کوزیمو خوش و گیج و منگ بود؛ دختر نیز خود را خوشبخت حس می کرد، اما هیچ شگفت زده نبود؛ عشقی که کوزیمو آن همه انتظارش را داشت غافلگیرانه به سراغش آمده بود، و بس زیباتر از آنی بود که او می پنداشت...

به گزارش خبرآنلاین، کتاب «بارون درخت نشین» اثر ایتالو کالوینو با ترجمه مهدی سحابی روایتگر زندگی مردی است به نام کوزیمو که در سن 12 سالگی به علت اختلاف سلیقه با خانواده اش به بالای درخت پناه می برد. در ابتدا این کار برای کوزیمو تنها از روی تفریح و سرگرمی است. اما پس مدتی کوزیمو در می یابد که تحقق آرزوها و آرمان هایش بالای درخت آسان تر است. این کتاب نخستین بار در سال 1362 و سپس در سال 1382 توسط موسسه انتشارات نگاه چاپ شد و تاکنون بیش از شش بار تجدید چاپ شده است؛ یکی از 1001 کتابی که به سفارش سایت آمازون باید قبل از مرگ بخوانیم. یک داستان فوق العاده و لذت بخش.


در ادامه بخش هایی از رمان «بارون درخت نشین» را باهم می خوانیم:


پدرم با لحن نیشداری گفت : برای جلب توجه مردم کارهای بسیار برجسته ای می کنید، کارهایی که واقعاً در خور یک نجیب زاده است!
هر بار که می خواست کسی را به سختی سرزنش کند، به او شما می گفت. اما آن بار، شمایش نشانه دوری و جدایی بود.
کوزیمو گفت: یک نجیب زاده چه بالای درخت و چه روی زمین، در هر حال نجیب زاده است به شرطی که رفتارش درست باشد.
بارون با لحن خشکی گفت: گفته پسندیده ای است. اما همین چند لحظه پیش داشتید آلوهای یک دهقان را می دزدیدید.
راست می گفت. برادرم واماند چه پاسخی بدهد. لبخند زد؛ اما لبخندش از خودستایی و بی قیدی نبود، چه در همان زمان چهره اش هم سرخ شد.
پدرم نیز لبخند غم آلودی زد؛ و نمی دانم چرا چهره ی او هم سرخ شد.
گفت: می بینم که با پست ترین اوباش هم دوستی می کنید.
- نه، پدرجان، راه خودم را می روم. هر کسی به کار خودش.
بارون با لحنی آرام و بی هیجان گفت: از شما می خواهم پایین بیایید و به وظیفه ای که درخور موقعیت شماست عمل کنید.
- نمی توانم از شما فرمانبرداری کنم، پدرجان، و متأسفم.
هر دو ناراحت و درمانده بودند. هرکدام می دانستند که دیگری پس از آن چه می خواهد بگوید.
- درس تان چه می شود؟ تکالیف دینی تان؟ می خواهید همین طور مثل وحشی های امریکا روی درخت زندگی کنید؟
کوزیمو چیزی نگفت. پرسش هایی بود که با خود مطرح نکرده بود و دلش هم نمی خواست که به آنها فکر کند.
- فکر می کنید چون چند متر از دیگران بالاترم، راستی و درستی نمی تواند روی من تاثیر بگذارد؟
پاسخ زیرکانه ای بود اما تا اندازه ای از اهمیت کاری که او می کرد، می کاست. در نتیجه نشانه سستی بود. پدرم به این نکته پی برد و با پافشاری بیشتری گفت:
- شورش را با متر و ذرع اندازه نمی گیرند. حتی یک راه چند وجبی هم می تواند راه بدون بازگشت باشد.
برادرم می توانست باز پاسخ زیرکانه ای بدهد، و یا حتی ضرب المثل لاتینی به زبان بیاورد و اگر چنین کرده بود امروزه هیچ چیز از آنچه گفته بود به یادم نمی آمد. اما از آن همه جمله های دهن پرکن خسته شده بود. این بود که زبانش را بی ادبانه بیرون آورد و به صدای بلند گفت:
- اما منی که این بالا هستم، شاشم خیلی بلندتر از مال دیگران است.
جمله چندان پرمعنایی نبود، اما دیگر جایی برای بگو مگو نمی گذاشت.
از پیرامون دروازه صدای قهقهه ی ولگردان بلند شد، انگار جمله را شنیده بودند. اسب پس رفت، بارون دهانه او را کشید و خود را درون شنل پیچید، گویی می خواست برود. اما برگشت، دستش را از لای شنل بیرون آورد و آسمان را نشان داد که ناگهان ابری سیاه آن را پوشانده بود، و فریاد زد:
- مواظب باش پسرم، آن بالا کسی هست که می تواند روی همه ما بشاشد!
این را گفت و به اسب مهمیز زد.

*

... خلاصه این که، کوزیمو بالای درختان همه کار می کرد. حتی راهی برای کباب کردن گوشت شکار پیدا کرده بود: میوه کاجی را با سنگ آتش زنه روشن می کرد و آن را در اجاقی سنگی می انداخت که من روی زمین برایش درست کرده بودم، سپس برگها و شاخه های خشکی را روی آن می ریخت و با کمک میله ای فلزی که به چوب درازی بسته بود شعله های آتش را میزان می کرد تا گوشت شکار را که از شاخه ای آویزان بود کباب کند. هنگام این کار بسیار مراقب بود، زیرا با کوچکترین سهل انگاری درختان آتش می گرفت. از همین رو اجاق را زیر درخت بلوط و نزدیک آبشار کار گذاشته بودیم تا اگر خطری پیش آمد بتوان با آب جویبار آتش را خاموش کرد.
کوزیمو بخشی از گوشت شکار خود را می خورد و بازمانده را به روستائیان می داد و از آنان میوه و سبزی می گرفت، در نتیجه خوراکش خوب بود و نیازی نداشت که از خانه چیزی بخواهد. روزی باخبر شدیم که هر بامداد شیر تازه می خورد: با ماده بزی دوست شده بود که هر روز صبح به پای درختان زیتونی می رفت و پاهای پسین خود را به تنه ی درخت تکیه می داد و بالا می گرفت، کوزیمو با سطل کوچکی خود را به شاخه ای در چند وجبی زمین می رساند و بز را می دوشید!

*

... راهزن زندانی باکی از بازجویی ها و محاکمه نداشت؛ می دانست که در هر حال به دار آویخته خواهد شد. آنچه رنجش می داد آن روزهای پوچ و تهی بود که باید بی کتاب می گذراند، و نیز آن رمانی که تنها نیمی از آن را خوانده بود. کوزیمو توانست نسخه دیگری از کلاریس را بیابد و آن را بالای کاج برد.
- به کجا رسیده بودی؟
- به آنجایی که کلاریس از عشرتکده فرار می کند!
کوزیمو چند لحظه ای کتاب را ورق زد.
- آها... پیدایش کردم. خوب. گوش بده.

...روز اعدام فرا رسید و رمان هنوز به پایان نرسیده بود. واپسین سفری که جووانی خلنگ در زندگیش می کرد، با ارابه و همراه کشیش بود... در لحظه ای که طناب دار به گردن جووانی خلنگ می انداختند، آوای سوتی از میان شاخه ها شنیده شد. جووانی سر بلند کرد. کوزیمو بالای درخت بود و کتاب را در دست داشت.
- بگو ببینم آخرش چه می شود.

کوزیمو در پاسخ گفت:
- متأسفم، جووانی، قهرمان رمان را به دار می زنند.
- یعنی همان کاری که با من می کنند، پس، خداحافظ!

لگدی به نردبان زد و آن را انداخت، و ریسمان خفه اش کرد.

*

... وضع بغرنجی بود. مقامهای باسولیوا، که از یک سو نمی خواستند با دولتهای بیگانه درگیر شوند و از سوی دیگر هیچ دلیلی برای درافتادن با آن میهمانان توانگر نداشتند، سرانجام راه چاره ای پیدا کردند. در پیمان نامه آمده بود که «پای تبعیدیان نباید به خاک باسولیوا برسد»، بنابراین، اگر بالای درختان می ماندند دیگر هیچ مسأله ای پیش نمی آمد. از این رو همه بالای چنارها و نارونهای شهر جا گرفته بودند. برای این کار، شهرداری نردبانهایی به آنان داد که پس از بالا رفتنشان آنها را برداشت. بدین گونه، چند ماه می شد که بالای شاخه ها زندگی می کردند و هوای ملایم منطقه نیز با ایشان سر یاری داشت. منتظر بودند که پادشاه به زودی ایشان را ببخشد یا پروردگار گره از کارشان بگشاید. با پول بسیاری که داشتند از مردم شهر خواربار می خریدند و داد و ستد باسولیوا از این راه رونقی سافته بود. برای رساندن خواربار به آنان بالابرهایی در برخی از درختان کار گذاشته شده بود. روی درختان دیگری تخت های پرده داری گذاشته بودند که در آنها می خوابیدند...
نخستین باری بود که برادرم انسان هایی را می دید که مانند خودش درخت نشین بودند.

*

- حالا بگویید ببینم، می توانید خود را به آن درخت بادام برسانید؟
دختر با خنده گفت: چطور ممکن است؟ من که نمی توانم پرواز کنم.
کوزیمو گفت: صبر کنید.
و کمند خود را به سوی درخت پرتاب کرد.
- اگر بخواهید، می توانم با این طناب شما را بالا بکشم.
دختر گفت: نه، می ترسم.
ولی می خندید.
کوزیمو گفت: سالهاست که با این وسیله سفر می کنم و احتیاجی به هیچکس ندارم.
- وای خدا!
کوزیمو خود را به درخت بادام رساند و دختر را نیز به آنجا برد. درخت جوانی بود و شاخه های کوتاهی داشت. تنگاتنگ یکدیگر جا گرفته بودند. اورسولا هنوز نفس نفس می زد و چهره اش گلگون شده بود.
- ترسیدید؟
- نه.
ولی دلش به تندی می تپید.
کوزیمو گفت: خوب شد که گل تان نیفتاد.
با دست خود جای گل را میان گیسوان او درست کرد.
جایشان تنگ بود و گهگاه یکدیگر را در برمی گرفتند. عشق آغاز شد. کوزیمو خوش و گیج و منگ بود؛ دختر نیز خود را خوشبخت حس می کرد، اما هیچ شگفت زده نبود. (دختران هیچ کارشان اتفاقی نیست). عشقی که کوزیمو آن همه انتظارش را داشت غافلگیرانه به سراغش آمده بود، و بس زیباتر از آنی بود که او می پنداشت...

*

... یک بار به گونه اسرارآمیزی زخمی شد. این خبر یک روز صبح در همه جا پیچید. صدای ناله اش از بالای درختی می آمد و پزشک جراح اومبروزا برای دیدن او از درخت بالا رفت. پاهای برادرم پر از ساچمه های کوچکی بود که با آن گنجشک شکار می کنند. ساچمه ها را دانه دانه از گوشتش بیرون کشیدند. دردناک بود، اما کوزیمو زود خوب شد. هرگز ندانستیم آن قضیه چه بود. خودش می گفت که هنگام بالا رفتن از شاخه ای دستش به خطا به تفنگ خورده و به پاهای خودش شلیک کرده بود.
دوره بهبود را بالای درخت گردویی گذراند و از جا تکان نخورد، و دوباره غرق کتابخوانی و پژوهش شد. در همین دوره بود که به نوشتن پیش نویس قانون اساسی کشوری آرمانی بر فراز درختان پرداخت. در این نوشته از جمهوری خیالی درختستان سخن می رفت که تنها آدم های خوب و درستکار در آن زندگی می کردند. خواستش این بود که آن نوشته درباره ی مسایل مربوط به قانون و دولت آن جمهوری باشد؛ اما در گرماگرم کار گرایشش به داستان های پرشاخ و برگ و بر او چیره شد و آنچه از آب درآمد معجونی از ماجرا و دوئل و قصه های عاشقانه بود؛ البته این قصه های عشقی را در فصل ویژه ای آورد که نام «حقوق مدنی ازدواج» را به آن داده بود...

*

ویولتا همان گونه که غافلگیرانه خشمگین می شد خشم خود را نیز کنار می گذاشت. از میان آن همه دیوانگی های کوزیمو که هیچ کدام اثری بر او نداشت یکی بود که ناگهان دلش را پر از عشق و دلسوزی می کرد:
- نه، کوزیمو، نه عزیزم، صبر کن!
از اسب پایین می پرید، به شتاب از درخت بالا می رفت؛ در آن بالاها کوزیمو دستش را می آویخت تا به او کمک کند.
و دوباره عشق، همان گونه توفانی که خشم، آغاز می شد. در حقیقت، این هر دو یکی بود اما کوزیمو سر در نمی آورد.
- چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین می شد.
- نه. دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.
- وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
- پس، تو به عمد مرا رنج می دهی؟
- بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
در فلسفه بارون جایی برای این گونه استدلال ها نبود...

 

ساکنان تهران برای تهیه این رمان خواندنی و دیگر شاهکارهای ادبی که خواندنشان ضروری است(اخبار مرتبط را بخوانید) کتاب کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند(در صورت موجود بودن در بازار). سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.

6060

 

کد خبر 236234

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ارش IR ۱۰:۴۱ - ۱۳۹۱/۰۵/۲۵
    3 1
    این کتاب عالی است
  • باران IR ۱۱:۴۷ - ۱۳۹۱/۰۵/۲۵
    5 1
    از ديدگاه کالوینو «براي بهتر ديدن زمين بايد كمي از آن فاصله گرفت.» باراون درخت نشین نوعی جذاب از سنت‌شكني را به ما نشون میده. سنت شکنی عليه آيين اشرافيت، مراسم اجتماعي و نظم كهنه اجتماعي – برخلاف اكثر روشنفكران و مصلحان اجتماعي كه فقط حرف مي‌زنند يا مقاله مي‌نويسند (در يك كلام تنها اظهارنظر مي‌كنند) این سنت شکنی يه الگوي عمليه.

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین