«من چنان جربزه ای نداشتم که اظهار وجود کنم و خودم را با آنها همراه کنم و از طرفی دلم آرام و قرار نداشت که بنشینم و صبر پیشه گیرم، این بود که یک ربع بعد از رفتن آنها به دنبالشان راهی شدم...»

به گزارش خبرآنلاین، بیست و نهمین شماره کتاب هفته «نگاه پنجشنبه» با پرونده ویژه ای درباره میراث خواجه تاجدار و عنوان «دوزخ دوست داشتنی طهران» و صفحاتی ویژه مرتضی حنانه استاد فقید موسیقی در کشور منتشر شد. در این شماره یادداشت ها و گفتارهایی از «مسعود کیمیایی، محمدعلی سپانلو، سیدمحمد یهشتی، نادر مشایخی، تورج زاهدی، بهاء الدین خرمشاهی، بهمن فروتن، عباس عبدی، صادق زیباکلام، جواد طوسی، خسور ناقد، فروغ فروهیده و...» به چشم می خورد.

 

در بخشی از یادداشت بهاءالدین خرمشاهی در این شماره با عنوان «تا کی خورشید از غرب طلوع کند» می خوانیم:
«حدوداً پنجاه سال پیش در شهر زادگاهم قزوین و طبعاً در خانه پدری به سر می‌بردم. در همان سن و سال اندیشه و اعتقادات مذهبی داشتم. خیلی چشم و گوشم باز نبود اما اهل شعر و شاعری و به ویژه خواندن شعر بودم و سالها بعد سرودن شعر را هم آغاز کردم. باری دخترخانمی 13، 14 ساله در فامیلمان بودند که هرازچندگاهی با مادربزرگشان از تهران به قزوین میهمان خانه ما می شدند. من به قول افسانه ها در نگاه اول دل و مختصری از دینم را از دست داده بودم. حافظ می گوید:
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
باری من از هر فرصتی برای عرض حال خود به این دخترخانم جوان تر از خودم استفاده می کردم تا یک روز که بی قرارتر از همیشه بودم ایشان (او و مادربزرگشان) پس از آنکه خانه ما میهمان بودند به منزل فامیل مشترک رفتند. من چنان جربزه ای نداشتم که اظهار وجود کنم و خودم را با آنها همراه کنم و از طرفی دلم آرام و قرار نداشت که بنشینم و صبر پیشه گیرم. این بود که یک ربع بعد از رفتن آنها به دنبالشان راهی شدم. مقصد آنها را می دانستم. در آن ایام نمی دانم که در قزوین تاکسی آمده بود یا نه. آمد و رفت های اعیانی با درشکه انجام می شد. پای پیاده گز کردم و به منزل فامیل مشترک رسیدم اما جرات نمی کردم در بزنم و وارد شوم؛ اگرچه اگر هم چنین کاری نمی کردم بهتر بود چون تعجب همگان را برمی انگیخت که چرا آمده ام و چرا درست همان وقت آمده ام. این بود که در سایه دیواری سنگر گرفتم و از فاصله 100، 150 متری آن خانه را پاییدم تا ببینم کی خورشید از غرب طلوع می کند. زمان به سنگینی می گذشت. شاید آن یکی دو ساعت برایم به اندازه یک شبانه روز طول کشید تا او و مادربزرگش و یکی دو همسفرشان از آن خانه بیرون آمدند و سوار اتومبیل شخصی خودشان عازم تهران شدند. طبعاً فرصت دیدن او را جز از دور پیدا نکردم و با اینکه من آنها را می دیدم آنها مرا نمی دیدند. باری بیرحمانه دور شدند و من مثل براده آهن که جذب آهنربا شده باشد مذبوحانه دنبالشان رها شدم. پنج دقیقه ای به دنبالشان دویدم تا به انتهای خیابان مولوی رسیدند و پیچیدند به سوی شهرشان. من که بی اراده به دنبالشان راه افتاده بودم راهم را نومیدانه ادامه دادم. به ناگاه به خاطرم رسید از آنجا تا امامزاده بزرگ شهر ما (شاهزاده حسین) راه زیادی نیست. عزم زیارت و درد دل روحی کردم. نیم ساعت دیگر به امامزاده رسیدم. عادتم حتی در آن سالها این بود که از امامزاده حاجت خواهی نمی کردم، حال آنکه در عین حاجتمندی بودم. امامزاده و مقام قدسی او را بسی قبول داشتم اما به درستی می اندیشیدم که جز از خداوند حاجت نباید خواست و از اینکه می دیدم بعضی از مردم بی محابا به جای خداوند از امامزاده حسین یا از امامزاده دیگر حاجت می خواهند تکان می خوردم و این امر را مخالف با توحید می دانستم. اما حالم زارتر و پریشانتر از آن بود که به این امر یا آداب دیگر عمل کنم.
به امامزاده رسیدم و از درون محوطه و نه داخل ضریح عرض سلام و ادب کردم و گفتم شما امامزاده واجب التعظیم هستید، شما فرزند امام هشتم ما هستید، از شما نه، ولی از خدا می خواهم که به حرمت شما و اینکه گفته اند تحت قبه شمایان، حاجت روا می شود از خداوند صادقانه می طلبم که من یک بار دیگر او را ببینم. در نهایت به خود آمدم و دیدم از زمانی که مرکب یار من به سوی تهران رفته بیش از سه ربع ساعت می گذرد، با خود فکر کردم چگونه ممکن است پس از گذشت این همه زمان بدون هیچ دلیل موجهی بتوانم یک بار دیگر دیدار تازه کنم و چشمان اشک آلودم به دیدار یار غایب روشن شود، حالتی بین نومیدی و امیدواری داشتم، ناچار با پای پیاده به طرف خانه خودمان که چند کیلومتر فاصله داشت روانه شدم. از خیابان سپه رسیدم به جلوی شهربانی قزوین که ساختمانی است از دوران صفوی که کتیبه ای از بهزاد سردر آن را آذین داده است. در آن باغ و بستانی هست که در دل عمارت کلاه فرنگی قرار دارد و اکنون یعنی در 40 سال اخیر موزه بومی شهر قزوین است. در آنجا نزدیکی شهربانی یک دوراهی بود. راه دست راست به مسیر تهران نزدیک بود و راه دست چپ که سراشیبی هم بود به خانه ما نزدیکتر. راه دست چپ را در پیش گرفتم که به آن راه خیابان پیغمبریه می گویند چون می گویند مقبره چهار پیامبر در آن است (صلوات الله علیهم اجمعین). به نیمه های سراشیبی که برایم سربالایی بود رسیده بودم که دیدم ماشینی به سرعت به من رسید و از من دور شد. واقعه رخ داد، یعنی یار من بی پروا نیمتنه اش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و دو دستش را تکان می داد و مرا صدا می زد. به اوج سرخوشی رسیده بودم، هنوز هم نمی دانم آن 40، 50 دقیقه اختلاف زمانی چه شد. بهتر است بیش از این چیزی نگویم، اگرچه داستان دنباله دارد...» 

 

ساکنان تهران برای تهیه این شماره و شماره های پیشین و تمام هموطنان برای اشتراک نگاه پنجشنبه کافی است با شماره های 88557016 الی 20 تماس بگیرید. همچنین این هفته نامه در دکه های روزنامه فروشی و کتابفروشی های معتبر تهران توزیع شده است.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 252833

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 3 =