دانیل دی- لوییس یکی از بهترین بازیگرانی است که همواره بازی درخشانش در فیلمهای مختلف به یاد میماند. او در مراسم اسکار امسال جایزه بهترین بازیگری را برای فیلم «لینکلن» به دست آورد که به سختی میتوان فرد دیگری را بجای او تصور کرد که بتواند چنین شکوه افسانهای به شخصیت لینکلن ببخشد.
او پیش از این نیز دو بار برای فیلمهای «به نام پدر» و «دار و دسته نیویورکی» نامزد اسکار شده و دو بار برای «پای چپ من» و «خون بپا میشود» آن را دریافته کرده است. کسب جایزه اسکار برای «لینکلن» بهانه خوبی برای مرور و یادآوری نقشهای وی در فیلمهایی است که پیش از این او را مورد توجه و تحسین در مراسم اسکار قرار دادند.
«به نام پدر» (جیم شرایدن)
دی- لوییس: همیشه میدانستم جری بیگناه است. او فرشته نبود ولی معلوم بود که توانایی انجام آن جنایت را نداشت... بازی کردن بجای چنین شخصیتی از لحاظ ذهنی تجربه دشوار و طاقت فرسایی بود... بعد از آن به مدت سه سال هیچ فیلمی بازی نکردم، چون از لحاظ عاطفی خرد شده بودم.
دانیل دی- لوییس در صحنهای از فیلم «به نام پدر»
تصویری که دی لوئیس در ظاهر از جری میسازد، جوان یاغی و سرکشی است که چنان شور و انرژی مهارناپذیر و غیرقابل کنترلی دارد که میتواند همه دنیا را به هم بریزد، اما در باطن فقط یک دزد خردهپا و ناشی است که از ترس بیخانمانی و آوارگی به آغوش خانوادهاش بازمی گردد. پس وقتی گناه بمب گذاریهای تروریستی را به گردن او میاندازند و بخاطر گناهی ناکرده به حبس ابد محکوم میکنند، حالت حیوان وحشی و زخم خوردهای را مییابد که هر لحظه آماده حمله و عصیان و آشوب است ولی پشت خروش و آشوب و هرج و مرج طلبیاش هراس و اضطراب ویرانگری نهفته است و همه این فرافکنیها و برون ریزی احساسات نقابی برای پوشاندن شخصیت شکننده و آسیب پذیرش است. دی لوئیس به طرز حیرت انگیزی از این دوگانگی شخصیتی جری، بستری میسازد تا در رابطه توامان عشق و نفرت با پدرش او را از یک جوان آنارشیست و لاابالی به یک مبارز انقلابی و آزادیخواه تبدیل کند.
«دار و دسته نیویورکیها» (مارتین اسکورسیزی)
دی- لوییس: بخشی از کار من این بود که در اعتقاد بیل شریک شوم. او ذهن بسیار خطرناکی دارد و این برای بازی کردن بسیار لذتبخش و به شکل غریبی آرامبخش است... اما ایفای نقش بیل برای سلامتی فیزیکی و روحیام خوب نبود.
دی- لوییس به شخصیت بیل قصاب جذبهای دهشتناک و مخوف میبخشد که هر چند ما را میترساند ولی تحسین ما را نیز برمیانگیزاند. او چنان خشونت و سبعیت بیل را با نوعی اصالت و خلوص بدوی وار درهم میآمیزد که او را به عنوان یکی از آخرین بازماندگان نسل مردان شورشی و آرمانگرایی مینمایاند که هنوز به دعواها و نزاعهای خیابانی و زد و خوردهای تن به تن و رو در رو معتقد است و میکوشد تا با خشونت راهی برای برقراری نظم و آرامش بر جهان پر آشوب و هرج و مرج اطرافش بیابد و از دل کشتار و خونریزی و بیرحمی جامعهاش را تطهیر و پالایش بخشد و آرمانشهرش را بنا کند. به همین دلیل در زمانه جدید که همه چیز از راه زد و بند سیاسی و محافظه کاری و مصالحه پیش میرود، آغاز نابودی و فراموشی وی است که دی لوئیس آن را همچون افول یک مرد واقعی نشان میدهد که هیچوقت از پشت به دشمنش ضربهای نزد.
«پای چپ من» (جیم شرایدن)
دی- لوییس: حس میکنم کریستی را درک میکردم و میفهمیدم چه حس و حالی داشته است، احساس ویرانگری و در تله گیر افتادن... پس از آن دو سال نتوانستم کار کنم و همه قراردادهایم را لغو کردم. واقعا فرسوده شده بودم.
دانیل دی- لوییس برای بازی در «پای چپ من» برای اولین بار برنده اسکار بهترین بازیگر مرد شد
دی- لوییس موقعیت دشوار مردی را برایمان باورپذیر میکند که به دلیل فلج مغزی فقط میتواند از پای چپش استفاده کند. او جسم ناتوان و معلول و از کار افتاده کریستی را در قالب زندانی نشان میدهد که نبوغ و خلاقیت و استعداد وی را در خود حبس کرده و از او امکان ارتباط با دنیای اطرافش را گرفته است. پس چنان از تمام اعضا و اجزای بدنش استفاده میکند تا این حس ناتوانی و استیصال را به ما انتقال دهد و تمام توجه ما را به پای چپ وی جلب کند که همه شور و نیروی زندگی در آن جمع شده است.
دی- لوییس با اعتماد به نفس، جسارت و بزرگمنشی که به نقش میبخشد، شخصیتی را که انتظار میرود عاقبتی جز در حاشیه و انزوا ماندن ندارد،، به فردی تبدیل میکند که میتواند همه را تحت تاثیر خود قرار دهد و به چشم بیاید و موقعیت او را که ظاهرا باید قابل ترحم و تاسف به نظر برسد، به وضعیتی غبطه برانگیز و ستودنی تغییر میدهد و ما را وامی دارد تا به توانایی شگفت انگیز او که پشت نمایش ناتوانی پنهان شده، اعتراف کنیم.
«خون بپا میشود» (پل تامس اندرسن)
دی- لوییس: اگر خودم را به قالب دانیل درآوردم، به دلیل حرص و شوری است که زندگیاش را هدایت میکند. من این شور را درک میکنم که چگونه همه چیز را میبلعد... هم نام بودن خودم با این شخصیت کمی عجیب است، به زمان احتیاج داشتم که این دو را با هم قاطی نکنم.
دی- لوییس در نقش یکی از ضد قهرمانهای مخوف سینمای سالهای اخیر با مهارت و تسلطی بینظیر سیمای مردی را نشان میدهد که پشت چهره معمولیاش یک هیولا را پنهان کرده که تنها کاری که از او برمی آید این است که بدترین چیزها را در مردم ببیند و نفرتش از آنها بیشتر شود، اما دی- لوییس چنان لحظات خالی زندگی دانیل را غم انگیز نشان میدهد که احساس میکنیم دلیل نفرت او بخاطر حرص و طمعی که وجودش را لبریز کرده نیست، بلکه بخاطر این است که به هر کسی نزدیک میشود، او را پر از ترس و جهل و حقارت و ناتوانی مییابد و کسی با جاه طلبی و کمال گرایی او نمیتواند آدمهای کوچک و ذلیل و ناقص را دوست بدارد. دی- لوییس شخصیتی را که میتوانست یک اهریمن بیرحم و خشن به نظر برسد که دیگران را استثمار میکند، به یک آرمانگرای تنها و شکست خورده تبدیل میکند که از بشریت ناامید شده و تنهایی هولناکش را با نظاره کردن نابودی دیگران پر میکند.
«لینکلن» (استیون اسپیلبرگ)
دی- لوییس: هر کسی که در چنین جایگاه قدرتی قرار میگیرد، قطعا به دفعات خود را تنهای تنها احساس میکند... اینکه چنین مسئولیت بزرگی را بر دوش داشته باشی، چیزی است که فقط میتوان در تخیل به آن پرداخت... احساس میکنم با بازی کردن در نقش رئیس جمهور پیر شدم.
بازی در فیلم «لینکلن» سومین اسکار بهترین بازیگر مرد را برای دانیل دی- لوییس به همراه داشت
دی- لوییس لینکلن را به عنوان رهبری خردمند، فرزانه و باتدبیر مینمایاند که انگار همه هوش و درایت و زیرکی و سیاست را بطور غریزی دارد و از قدرت پیشگویی و دوراندیشی حکیمانه برخوردار است که او را همیشه چند قدم جلوتر از دیگران قرار میدهد. مردی که گویی از لابلای ورقهای تاریخ بیرون آمده و مدام دیگران را به قصهها و تمثیلهای عبرت آموز ارجاع میدهد و و از حوادثی خبر دارد که میتواند به عنوان مرشد و راهنما راه را به دیگران نشان دهد. با چنین روندی است که دی- لوییس از لینکلن اسطوره مردی تاریخساز را میسازد که با انتخاب و ارادهاش سرنوشت یک ملت را تغییر میدهد و بر تقدیر نسلهای بعدی نیز تاثیر میگذارد. به همین دلیل اصلا اهمیتی ندارد که چه شخصیتی از لینکلن به عنوان رئیس جمهور امریکا در واقعیت تاریخی به ثبت رسیده است، چون دی- لوییس چنان شخصیت واقعی او را تحت تاثیر خود قرار میدهد که پرسونای جدیدی از وی در ذهن تاریخ بجا میگذارد.
5858
نظر شما