به گزارش خبرآنلاین، خاطراتی از 3 شهید یک خانواده در قالب کتاب «فرشتهها حواسشان جمع است» از مجموعه «مادران» انتشارات روایت فتح به همت نجمه کتابچی به بازار نشر عرضه شد. این اثر حاصل بیش از 40 ساعت مصاحبه با معصومه میرمحمدی، همسر شهید عطاءالله غیاثوند و مادر شهیدان، رضا و علی غیاثوند است. بخشهایی از کتاب «فرشتهها حواس شان جمع است» را گفتوگو با عطاءالله غیاثوند تشکیل میدهد. وی از جانبازان شیمیایی بود که 2 سال قبل و در روزهای مصاحبه برای این اثر به شهادت رسید.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
«یک پسر جوانی بود، هیکلدرشت و کمر خیلی باریک. ظل آفتاب افتاده بود زیر یک نخل. سر ستون داشتم میرفتم که چشمم افتاد به او. همانجا خشک شدم. چشمهایش نیمهبسته بود، اما معلوم بود که نگاهم میکرد. دستش را کمی آورد بالا و با صدای ضعیفی صدایم کرد، اشاره کرد که بیا. جلو رفتم و خم شدم بالاسرش. گفت «سلام علیکم حاجآقا.» گفتم «هنوز مکه نرفتهام.» گفت «تا اینجا اومدهای، حاجی شدهای.» بعد چهرهاش جمع شد و یک رگ عمودی آبی از بالای پیشانی بلندش گرفت و تا روی بینی قلمیاش بیرون زد. گفت «بشین سر من رو بذار روی زانوت.» نشستم و سرش را بغل کردم. حرف که میزد، زبانش مثل چرم بیرون میافتاد و کلمات درست تو دهانش نمیچرخید. رنگ به صورت و لبهایش نمانده بود؛ شده بود عین ارواح. آب دهانش را بهسختی قورت داد و گفت «دست بکش به صورتم.» دست کشیدم روی صورتش. تازه مو درآورده بود. چشمهایش را بست و گفت «خیال میکنم پدرم از تهران اومده.» گفتم «اسمت چیه پسرم؟» گفت «امینی.» بعد چشمهایش را باز کرد و گفت «حاجآقا هرچی عزیز داری، یاد کن. من دارم شهید میشم.» درست نگاهش کردم، دیدم انگشتهای سفید بلند، چشم و ابرو، ابروهای کمان و چشمهای درشت، صورت مهتابی؛ تا حالا بشر به این زیبایی ندیده بودم. گفتم «خدایا، چرا میگه من شهید میشم؟» تعجب کردم که نه ترکش میبینم، نه هیچی، گفتم «شما امام رو دعا کنید، پیروزی رزمندهها رو.» گفت «اون که وظیفمه.» بعد گفت «حاجآقا سر من رو برگردون سمت کربلا.» باد گرم میآمد و میخورد به صورتم. داغ داغ بودم. یکدفعه چشمهایش را بست و مکثی کرد. گفت «اذان مسجد فاو رو گفتن. اول نماز میخونم.» دستش که روی زمین بود، مشت کرد و یک سنگ برداشت. اصلاً به رویش نیاوردم که لااقل تیمم کند. بدون آنکه تکانش بدهم، صورتش را گرداندم طرف قبله. اول پلکهایش را روی هم فشار داد و بعد لبهایش جنبید. همینجور نگاهش میکردم. فکر میکردم چهش شده؟ ترکش خورده؟ شیمیایی شده؟ هیچ چیز پیدا نبود. سنگ را توی مشتش فشار میداد، هی میآورد بالا و میگذاشت روی پیشانیش. بغض راه گلویم را گرفته بود و داشت خفهام میکرد. وسط نماز هی پاهایش را میکشید، با پوتینهایش خاک را اینور و آنور میکرد که دیدم ای وای، ناخنهای خوشگلش، انگشتهای بلندش دارند سیاه میشوند. گذاشتم نمازش تمام شد، صورتش را چرخاندم طرف کربلا. کبود شده بود. سرش را یک کم بالا آورد و گفت «السلام علیک یا سیدالشهدا، یا اباعبدالله، حسین بن علی بن ابیطالب.» یک مرتبه شهید شد...تکانی خوردم و شانههایم لرزید. از پایین ستون فقراتم داغ شد و کمرم تیر کشید. سرش هنوز روی پای من بود. داد زدم «ای وااای... یا رسولالله... یه نفر اینجا شهید شد، بیایید کمک... .» سه چهار نفر بهدو آمدند. از زیر زانوهایش، پاشنههای پایش، کمرش و زیر شانههایش گرفتند و بلندش کردند. آمبولانس نبود، بردند بگذارند توی وانت، همین که خواستند بگذارند، از کمر نصف شد. نگو ترکش بزرگ خمپاره خورده بود به کمرش و همینجوری خون از پشتش رفته بود داخل خاک. انگار که ظهر عاشورا است. آنقدر خون از تنش رفته بود که خاک نکشیده بود و جاری شده بود روی زمین. همانجور که ایستاده بودم، روی دو زانو خم شدم و نشستم بالاسر خونها...»
بنابراین گزارش، این ناشر همچنین جلد هفتم از مجموعه «دوره درهای بسته» روایت آزدادگان از دوران اسارت به روایت سعید اسدی فر را منتشر کرده است.
در پشت جلد کتاب می خوانیم:
«امیدی برای زنده ماندن نداشتم. خدا میداند در آن لحظات چه حال و روزی داشتم. از مینیبوس پیادهام کردند. دستها و چشمانم را باز کردند. بیهیچ صحبتی من را به درختی بستند. یکیشان جلو آمد، چشمانم را بست و گفت «کمیتهی مرکزی کومله حکم اعدام شما رو صادر کرده و میخواهیم حکم رو اجرا کنیم.» ضربان قلبم تند شد و لبهایم به لرزه افتادند؛ با وجود این، توانستم شهادتین را بگویم. آیاتی از قرآن را تلاوت کردم. هیچ وقت اینقدر خود را نزدیک به خداوند احساس نکرده بودم. صدای شلیکشان سکوت دلانگیز شب را شکست. نفسم بهسختی بالا میآمد، میدیدم و میشنیدم، ولی چیزی را درک نمیکردم. کمی بعد به خود آمدم؛ صدای خندهشان را میشنیدم.
•
در زندگی هر انسانی وقایع و حوادثی پدید میآیند که بیشترشان در گرد و غبار روزگار، خیلی زود محو میشوند، ولی بعضی از آنها ماندگار خواهند شد. خاطرات ماندگار این کتاب، حقایقی است از زندگی در اسارت، تلخیها و سختیهایش. اسارت، این بار نه در اردوگاههای عراق، که در زندانهای کومله.»
ساکنان تهران برای تهیه این کتاب ها، سایر آثار روایت فتح و هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 (شبانه روزی با پیغامگیر) سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ «سام» تماس بگیرند و (در صورت موجود بودن در بازار) آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.
6060
نظر شما