به گزارش خبرآنلاین، رمان «ناتور دشت» روایتگر زندگی هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله است که در لحظه آغاز رمان، در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد آنچه را که پیش از رسیدن به اینجا از سر گذرانده، برای کسی تعریف کند و همینکار را هم میکند و رمان نیز بر همین پایه شکل میگیرد. در زمان اتفاقافتادن ماجراهای داستان، هولدن یک پسربچه شانزدهساله است که در مدرسه شبانهروزی «پنسی» تحصیل میکند و حالا در آستانه کریسمس به علت ضعف تحصیلی (چهار درس از پنج درساش را مردود شده و تنها در درس انگلیسی نمره قبولی آورده است) از دبیرستان اخراج شده و باید به خانهشان در نیویورک برگردد. تمام ماجراهای داستان طی همین سه روز (شنبه، یک شنبه و دوشنبه) که هولدن از مدرسه برای رفتن به خانه خارج میشود اتفاق میافتد...
کتاب «ناتور دشت» نوشته جی. دی سالینجر، سه بار، ابتدا در دهه چهل شمسی (1345 توسط انتشارات مینا) توسط احمد کریمی، بار دیگر در دهه هفتاد به قلم محمد نجفی و در آخر نجف دریابندری به فارسی ترجمه شده است؛ یکی از 1001 کتابی که به سفارش سایت آمازون باید قبل از مرگ بخوانیم. بسیاری از صاحب نظران معتقدند «هولدن» صدای نسل جوانی بود که ظاهرا هیچ همخوانی و تناسبی با عقاید محافظهکارانه نسل گذشته نداشت. همانگونه که انتظار میرفت طولی نکشید که تلاش برای سانسور پیام مخالفت این منتقد اجتماعی که ارزشهای مرسوم جامعه آمریکا را زیر سوال برده آغاز شد. در سال 1954 این رمان به خاطر رویکرد صریح و بدبینانه، مضمون ضد آمریکایی و زبان شدیدا اخلاقگریزش مورد حمله قرار گرفت و این موضع تا چند دهه ادامه یافت.
در ادامه بخش هایی از رمان «ناتور دشت» را می خوانیم:
اگه واقعن می خوای قضیه رو بشنوی، لابد اول چیزی که می خوای بدونی اینه که کجا دنیا اومده م و بچگی گندم چه جوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چیکار می کرده ن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی ؛ ولی من اصلن حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم … تازه اصلن قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچه چیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصه اتفاقاتی رو واسه ت تعریف می کنم که دور و بر کریسمس پارسال، قبل از این که حسابی پیرم در آد، سرم اومد و مجبور شدم بیام این جا بی خیالی طی کنم…
*
من چاخان ترین آدمی ام که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه. حتی وقتی دارم می رم سر کوچه مجله بخرم، اگه کسی ازم بپرسه کجا داری می ری نذر دارم که بگم دارم می رم اپرا. وحشتناکه.
*
من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوش وقت شدیم. این حالمو به هم می زنه. همیشه دارم به یکی می گم "از ملاقاتت خوشحال شدم" در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشده م. گرچه، فکر می کنم اگه آدم می خواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه.
*
راستش هیچ تحمل کشیش جماعتو ندارم. مخصوصن اونایی رو که می اومدن تو مدرسه ها و با اون لحن مقدس خطابه می خوندن. خدایا، چقدر از اون لحن بدم می آد. نمی فهمم چرا نمی تونن با لحن معمولی حرف بزنن. موقع حرف زدن خیلی حقه باز به نظر می اومدن.
*
هفته پیش یکی بارونی پشم شتریمو با دستکشای پوست خزم که تو جیب بارونیه بود کف رفته بود. پنسی دزد بارونه. بیشتر این بچه ها مال خونواده های پولدارن ولی بازم مدرسه پر دزده. هر چه مدرسه گرون تر، دزداش بیشتر.
*
سینمای کوفتی پدر آدمو در می آره، شوخی نمی کنم.
*
یکی از اشکالای این روشنفکرا و آدمای باهوش اینه که دربارهی چیزی حرف نمیزنن مگه این که مهارِ قضیه دست خودشون باشه. همیشه میخوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون میرن تو اتاقشون تو هم بری.
*
به هر حال خوشحالم که بمب اتم اختراع شد. اگه یه جنگ دیگه شروع بشه میرم می شینم سر بمب. به خدا قسم برا این کار داوطلبم میشم.
*
فقط بابت اینکه یکی مُرده از دوس داشتنش دس نمی کشیم که. مخصوصا وقتی از همه اونایی که زنده ن هزار بارم بهتره.
*
امیوارم اگه واقعا مردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کله ش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمی دونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبه ها گل بزذرن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مردی گل می خوای چیکار؟
*
مشخصه یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی، با شرافت بمیرد؛ و مشخصه یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با تواضع زندگی کند.
*
هیچ وقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ می شه.
*
ژانین، همه ش تو میکروفون زمزمه می کرد «حالا می خوایم شماقو ببقیم به فقانسه مامانی، قصه دختق فقانسوی کوچیکی که میاد یو یه شهق بزقی مث نیویوقک و عاشق یه پسق کوچیکی می شه که اهل بقوکلینه. امیدواقیم خوش تون بیاد.» بعد زمزمه و ناز و ادا و اطوار، یه آهنگ مزخرف نصفی انگلیسی نصفی فرانسوی می خوند و همه مشنگای تو تالار کف می کردن.
*
مسئله اینه که خیلی سخته با کسی هم اتاقی باشی که چمدوناش به خوبیِ مال تو نیست، حتا چمدونای تو خیلی بهتر از مال اونه. آدم فکر می کنه اگه طرف باهوش باشه اهمیتی نمی ده چمدونای کی بهتره، ولی راستش اینه که اهمیت می ده. به خاطر همینه که حاضر بودم با حرومزاده ای مث استرادلیتر هم اتاق بشم. اقلا چمدوناش به خوبی مال من بود.
*
مطمئن نیستم اسم آهنگی رو که موقع رسیدنم داشت می زد یادم باشه ولی هرچی بود طرف (...) بهش. تمام مدت داشت به آهنگش قِروقَمیش احمقانه و نمایشی می داد و ادا اطوارایی درمی آورد که حالِ آدمو می گرفت. صدای جمعیتو -وقتی آهنگشو تموم کرد- می شنیدی بالا می آوردی. همه شون دیوونه شدن. همه شون دقیقن همون مَشنگایی ان که تو سینما به چیزایی که اصلن خنده دار نیست هِرهِر می خندن. به خدا قسم، اگه نوازنده پیانو بودم یا هنرپیشه یینما و این مشنگا فکر می کردن من خیلی محشرم حالم به هم می خورد. حتّا دلم نمی خواست برام دست بزنن. مردم همیشه واسه چیزا و آدمای عوضی دست می زنن.
*
چیز دیگه ای که تحصیلات به آدم می ده، البته اگه آدم به اندازه کافی تحصیل کنه، اینه که اندازه ذهن آدمو نشون می ده. نشون می ده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعد یه مدت آدم دستش می آد که ذهنش چه جور فکرایی رو می تونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک می کنه فرصتای بزرگی رو برای افکاری که به آدم نمی آد و در حد آدم نیس، تلف نکنه. آدم یاد می گیره ذهنشو اندازه بگیره و لباس ذهنشو به اندازه بدوزه.
*
استرادلِیتِر گفت «هِی. می خوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟»
گفتم«چی؟» ولی نه با میل و رغبت. همیشه از یکی می خواست در حقش لطفِ بزرگی بکنه. این خوش تیپا، یا اونایی که خیال می کنن چه (...) ان همیشه از آدم می خوان در حق شون لطفِ بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشته مُرده خودشونن فکر می کنن بقیه م کشته مُرده اونان. یه جورایی خنده داره.
*
چیزی که در مورد د. ب. اذیتم میکنه اینه که اون این همه از جنگ بدش میآد ولی تابستون پیش این کتاب وداع با اسلحه رو داد بخونم. گفت کتاب محشریه. اصلا سر در نمیآرم. کتابه درباره این یاروئهس – ستوان هنری – که مثلا قراره خیلی شخصیت باحالی باشه. نمیفهمم چطوری د.ب. میتونه هم از جنگ متنفر باشه و هم از کتاب مزخرفی مث این خوشش بیاد. یا چطوری میتونه هم کتاب مزخرفی مث وداع با اسلحه رو دوس داشته باشه هم کارای رینگ لاردنر یا اون یکی رو که خیلی دوس داره، گتسبی بزرگ. وقتی اینا رو بهش گفتم خیلی ناراحت شد و گفت کوچیکتر از اونم که ارزششو بفهمم. ولی من این جور فکر نمیکنم. منم کارای رینگ لاردنر و گتسبی بزرگ رو دوس دارم. دیوونه گتسبی بزرگم. من که دیوونهشم…
*
همه ش مجسم می کنم چن تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن. هزار هزار بچه کوچیک؛ و هیشکی هم اون جا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایساده م و باید هر کسی رو که می آد طرف پرتگاه بگیرم – یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفه پیدام می شه و می گیرمش. تمام روز کارم همینه. ناتور دشتم. می دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم، با این که می دونم مضحکه.
ساکنان تهران برای تهیه این کتاب و همچنین سفارش هر محصول فرهنگی مورد علاقه دیگر(در صورت موجود بودن در بازار نشر) کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.
6060
نظر شما