لذت دردناک؛ خماری و نشئگی دو شراب در یک جام / تراژدی چگونه شیرین می شود؟ /معرفــت، درد آوار مصیبت های بر آدمی را کــم می کنــد

تــراژدی پایــه ی ثابتــی از زندگــی اســت کــه نشــان می دهــد رنــج و لــذت دو روی یــک ســکه اند. نگاهــی چنیــن بــه درد شــاید در آغــاز بســیار عجیـب بنمایـد. عجیـب تـا پیـش از آن کـه بـه آن چـه غـم بــا مــا می کنــد و مــا بــا آن می کنیــم، می نگریــم. آن گاه ردپـای تـراژدی در صدمـات و لطمـات، آشـکارتر می شـود. دسـتاورد طنازانـه ی فرویـد نیـز در همیـن اسـت کـه نشـان دهــد خمــاری و نشــئگی دو شــراب اند کــه در یــک جــام ریختــه می شــوند. فرضــی کــه رنــج را اندکــی بیش تــر قابل تحمــل می کنــد و لــذت را کمــی دردناک تــر.

گروه اندیشه: مطلب زیر، تحلیل روان‌کاوانه-فلسفی است که با استفاده از دو روایت متضاد (زندگی نوه فروید و تراژدی‌های یونانی)، به بررسی رابطه پیچیده میان رنج، معرفت (آگاهی) و لذت در تجربه انسانی می‌پردازد. این مطلب در نشریه علمی دانشجویی دیباچه شماره سوم زمستان ۱۴۰۳ منتشر شده است. علی نورانی آزاد، دانشجوی کارشناسی علوم سیاسی دانشگاه تهران نویسنده مطلب، با مقایسه مشاهده فروید از بازی نوه‌اش ارنست و تراژدی‌های کلاسیک یونانی (مانند ادیپوس و آنتیگونه)، استدلال می‌کند که انسان تمایل ذاتی به تکرار و مشاهده رنج دارد.

آزاد در مطلب خود ابتدا به ارنست می پردازد. ارنست در ۱۸ ماهگی، پس از دوری مادر، بازی «ناپدید شدن و بازگشتن قرقره» را (که فروید آن را در فراسوی اصل لذت شرح داد) اختراع می‌کند. این بازی تلاشی از سوی کودک برای بازسازی واقعیت غم‌انگیز «غیاب مادرم» و تبدیل آن به تجربه‌ای لذت‌بخش است؛ چرا که کودک، به‌جای قربانی بودن، کنترل از دست دادن و بازیافتن را به دست می‌آورد.محور دوم روایت تراژدی است. از نظر نویسنده این الگو در مقیاس بزرگ‌تر در اشتیاق انسان به تماشای تراژدی‌ها (از آتن تا نیویورک) تکرار می‌شود. انسان از مشاهده مصیبت و بدبختی رنج می‌برد، اما در عین حال، نوعی نشئگی و لذت از آن کسب می‌کند. در نهایت نویسنده نتیجه می گیرد که این لذت، همان لذت حاصل از معرفت (آگاهی) به رنج است. آگاهی از مصیبت‌هایی که بر سر انسان می‌آید، درد آن را کاهش داده و حس تسلط روانی بر نیروهای شوم زندگی را به ارمغان می‌آورد. به عبارت دیگر، رنج و لذت دو روی یک سکه هستند و انسان با بازسازی تراژیک واقعیت (مانند بازی ارنست یا تماشای تئاتر)، واقعیت تلخ را قابل تحمل‌تر می‌کند و بر ترس‌هایش غلبه می‌یابد. این مطلب کوتاه در زیر از نظرتان می گذرد: 

 ****

زیگمونـد فرویـد سـه پسـر داشـت و سـه دختـر. او در کنـار روان کاوی و عصب شناسـی بـه پـدر بـودن خـود نیـز ادامـه داد و گویـا پـدر خوبـی هـم بـوده اسـت. چنـان کـه روزهای ســخت یــک خانــواده ی یهــودی در اثنــای جنگ هــای جهانــی نیــز نتوانســت از افتخــارات خانــواده ی فرویــد بکاهــد. از میــان فرزنــدان، کوچکتریــن آن هــا راه پــدر را پیــش گرفــت. «آنــا» روان کاوی کــودک را پایــه نهــاد و در ســرکوب و دفــاع، اندیشــه ی روان کاوی را گســترش داد. امـوری کـه پـدرش، پیـش از او دربـاره ی آن هـا مقدماتـی گفتـه بـود.

زیگمونـد حتـی پیـش از ظهـور آنـا، در ایـن علـم تنهـا نبـود. ارنسـت کوچولـو اولیـن فـردی از خانـواده بـود کـه همـکاری بـا پـدربزرگ را پذیرفـت. شـهره ترین بـرش از زندگـی ارنسـت فرویـد، زودتـر از آن کـه خـود متوجـه شـود رقـم خـورد. زودتـر از آن کـه نظراتـش در بـاب روان نـوزاد را ارائـه دهـد و بسـیار پیـش از آن کـه فرزنـدش در آمریـکا بمیـرد. هنگامـی کـه او در اتـاق پـدربزرگ در حـال بـازی بـا قرقــره ی کوچکــش بــود، فرویــد مهم تریــن مشــاهده ی خــود را در بــاب لــذت انجــام مــی داد. قصــه ای کــه آن را در «فراسـوی اصـل لـذت» شرح داده اسـت. وقتـی مـادر ارنسـت او را بـه پـدربزرگ و مـادربزرگ می سـپرد و از خانـه خــارج می شــد، او تنهــا هجــده مــاه داشــت. غیــاب مــادر بــرای طفلــی هجده ماهــه ســببی شــده بــود تــا وی بــرای بروز غمـش بـه بـازی طنزآلـودی دسـت بزنـد، طنزآلـود و تراژیک.

کمــی پیــش از فرویــد، حــدود ۲۳۰۰ ســال پیــش از او، خانــواده ی دیــگری روایــت شــده اند کــه حکایــت آن هــا بـس شـنیدنی تر اسـت. بـه قـول خـود «ادیپـوس»، آن هـا ملعــون خدایــان بوده انــد و منفــور مردمــان؛ امــا بســیار مردمـان در ایـن ۲۴۰۰ سـال گذشـته از ایشـان خوانده انـد و شــنیده اند. خانــواده ای کــه پــدرش، ادیپــوس، پــدر خــود را بــه کام مــرگ کشــانده و مــادر خویــش را بــه زنــی گرفتــه اســت. بــرداران آن بــه قتــل یک دیگــر دســت یازیـده ، هیـچ یـک بـه سـعادت دسـت نیافته انـد. سـپس خواهـر، «آنتیگنـه»، ایسـتاده تـا مـرگ بـرادری را بـه گریـه گرامـی کنـد کـه در هـوس تخـت سـلطنت بـه خفـت مـرده اسـت.

بـه راسـتی بخـت چـه وحشـتی از ایـن گران تـر دارد؟ تـراژدی دهشـتناکی کـه هـزاران نفـر را بـه اشـتیاق، محـو خــود ســاخته اســت. عجــب کــه کــدام شــوربختی از ایــن بیشـه ی پرشـر، انسـان را نشـئه می کنـد؟ چـرا کـه از آتـن تــا قهوه خانه هــای ایــران و از اینجــا تــا ســالن های تئاتــر نیویـورک، تـراژدی همـواره در جیـب انسـان بـوده اسـت. بــه راســتی علقــه ی مــا بــه مصیبت خوانــی از کجــا پدیــد می آیــد؟ یــا چنــان کــه »شــاهرخ مســکوب« می گویــد: «نوشــتن تــراژدی کــه چــه؟ نشســتن روی پله هــای تئاتــر و تماشــای بدبختــی انســان، چــه فایــده؟»

ارنسـت کـه پنج سـاله شـد، مـادرش مـرد. بـه آنفلوآنـزای اســپانیایی دچــار شــد و ماننــد بیســت، بیســت وپنج میلیــون نفــر دیگــر جــان خــود را از دســت داد. ارنســت در همــان هجده ماهگــی بــازی هایی ترتیــب داده بــود کــه نبــود مــادرش را تحمل پذیرتــر می کــرد. قرقــره اش را می انداخــت تــا هــر کجــا کــه نبینــد، غــم آن را بکشد، و زمانی که بازمی یافـت و سـپس غرق در شـعف؛ و دائم کارش را تکـرار می کـرد. ایـن یـک بـازی کامـل بـود: «ناپدیـد شـدن و بازگشــتن. بــه طــور معمــول، فقــط مرحلــه ی نخســت بــازی دیــده می شــد کــه بــه شــکل خســتگی ناپذیری تکــرار می شــد، گرچــه تردیــدی نیســت کــه لــذت بزرگ تــر بــه مرحلــه ی دوم تعلــق داشــت».

کوشــیده بــود غــم و شــادی را در مشــت خــود بگیــرد. وقتــی مــادرش او را تنهــا گذاشــته بــود، گریــه نکــرده بــود و حــال بــا کمــک اســباب بازی ها ســعی می کــرد حقیقــت را از نــو بســازد. نمی توانســت رفتــن مــادر را بــه عنــوان امری خوشــایند احســاس کنــد. بــه همیــن دلیــل، «بــا برگــزاری نمایــش ناپدیـد شـدن و بازگشـتن اشـیای در دسترسـش، خـود را تسـلی مـی داد.». غصـه ی غیـاب مـادر بـه شـکلی نـو جلـوه یافتــه بــود. ارنســت هــر زمــان کــه می خواســت از دســت مـی داد و بـا خواسـت خـودش دوبـاره به دسـت مـی آورد. حضـور مـادر را نتوانسـته بـود بـه چنـگ آورد و اکنـون در تنهایــی، بــرای بارهــا اســباب بازی هایش را پیــدا و ناپیــدا می کــرد. بــازی ای کــه خوشــایند، غم انگیــز و لذت بخــش بود.

«اگــر تــراژدی معرفــت بــر نیروهــای شــوم مســلط بــر زندگـی اسـت، پـس چگونـه می تـوان چـون مائـده ای بـه مـردم هدیـه اش کـرد؟ ولـی شـگفت انگیزتر شـتاب مـردم اسـت بـرای دیـدن تـراژدی و تسـکین هـوس گریسـتن». گویــی انســان بــه تســکین دردی شــتاب می کنــد کــه درمانــش از قــوه ی او خــارج اســت. در صفحــات و در سـالن های تئاتـر بـه تماشـای مصیبتـی می نشـینیم و «شــگفت زده در می یابیــم کــه جریــان دراماتیــک در گذشـت خـود بـا همـان نـیرو کـه قهرمـان را در خویشـتن غرقــه می ســازد، مــا را نیــز فــرا می گیــرد. آن بنــدی کــه گلــوی وی را می فشــارد، همــان اســت کــه نفــس مــا را می بــرد و اگــر او لحظــه ای بیارمــد، مــا نیــز شــتاب زده نفســی تــازه می کنیــم». گویــی مصیبــت مــا را مجــذوب خــود می ســازد.

ســرخوش و شــیدا می کنــد. مــا را در پـی اش می کشـد و مـا در عجـب کـه چـه لذتـی می توانـد چنیـن تلـخ باشـد؟ پاسـخ آن لذتـی اسـت کـه از معرفـت پدیـد می آیـد، معرفـت از رنـج. «تـراژدی معرفـت بـه رنـج اســت و ایــن معرفــت مــا را لبریــز از شــادی می ســازد. زیــرا همیشــه معرفــت، لذت بخــش اســت، حتــی معرفــت بــه رنج هایمــان». معرفــت بــه آن چــه بــر ســر مــا آوار می شــود، درد آن را کــم می کنــد. انســان بــا آ گاهــی از رنـج، در حالـی کـه سایه سـار سـنگین آن را بـر تـن خویـش می یابــد، آن را بــه ســخره می گیــرد. مثــل کودکــی کــه رو بــه ســمت تلخی هــا انگشــت اشــاره اش را بــاال می بــرد و ــبر آن می خــندد.

بــازی تراژیــک ارنســت جلــوه ی کوچکــی اســت از آن چــه انســان ها همیشــه می کننــد: بازســاختن بدتریــن پــرده از واقعیـت و کنـار آمـدن بـا آن. اگـر نـوه ی هجده ماهـه ی فرویــد توانســته بــود بــا نبــودن مــادرش کنــار بیایــد و واقعیــت را تحمل پذیرتــر ســازد، چــرا باقــی نتواننــد؟ اکنـون بـازی ارنسـت بـرای روبـه رو شـدن بـا ترس هایـش، تکــراری بــه نظــر می آیــد. درســت همــان طــور کــه یــک یونانـی از نفریـن خدایـان بیـم داشـت، انسـان امروز نیـز می هراسـد کـه تلاش هایـش بـه هیـچ سـرانجامی نرسـد.

پــس هــر دو تــراژدی می نویســند و آن را بــه نمایــش می گذارنــد؛ نمایشــی تلــخ کــه آغشــته بــه نشــئه ای بی زمــان اســت. گویــی تــراژدی پایــه ی ثابتــی از زندگــی اســت کــه نشــان می دهــد رنــج و لــذت دو روی یــک ســکه اند. نگاهــی چنیــن بــه درد شــاید در آغــاز بســیار عجیـب بنمایـد. عجیـب تـا پیـش از آن کـه بـه آن چـه غـم بــا مــا می کنــد و مــا بــا آن می کنیــم، می نگریــم. آن گاه ردپـای تـراژدی در صدمـات و لطمـات، آشـکارتر می شـود. دسـتاورد طنازانـه ی فرویـد نیـز در همیـن اسـت کـه نشـان دهــد خمــاری و نشــئگی دو شــراب اند کــه در یــک جــام ریختــه می شــوند. فرضــی کــه رنــج را اندکــی بیش تــر قابل تحمــل می کنــد و لــذت را کمــی دردناک تــر.

منابع

 .۱ســوفوکلس،(۱۳۵۲). افســانه های تبــای. م. شــاهرخ مســکوب، تهــران: خوارزمــی

 ۲..freud .S(۱۹۶۱) . Beyond the pleasure principle. W.W.Norton and company

کد خبر 2130219

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =