محمدرضا تاجیک از ابتذال سیاست در ایران می گوید / مردم ایران سیاست را عجوزه کریه منظر می‌بینند

در فقدان تامل اندیشگی و این فقدان اراده-به-تغییر، سامان اخلاقیِ دروغین و دردناک و تهی از نیکی و حقیقت‌مندی بر زیست فردی و اجتماعی ایرانیان حاکم شده است که دیگر زیستن نمی‌توانش دانست. می‌بیند در این ناوضعیتی (وضعیت انجماد و سترونی و تعلیق) که بر جامعه حاکم شده است، دیگر کسی از کرامت و عدالت و فضلیت برخوردار نیست، و زندگی تبدیل به یک سامان اخلاقی ویران و مرگ‌آفرین و هم‌بستۀ روح تباه و تبهکار طالبان قدرت و منفعت گردیده است.

گروه اندیشه: در مصاحبه سایت فرارو با دکتر محمدرضا تاجیک، او به «ابتذال سیاست در ایران؛ تکرار سیزیفی و فقدان نیک‌زیستی» پرداخت. تاجیک در این مصاحبه یک تحلیل تند و انتقادی درباره "ابتذال" و "سترونی" عرصۀ سیاست و تدبیر در ایران امروز ارائه می‌دهد. او معتقد است که سیاست به جای حل مشکل، خود به جزئی از مشکل تبدیل شده است. با این رویکرد کلان، نازایی تب آلود سیاست در ایران، عمل غیر مولد سیاستمداران، هدر دادن زمان از سوی مسئولان و دیگر نیروهای کلیدی نظام، سیاست به مثابه جزیی از مشکل و نه راه حل، فقدان قهرمان و انتظار مردم برای تغییر، واگذاری تدبیر به بی تدبیرها، بی حسی و خشم مردم ناشی از تروما و فقدان نیک زیستی، دیگر محورهایی هستند که تاجیک به آن ها می پردازد. او در نهایت مطرح می کند که «امروز، "نیک‌زیستی، نیک‌زیستی و نیک‌زیستی" دغدغه و شورش اصلی جامعه ایرانی است. سیاست به عنوان یک "الهه نیستی و تباهی" در تمامی خلل و فرج زندگی مردم نفوذ کرده است، اما انسان ایرانی این نزدیکی دهشت‌آفرین را تحمل نمی‌کند و به دنبال "نیک‌زیستن" است.» این گفت وگو در زیر از نظرتان می گذرد: 

 ****

چرا گفته می‌شود عرصۀ سیاست در ایران به ابتذال کشیده شده است؟ عرصۀ سیاست امروز چه فرقی با دهه‌های ۷۰ و ۸۰ و ۹۰ دارد؟

شاید یک علت در میان انبوهی، آن باشد که سیاست و تدبیر جامعه، در ایرانِ امروز، چنان در نازایی تب‌آلود و در شبِ تاریک خود گیر افتاده‌ که گویی خودش را بدون رهسپاربودن به‌سوی هیچ هدف و تغییری بازتولید می‌کند. اهالی تدبیر، به‌سادگی زمان‌های تاریخی تصمیم و تدبیر خود را از دست داده‌ و همواره با وضعیتی مواجه می‌شوند که می‌توان آن را وضعیت غیرمولد و هرزرفته، یا زمان تکرار و در تعلیق، نامید.

به بیان دیگر، روایت و حکایت این اصحاب تدبیر، همان روایت سیزیف‌ است: موجودی که فعالیت‌اش امکان انباشت ندارد و روایت‌اش بی‌شباهت به داستان انیمیشن «ترانه برای لوپیتا (۱۹۹۸) – اثر فرانسیس الیس – نیست: در این اثر، شاهد فعالیتی هستیم که آغاز و پایانی ندارد، و به نتیجه یا محصولی معین نمی‌انجامد: زنی آب را از لیوانی به لیوان دیگر می‌ریزد و بعد آن را بازمی‌گرداند. ما با نوعی مناسک ناب و مکرر هدردادن زمان مواجهیم؛ مناسکی سکولار که ورای هرگونه ادعایی از قدرت جادویی، سنت دینی یا عرف فرهنگی است.

این عمل غیرمولد، این فزونی زمان که در الگویی غیرتاریخی از تکرار ابدی به‌دام افتاده است، تصویر حقیقی آن‌چیزی را برای کامو برمی‌سازد که می‌توان «مادام‌العمر» خواند: بازه‌ای که نمی‌توان به هیچ‌گونه «معمای زندگی»، «موفقیت زندگی» یا مناسبت تاریخی فروکاست. چنین زمان هرزرفته و غیرالاهیاتی‌، به باور فرانسیس الیس، رهنمون‌نشدن آن به هیچ نتیجه، نقطۀ پایان، یا اوجی است؛ زمانی هم‌چون زمان تمرین پیش از اجرای نمایش یا تمرینِ تمرین.

در این حالت، با سیاستی مواجهه ‎ایم که هرگز خود را تحقق نمی‌بخشد و هرگز به هدف‌اش نمی‌رسد و میل و انتظاری را که برانگیخته، ارضاء نمی‌کند. به پیروی از آلیس، می توان کار سیاست را در این حالت، هم‌چون کار پرمشقت یک واکسی دانست که نوعی از کار ارائه می‌دهد که به‌معنای مارکسیستی کلمه، هیچ ارزشی تولید نمی‌کند، زیرا، زمان صرف‌شده در تمیزکردن کفش به هیچ محصول نهایی - آن‌طور که در تئوری ارزش مارکس وجود دارد - نمی‌انجامد.     

علت دیگر که می‌تواند نتیجۀ علت نخست باشد، آن است که در این شرایط اصحاب تدبیر هر آن‌چه می کنند از علاج و دوا، رنج افزون می‌کنند و حاجت ناروا. پنداری، سیاست دیگر سیاست نمی‌داند و پنداری تدبیر منزل (جامعه)، بی‎تعلق و بی‌اعتنا به شرایط و وقایع و رخدادها، به قول آن شاعر، هم‌چون «برگ زرد پاییزی شناور در باد، رقص‌زنان در هیاهوی باد، هر لحظه این‌سو و آن‌سو می‌شود! بی‌خیالی‌اش عجیب است!» داستان این تدبیر - که تنها یک نام است و دیگر هیچ - داستانی است که ارزش تعریف‌کردن ندارد و کسی نمی‌خواهد آن‌را گوش کند.

کسی اعتقاد ندارد که شخصیت‌های داستان می‌توانند قهرمان باشند و مشکلی را مرتفع سازند. کسی باور ندارد جایی در این داستان، «عشق قدرت»، تبدیل به «قدرت عشق» شود و «رنج مردمان: تبدیل به «رنج حاکمان» گردد. کسی منتظر تغییر و افزوده‌ای نو و شخصیتی متفاوت در داستان نیست. کسی منتظر وضوح زبانی، شفافیت کارکردی و قطعیت گفتار عاملان و کارگزاران آن نیست. کسی منتظر پایان خوشی در داستان نیست، کسی منتظر محاسبۀ نفس و نقدی از درون نیست. در یک کلام، کسی منتظر سیاست و تدبیر نیست، چون می‌داند از تدبیرِ تدبیرگران کار برنیاید جز با صد قیل و قال و بحران و بلا. 

سیاست در ایران، جزئی از مشکل شده است

از منظری دیگر می‌توان گفت، سیاست در جامعۀ امروز ما خود به جزئی از مشکل تبدیل شده‌ است و نه راه‌حل مشکل؟ در این شرایط که می‌توان آن‌را شرایط تعلیق و استیصال سیاست نامید، اصحاب تدبیر هرگاه می‌شوند عاجز ز تدبیر، حوالت کارشان به تقدیر، به دیو و پری، به گذشته و گذشتگان، به بیگانه و آشنا، می‌دهند و از قضاجنبان حال عجب جامعه و اسباب آن نمی‌پرسند، و چون در تدبیر مشکلی می‌شوند، به تعبیر مولانا، می‌بندد از گمان هر کس خیالی، و می‌کنند با هم قیل و قالی.

در پرتو این ناسیاست، جامعۀ امروز ایرانی، جامعۀ فزون-مشکل یا پر-مشکله‌ای شده است که بسیاری از این مشکلات، ریشه در تدبیرها (کژتصمیمی‌ها و کژتدبیری‌ها) دارند. همان‌گونه در جامعۀ پساانقلاب ما، شرایط استثناء تبدیل به شرایط عادی و طبیعی شد، در عرصۀ مدیریت کلان (حکومتی) نیز، مشکل‌زایی هر تدبیر مشکل‌گشا، به قاعدۀ مدیریتی تبدیل گشت. طبیعی است، زیرا در بسیاری از امور مهمه، همواره کار به کسانی سپرده شده که اگرچه شعر از شعیر فهم نمی‌کنند و دین از مین و صاحب از مصحوب و مالک از مملوک، و اگرچه عاطل از دانش و بری از دین هستند، اما دماغی از افیون مشوش دارند و از آن‌رو، قول و فعلی ناخوش دارند. این گروه از مردمان «مجهول‌النسب و معدوم‌الحسب»، از آن‌رو که دایرمدار اوامر و نواهی و مالک رقاب احکام اربابان و اقطاب قدرت هستند، به طرفه‌العینی به حریم اهالی تدبیر درمی‌آیند.

 میرزا مهدی نواب تهرانی، معروف به بدایع‌نگار، در رسالۀ «دستورالاعقاب» از جوانکی «مجهول‌النسب و معدوم‌الحسب، که هر شب بلاسبب جایی خفتی و به لاطائل حرفی گفتی» یاد می‌کند که «از گدامنشان بی‌نام» و «به تحصیل قوت لایموت در شکنجه و آزار» بود، اما «در اوایل ورود موکب مسعود به‌واسطۀ رابطۀ خدمت بعضی از بزرگان دولت یافت»، یعنی با بر تخت نشستن محمدشاه به «خدمات جلیل و مهمات عمده» منصوب شد. بدایع‌نگار سپس می‌افزاید: زمین و آسمان سیاست و قدرت، همواره با سفهاء و دونان و پست‌مردان و زبونان دست دوستی در آغوش دارد. ... شخص باید بتواند به هرکس و هرگونه وسیله راهی بیابد و از او فایده و تمتع ببرند و از فریسۀ آن‌ها شاید او نیز، سدجوعی کند و طعمه‌ای بردارد و بدین وسایط قابل رجوع خدمت بشود و در کارها بیفتد و او را راه بدهند تا وقتی به اقتضای اقبال خودش شخصی بشود و تحصیل این مقام خیلی تعلق و تملق می‌خواهد؛ خیلی بی‌خبری از آیین و ناموس می‌خواهد ... کس که مرد میدان چنین بی‌خبری از آیین و ناموس نباشد، خافل و عاطل و باطل ماند، در حالی‌که مردمی که به حساب نمی‌آمدند و یکسره بیگانه از کار و عمل بودند، به سبب اقدام و اقتحام، و از آن‌جا که در طلب حطام دنیا مایۀ دین و جوهر وجود خود را وقع نمی‌گذاشتند، به مقامات عالی رسیدند.

از این سموم، و نیز، از سمومی که از سمت پتیارگی و فساد در گذر سالیان بر طرف بوستان سیاست بگذشت، عجب نیست که دیگر بوی گلی و رنگ نسترنی نیست، عجب نیست که دیگر هیچ جوانۀ ارجمند از درختان آن رست نتواند، عجیب نیست که مزاج تبه‌گشتۀ سیاست را، دیگر نه فکر حکیمی و نه رای برهمنی تواند تیمار کرد، و عجب نیست که دیگر کس را امکان نبشتن سیاستی نیست که مردمان آن‌را بداخلاقی، بدتدبیری، بدزبانی، بدمرامی، بدزیستی و... فهم نکند. در دهۀ هفتاد و هشتاد دریچه‌ای به روی نسیمی تازه از سیاست نیمه‌گشوده شد، اما دیری نپایید که عاملان و حاملان ناسیاست‌ها یا سیاست‌های دروغینی همچون: کهن‌سیاست و پیراسیاست و فراسیاست و ابرسیاست و پساسیاست و پاپ‌سیاست (در مورد این‌نوع سیاست‌ها در مطالب قبلی توضیح داده‌ام) دریچه را به صد میخ بستند.     

بی‌حسی مردم نسبت به مسائل سیاست داخلی و خارجی – از دعواهای داخلی تا اخبار مربوط به مذاکرات و... پس از جنگ ۱۲ روزه به چه دلیل اتفاق افتاد؟

 این بی‌حسی، از یک منظر، نتیجۀ «تکرارِ تکرارِ نخواستِ آن‌چه هست و خواستِ آن‌چه نیست» است. روحِ رنجورِ انسان و جامعۀ ایرانی، امروز از فقدان «نیک‌زیستن» و از «زیستن»ی باشد که از آن دریغ شده است، سخت در رنج و بی‌تابِ تغییر است. انسانِ ایرانی، دیریست که اهالی تمیز و تدبیر خویش را در اندیشۀ تغییری در منش و روش خویش در جهت تامین و تضمین نیک‌زیستی مردمان نمی‌بیند، اما می‌بیند در فقدان این تامل اندیشگی و این فقدان اراده-به-تغییر، سامان اخلاقیِ دروغین و دردناک و تهی از نیکی و حقیقت‌مندی بر زیست فردی و اجتماعی ایرانیان حاکم شده است که دیگر زیستن نمی‌توانش دانست. می‌بیند در این ناوضعیتی (وضعیت انجماد و سترونی و تعلیق) که بر جامعه حاکم شده است، دیگر کسی از کرامت و عدالت و فضلیت برخوردار نیست، و زندگی تبدیل به یک سامان اخلاقی ویران و مرگ‌آفرین و هم‌بستۀ روح تباه و تبهکار طالبان قدرت و منفعت گردیده است. می‌بیند که خیر فردی و اجتماعی، دیگر امکان پیوند با یکدیگر ندارند.

دقیقا در دقیقۀ تمنای ناکام «آن‌چه می‌خواهد و نمی‌بیند»، انسانِ ایرانی گرفتار نوعی تروما شده‌ است که لزوما ره به بی‌حسی و انفعال نمی‌برد. چنان‌چه بپذیریم که فقدان چیزی موجب تمنای آن، و تمنای ناکام آن موجب نوعی روان‌زخم یا ترومای سرکوب‌شده، و بازگشت این ترومای سرکوب‌شده همواره با نوعی خشم و خشونت همراه است، آن‌گاه راز درون‌پردۀ نگاه و احساس و رفتار اعتراضی مردمان ایران امروز بر ما آشکار می‌شود. به بیان دیگر، چنان‌چه بپذیریم زمانی که انسان ایرانی در قلمرو زیست فردی و جمعی خویش، هر نشان و نشانه‌ای که می‌بیند بیانگر تباهی و پلشتی است، و کنش‌هایی که قرار بود در قلمرو اخلاق درون‌مایۀ زیستِ اخلاقی یا نیک‌زیستی او را فراهم آوردند، از کار افتاده‌اند، در هیبت انکار و عدوی «آن‌چه می‌بیند و نمی‌خواهد» ظاهر می‌شود. در این شرایط، پند و اندرز اخلاقی‌ و خشم و خشونت، دیگر کارگر نمی‌افتند و مردمان خود کارگزار تغییر تاریخی خویش می‌شوند. می‌خواهم بگویم درون این «بی‌حسی» غوغا و هیاهو و شورش و خیزشی برپاست که چون برون شود نه از تاک نشان و نه از تاک‌نشان.

در پاسخ به قسمت دوم پرسش باید بگویم که جنگ دوازده‌روزه، موجد و موجب نوعی احساس «محرومیت نسبی» در جامعۀ ایرانی نیز گشت: در دوران پساجنگ، انتظار برای تغییرات معنادار در تمامی سطوح حکومت‌مندی به‌شدت بالا رفت، اما چون گردها خوابید و شب رفت و روز فراز آمد و گذشت از شب دو کوته پاس، بانگ طبل اهالی قدرت رفت تا هر سو که: «می‌نجنبد آب از آب، آن‌سان‌که برگ از برگ، هیچ از هیچ... دیروزتان بد و امروز و فرداتان بتر. در این شرایط، با نوعی معناباختگی بکتی – که حاصل تجربۀ‌ جنگ دوم جهانی و باور به ناممکنی سیر تحول خطی روند تاریخ بود - یا معناباختگی مروژکی - که نتیجۀ نوعی هتک حرمت ساحت خیال و انتظار و خواست مردم است – مواجه می‌شویم که در وضعیت و حالتِ بی‌حسی و انفعال، ظهور می‌کند، اما چه کس است که نداند این هنوز آغاز است و پنجره به‌روی صبحدم باز است.

مسائل سیاسی امروز دغدغه چندم مردم ایران است؟ این جابجایی اولویت‌ها چرا اتفاق افتاد؟

در جامعۀ امروز ما، مسئله آن نیست که مردمان ترک سیاست کرده‌اند و عطایش را به لقایش بخشیده‌اند یا نه، بلکه این است که سیاست در تمامی خلل و فرج زندگی فردی و اجتماعی آنان نفوذ کرده و هیچ منطقه‌الفراغی برای امر غیرسیاسی باقی نگذاشته است. در این شرایط، اساسا گزیر و گریزی از سیاست نیست: حتی حکم این جابه‌جایی اولویت‌ها را هم سیاست گفت. امروز، مردم ما رو به هر سو می‌کنند جز سیاست نمی‌بیند. سیاست، آن الهۀ نیستی و تباهی است که در همه‌چیز و همه‌کجا هست، و چون بر او پشت کنی، او یک لحظه تو را در هیچ آنی از آنات، در خود (در خلوت و جلوت)، رها نخواهد کرد.   

اگرچه، آن‌چه انسان ایرانی به‌نام سیاست تجربه می‌کند با او هم‌زمان و هم‌زبان نیست، و گاه، یک گام جلوتر، و گاه دیگر، دوگام عقب‌تر، و گاه نیز، در مقابل یا نافی و انکار اوست، و این‌دو هیچ‌گاه در یک اکنون مشابه (به تعبیر ارنست بلوخ) یا سویۀ مشابه به‌سر نمی‌برند، و اگرچه، تصویر و تصور متقابل مردمان و اصحاب سیاست از یگدیگر همواره شبیه تاریکخانه‌ای است که عکس‌های آن یک‌جا زیادی نور خورده‌اند، و زیادی روشن شده‌اند، و جایی دیگر کم‌تر نور دیده‌اند و تیره‌اند، اما در واپسین تحلیل، سیاست همواره در قعر ناخودآگاه آنان حضور دارد، و دیدگشتِ سیاسی آنان را – در نزدیکی و دوری از خود - شکل می‌دهد.

شاید روایت فصل و فاصلۀ دوری مردم ایران از آن‌چه به نام سیاست تجربه می‌کنند، همین نزدیکی دهشت‌آفرین و تحمل‌ناپذیر سیاست به تمامی ساحات زندگی آنان باشد. سیاست، در جامعۀ امروز ما همچون عجوزۀ کریه‌منظر/نظر یا لکۀ سیاه سمجی است که به صد بی‌مهری و قهر و قهرِ مردمان نیز، قصد جدایی از آنان را ندارد. از این منظر، رابطۀ انسان ایرانی و سیاست شاید آن باشد که آن شاعر می‌سراید:

در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده‌ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفت وگو
تو نشسته گرم گفت وگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می‌تپد
با تو بی‌قرار و بی‌تو بی‌قرار.

اما این در دامان سیاست زیستن، دست سیاست به گرمی فشردن، به روی سینه تنگ خویش او را فشردن، خطاهایش ندیدن و نگفتن، موجب وفاداری سیاست به مردمان نگشت، و با بهره‌ای آزادانه از فریدون مشیری،

زحد بگذشت چون خودکامگی‌هایش

مردمان صفای خویش را افسوس خوردند و ره‌توشه برداشتند و قدم در راه دیگر بگذاشتند، ببینند آیا آسمان سیاست همه جا همین رنگ است.  

دغدغه اصلی امروز مردم چیست؟

نیک‌زیستی، نیک‌زیستی و نیک‌زیستی. ایران امروز را شور و شورشی دیگر است: شور نیک‌زیستی. واژگان تحت انقیاد، به شور و شورش آمده‌اند تا از این آگاهی و اراده به نیک‌زیستی را در برابر جزم‌ها و ایدئولوژی‌هایی که می‌خواهند معنا یا هدفی برای بدزیستی بتراشند، و نازندگی اکنون را از مسئله‌بودن بیاندازند و پذیرفتی‌اش سازند، صیانت کنند.

این آگاهی نسبت به آن‌ زندگی که می‌خواهند اما نمی‌بینند و آن‌که نمی‌خواهند اما می‌بینند، همان «امر سیاسی» تاریخ اکنونِ ایران است. سیاست، در این‌جا، پاسخی است به شیوۀ بودنی که نه تنها حس نبودِ نیک‌زیستن دست از سرش برنمی‌دارد، بلکه حس فقدان زندگی، اخگری بر هر منظر و نظرش می‌افکند.

این سیاست، مردمان را می‌خواند تا اکنونِ کشنده را بسان نبودِ سرنوشت‌سازِ نیک‌زیستن، نبودِ خواستِ اندیشیدن به خواست‌های زندگی روزمره، و نبودِ خِرد بنگرند. سیاست، به‌ آنان یاری می‌دهد تا نبودِ زندگی فضیلت‌مند، را رویت کنند، و از آنان می‌خواهد تا آن رنج که در تن و جان‌شان زخم می‌زند را به صورتی دیگر از «امر سیاسی» و «فناوری مقاومت» تبدیل ‌کنند.

۲۱۶۲۱۶

کد خبر 2139836

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار