گروه اندیشه: دکتر ناصر فکوهی دارای دکترا انسانشناسی سیاسی از دانشگاه پاریس، و استاد دانشکده علوماجتماعی دانشگاه تهران، در سخنرانی که در دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی، پیرامون بحث «انسانشناسی عصبشناسی» داشت رابطه مغز و فرهنگ را واکاوی کرد. او همچنین دیدگاه خود را در باره لزوم تحول و میانرشتگی در علم انسانشناسی را بیان میکند. فکوهی استدلال میکند که انسانشناسی ذاتاً علمی دایرةالمعارفی و بیمرز است که برای دستیابی به شناختی جامع از انسان، باید به چهار حوزه زیستی، باستانشناختی، زبانی و فرهنگی مسلط باشد. او با توجه به انقلاب ذهنی (اطلاعاتی) و پیشرفت علوم زیستی (عصبشناسی)، تأکید میکند که انسانشناسی جدید باید به یک "انسانشناسی عصبشناختی" تبدیل شود.
دلیل این تحول، باور به "پیوستگی طبیعت و فرهنگ" است؛ بر خلاف دیدگاههای گذشته، امروز ثابت شده که نظامهای عصبی و مغز مستقیماً در تولید فرهنگ، زبان و درک ما از واقعیت نقش دارند. بدون درک عمیق از نظام شناختی مغز (که تحت تأثیر فرهنگ، زمان و مکان تغییر میکند)، شناخت ما از فرهنگ ناقص و سطحی خواهد بود. بنابراین، انسانشناسی باید از دوگانههای کهن (فرهنگ در برابر طبیعت) عبور کرده و انسان را موجودی در پیوستار واحد مغز، ذهن، ژن و فرهنگ ببیند. به عبارت دیگر دیالکتیک میان «علوماعصاب» و «علومانسانی» یکی از جذابترین گفتوگوهای جریان علم معاصر است که میتواند درکی انقلابی از انسان و فرهنگ بدست دهد. فکوهی، انسانشناس در این گفتار با استناد به تاریخ اندیشه و شواهد متقن از علوم مختلف، استدلال میکند که چگونه «ذهن»، «فرهنگ» و «زیستشناسی» در پیوستاری واحد قرار میگیرند و انسانشناسی نوین، بدون درک از مغز و نظام عصبی، ناقص خواهد بود. متن خلاصه شده سخنان او توسه مهرانه صبری که در صفحه اندیشه روزنامه ایران منتشر شده در زیر از نظرتان می گذرد:
انسانشناسی؛ دانشی بیمرز
ناصر فکوهی معتقد است انسانشناسی از آغاز، علمی میانرشتهای و دایرةالمعارفی بوده است: «این علم در شناخت انسان هیچ محدودیت زمانی، مکانی یا موضوعی قائل نیست. ازهمین رو، هر نوع موقعیت انسانی در این علم قابلیت مطالعه دارد. بنابراین انسانشناس ناگزیر است در چهار حوزه «زیستی»، «باستانشناختی»، «زبانی» و «فرهنگی» تبحر داشته باشد تا بتواند به شناختی جامع از انسان برسد.»
او با نقد تلقی کلاسیک از «جامعه» توضیح داد: «جامعه در واقعیت بهصورت یک کل منسجم وجود ندارد؛ بلکه آنچه هست موجودات زیستشناختیاند که بهصورت فردی فکر و رفتار میکنند اما از طریق تعامل، نظامهای اجتماعی را میسازند.» از نگاه او، پرسش بنیادین انسانشناسی این است که انسان، بهعنوان موجودی فردی، چگونه وارد شبکههای جمعی میشود و این میانکنشها چگونه رخ میدهند؟
فکوهی با اشاره به دگرگونیهای علمی سه دهه اخیر گفت: «رشتههایی چون جانورشناسی، حرکتشناسی و عصبشناسی چشماندازهای تازهای را پیش روی علومانسانی گشودهاند. ازاینرو، انسانشناسی جدید ناگزیر از همسخنی با علومزیستی است: «اگر بخواهیم رشتهای بهنام انسانشناسی عصبشناسی داشته باشیم، یا باید انسانشناس در حوزه عصبشناسی دقیق شود یا با یک عصبشناس همکاری کند؛ در غیراین صورت، امکان چنین سازهای وجود نخواهد داشت.» این گزاره، سنگ بنای اصلی گفتار فکوهی دراین نشست شد و با تکیه برآن، رابطه دانش انسانشناسی با علم عصبشناسی را تبیین کرد.
انقلاب ذهنی در عصر فناوری
این استاد دانشگاه تهران، برای تبیین رابطه میان زیستشناسی و فرهنگ، تاریخ تحول انسان را در قالب سه انقلاب بزرگ تحلیل کرد: انقلاب نوسنگی یا کشاورزی، انقلاب صنعتی و انقلاب اطلاعاتی. به گفته او، انقلاب کشاورزی با «زیستشناسی غذایی» و شیوه معیشت انسان مرتبط بود؛ انقلاب صنعتی، «انقلاب ابزاری» بود که موجب گسترش اندامهای بدن در قالب ماشینها شد؛ و انقلاب سوم، یعنی انقلاب اطلاعاتی، «انقلاب ذهنی» است که به کارکردهای مغز انسان مرتبط میشود و با آن فرهنگ گسترش یافت. اهمیت این انقلاب در آن است که انسان به مرحلهای رسیده که میتواند ذهن و نظام عصبی خود را از طریق فناوری مورد مطالعه قرار دهد و کارکردهای آن را کشف کند. امروز نقش مغز و نظامهای عصبی در فعالیتهای بشری همچون فرهنگسازی ثابت شده است.
پیوستگی طبیعت و فرهنگ
فکوهی در ادامه با مروری تاریخی، به پیوند روانشناسی، زیستشناسی و انسانشناسی اشاره کرد و گفت: «نخستین تلاش برای پیوند ذهن و فرهنگ را باید در کار فروید و در کتاب «توتم و تابو» جستوجو کرد؛ جایی که فروید میان آسیبشناسی روانی و رفتار انسانهای اولیه ارتباط برقرار کرد. پس از او، متفکرانی چون روژه باستید، مارگاریت مید، روث بندیکت و آبرام کاردینر این مسیر را ادامه دادند و در دهه ۱۹۶۰ نظریه «فرهنگ و شخصیت» را در آمریکا بنیان گذاشتند.»
فکوهی تأکید کرد که تا پیش از جنگ جهانی دوم، ارجاع به زیستشناسی در علوم اجتماعی بهدلیل سوءاستفادههای فاشیستی از نظریههای نژادی، تابو بود. اما از دهه ۱۹۶۰ به بعد، نگرش تازهای شکل گرفت که فرهنگ را جدا از زیستشناسی نمیدید و میان این دو، رابطهای مستحکم قائل بود: «ساختارگرایانی چون لویاستروس و زبانشناسانی مانند دوسوسور و یاکوبسن نشان دادند که گسست طبیعت و فرهنگ مفهومی غلط است. این اندیشمندان بر پیوستگی طبیعت و فرهنگ دقیق شدند و فرهنگ را شکل تغییریافتهای از طبیعت دانستند.» او همچنین به فیلیپ دسکولا اشاره کرد که در کتاب «فراتر از طبیعت و فرهنگ» همین پیوستار را مبنای تحلیل خود قرار داده است.
بازتاب نظام عصبی در فرهنگ
فراز سخنان فکوهی آنجا بود که استدلال کرد درک ما از واقعیت، مستقیماً توسط نظامهای عصبیشناختی ساخته میشود که در بستر زبان شکل میگیرند. از سوی دیگر، این ژنها هستند که انسانها را کنترل میکنند: «تا به کنهِ نظامهای عصبی و شناختی پینبردهایم، نمیتوانیم شناختی از فرهنگ داشته باشیم. بدون این شناخت تصوّر ما از فرهنگ سطحی و ناقص خواهد بود. زیرا بسیاری از پدیدههایی که گمان میکنیم فرهنگیاند باید در سطوح زیستی و شناختی بررسی شوند. بنابراین شناخت فرهنگ بدون درک نظام شناختی مغز ممکن نیست.»
او تصریح کرد که همین درک تازه از پیوستار زیستیـفرهنگی، سبب شکلگیری شاخههای جدیدی در انسانشناسی از جمله «عصبشناسی فرهنگ»، «انسانشناسی عصبشناسی» و «مردمشناسی عصبشناسی» شده است که به بررسی رابطه دوسویه میان نظام عصبی و نظام فرهنگی میپردازند: «نظامهای عصبی بنابر ظرفهای فرهنگی، زمانی و مکانی تغییر مییابند و در نتیجه، هم در سطح فرد و هم در سطح فرهنگهای مختلف متفاوتاند. برای نمونه، نظام عصبی یک فرد آلمانی با یک فرد لاتین یا پروتستان آلمانی یکسان نیست، هرچند ممکن است از نظر زیستشناختی مشابه باشند.»
فکوهی برای روشنکردن این مفهوم از مثال «ابراز علاقه» استفاده کرد: «محبت در ذات خود ثابت است اما شیوه ابراز آن در فرهنگهای مختلف متفاوت است. ممکن است پدری در فرهنگی کودک خود را مرتب ببوسد اما این عمل الزاماً نشانه محبت عمیق نباشد، در حالی که در فرهنگی دیگر، سکوت یا فاصله فیزیکی میتواند بیانگر عشق بیشتر باشد.»
او همچنین به پژوهشهای جدید درباره افراد چندزبانه اشاره کرد که نشان میدهد ساختار عصبی و رفتاری آنان بسته به زبان مورد استفاده تغییر میکند: «یک فرد ایتالیاییـیهودی در آمریکا وقتی به زبان ایتالیایی سخن میگوید، به شیوهای خاص حرکت میکند، در زبان عبری رفتاری دیگر دارد و هنگام سخنگفتن به انگلیسی، نوع دیگری از واکنش را نشان میدهد.» این مثالها از نظر فکوهی گواه آن است که نظام عصبی انسان در تعامل با فرهنگ شکل میگیرد و رفتار و احساس در بستر زبان و ذهن تغییر مییابد.
فهم فرهنگ با تحلیل مغز
دکتر فکوهی در پایان سخنرانی خود تأکید کرد که عصر جدید انسانشناسی، عصر بازگشت به مغز است؛ بازگشتی که نه به معنای زیستگرایی افراطی، بلکه بهمنزله درک عمیقتر از پیوند میان طبیعت و فرهنگ است: «هرچه بیشتر پیش میرویم، درمییابیم که بدون شناخت نظامهای عصبی و شناختی، نمیتوانیم فرهنگ را بشناسیم.» به باور او، انسانشناسی عصبشناسی، تلاشی برای عبور از دوگانههای کهن «فرهنگ در برابر طبیعت» و «انسان در برابر زیست» است. در این علم، ذهن، زبان، ژن و فرهنگ در پیوستاری واحد قرار میگیرند. فکوهی با تأکید بر میانرشتگی این حوزه نتیجه گرفت: «شناخت فرهنگ، بدون شناخت مغز و نظام عصبی، شناختی ناقص و سطحی خواهد بود.»
بازاندیشی در مرزبندی علومانسانی با علومزیستی
سخنان ناصر فکوهی را میتوان فراخوانی برای بازاندیشی در مرز میان علومانسانی و علومزیستی تفسیر کرد. او از انسانشناسان میخواهد که مغز را نهفقط بهعنوان اندامی زیستی، بلکه بهمثابه مرکز تولید «معنا»، «زبان» و «فرهنگ» مطالعه کنند. در جهان امروز که انقلاب اطلاعاتی مرزهای ذهن را گسترش داده «انسانشناسی عصبشناسی» میتواند راهی نو برای فهم «انسان در تمامیت او» بگشاید؛ انسانی که نه صرفاً فرهنگی است و نه صرفاً زیستی، بلکه موجودی در پیوستار پیچیده مغز، ذهن و فرهنگ است.
۲۱۶۲۱۶





نظر شما