۰ نفر
۲۳ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۸:۴۸
کفرستان غریبی است

در نشانه های 13 این بار دو مطلب یکی معرفی نسخه تحفه مسعودیه و دیگر واکنش یک روحانی نسبت به تجدد در روسیه را در سال 1315ق خدمت عزیزان تقدیم می کنم.

39. تحفه مسعودیه و تبشرة الشیعة‌ الاثنا عشریه
شبی همراه با شماری از دوستان که اغلب مسوولان مؤسسات تاریخی بودند جلسه ای داشتیم. به مناسبت بحث های مختلفی پیش آمد. نمی دانم چطور شد که من بحث ناصرالدین شاه و استفتای وی را از مرحوم ملاعلی کنی در باره روزه ماه رمضان مطرح کردم و گفتم که دوستی استفتایی را نشان داد که وی از مجتهد بزرگ تهران در باره روزه رمضان سوال کرده بود. بعد هم اشاره کردم که ناصرالدین شاه هم بالاخره تدین داشته است. مشغول صحبت بودم که یکی از دوستان حاضر خشمگین شد و دوغی را برداشت و به سمت بنده پرتاب کرد و در همین حال گفت: کارت به جایی رسیده که از شاهان دفاع می کنی و آنها را متدین می‌دانی؟ خوب آن ماجرا برای بنده پرثمر بود، زیرا انگیزه ای شد تا دیگر در آن جلسه شرکت نکنم و خیالم از این بابت راحت باشد.
خاطرم هست زمانی یکی از علمای قم که اهل تهران است و بسیار هم متدین و یکی از بهترین منبریهای قم است و البته مدرس سطوح عالی، می فرمود، وقتی ما بچه بودیم، هنوز برخی از روحانیون منبری در تهران بودند که با احترام از شاه شهید یاد می کردند. سخن ایشان درست است، در واقع، به صورت یک سنت، علمای تهران نسبت به ناصرالدین شاه نظر مساعدی داشتند، و گرچه ممکن بود در قضایایی مانند امتیاز رویتر یا رژی با اقدامات نابخردانه او مبارزه کنند، اما در کل، علاقه ای به این که شاه شیعه را در دنیا سرشکست بدهند نداشتند. چنان که زمانی حضرت آیت الله شبیری زنجانی هم در خاطراتشان می فرمودند که گویا بعد از ماجرای رژی، مرحوم میرزای شیرازی از این بابت که نکند موقعیت شاه شیعه در آن ماجرا آسیب دیده باشد، نگران بود.
در این دوره، علمای تهران، چه آنها که مرجعیت عمومی داشتند و چه آنان که محلی بودند، با دولت قاجاری همکاری داشتند و البته جا به جا ممکن بود انتقادهایی هم داشته باشند، اما چنین نبود که شاه کشور را بیدین بدانند، یعنی حتی تصورش را نمی کردند. به عکس، رساله های متعدد سیاسی در دست است که برخی از روحانیون درجه دوم آن عصر نوشته و اطاعت از سلطان را واجب می شمردند. برخی از این رساله ها چاپ شده و به راحتی قابل دسترس است.
اگر کسی فرصت کند و آثار دینی تألیف شده در دوره ناصری را مرور کند، خواهد دید که صدها کتاب بلکه بالای هزار اثر وجود دارد که به ناصرالدین شاه تقدیم شده و در مقدمه، ستایش های شگفتی از او شده است. بنده مقاله ای در همین موضوع، البته نسبت به آثاری که در دوره صفوی نوشته شده و در مقدمه از شاهان صفوی ستایش بی حد شده، نوشتم. آن مقاله در کتاب صفویه در عرصه دین، سیاست و فرهنگ چاپ شده است.
روشن است که قصدم در اینجا دفاع از پادشاهان قاجار نیست که مثل بسیاری از سلاطین دیگر، نقاط ضعف بسیاری دارند و بارها بیگناهانی را حبس کرده یا کشته‌اند که به قول معروف الملک عقیم، یعنی سیاست بی پدر و مادر است، بلکه مقصودم این است که در ایران، با توجه به موقعیت ملی و مذهبی آن، یعنی به اعتبار دو مفهوم مهم «ایران» و «تشیع»، و از این جهت که این کشور در محاصره مخالفان بود، علما همیشه نگاهشان به شاه مملکت به عنوان نماد وحدت در کشور شیعه مثبت بود، یا غالبا چنین بود. از سوی دیگر، شاه مملکت هم در دینداری، دست کم به صورت ظاهری کم نمی گذاشت. همین قم، آباد کرده فتحعلی شاه و ناصرالدین شاه است. بزرگترین صحن آن تا قبل از توسعه اخیر که باز هم حکومت انجام داده، همین صحن اتابکی است که کار امین السلطان، یکی از صدراعظم های قاجاری است. همین طور تاریخ قم گواه است که بسیاری از آنچه در قم آباد شده از راه و کاروانسراهای مسیر، صرفا با انگیزه مذهبی از سوی سلاطین قاجاری ساخته شده است.
اهمیتی که علمای درجه اول و دوم و حتی منبرهای به سلاطین قاجار می‌دادند، روی مردم تأثیر فراوان می گذاشت. وقتی شاه قاجار، ناصرالدین شاه یا مظفرالدین شاه، از سفر فرنگ بر می گشتند، چه رسد به آن که سفر عتبات باشد، تمام مسیر آنها در ورود به شهرها و به خصوص در تهران، آذین بندی و چراغانی می‌شد. این استقبال، یک پدیده قلابی نبود، بلکه مردم غالبا با عشق و علاقه این کار را می کردند. این در حالی است که در همان حال، اشتباهات سیاسی سلاطین قاجار چه در سیاست خارجی و چه داخلی کم نبود.
بماند که سلاطین و شاهزادگان قاجار، به دلیل یک سلطه طولانی، غالبا اهل فرهنگ هم شده بودند و به خصوص در تقویت تشیع نیز کار کرده و از کتابهایی که نوشته می شد، به خصوص چاپ آنها، و حتی پیش از آن تألیف و ترجمه، حمایت می کردند. بدون شک آثار مذهبیت و ادبی و حتی علمی که در دوره ناصری، فقط در دوره ناصری چاپ شده، چند برابر آثاری است که از 1304 ش تا 1340 در دوران پهلوی اول تا نیمه پهلوی دوم در ایران چاپ شده است.
ناچارم دوباره بگویم و تأکید کنم که نمی خواهم این بحث را با کسانی بکنم که دوست دارند با نوعی خط کشی‌های ناشی از دگماتیسم ذهنی، از این حرفهای بنده بلافاصله این خیال را بکنند که بنده در حال دفاع از پادشاهان قاجار یا صفویه هستم. می دانم که آنها اگر بخواهند و مصلحتشان باشد، کار خود را خواهند کرد، و سوء استفاده های خود را خواهند داشت. بحثم به خصوص از یک جهت تاریخی است و برآنم تا نشان دهم در ایران سلطنت با مفهوم ایران و تشیع ترکیب شده بود و این پدیده ای است که به خصوص از روی کار آمدن صفویه به بعد جریان داشت. اما پهلوی ها، این رابطه را نفهمیدند و مشکلی که از دوره قاجار پدید آمده بود، مضاعف کردند و سبب براندازی خود را فراهم کردند. این ترکیب ایران و تشیع چیزی نیست که در میان ملت ایران از بین برود. ترکیب تشیع و ایران، یک ترکیب همیشگی است و هر نوع حکومتی که این دو اصل را به نوعی در خود انعکاس دهد، حمایت مردم را خواهد داشت، مگر آن که ظلم بی حد و مر کند که البته، شورش و انقلاب را تجربه خواهد کرد. البته و لاجرم تغییراتی هم در دو مفهوم اصلی رخ خواهد داد زیرا با مصلحت اندیشی های جاری ترکیب شده و این برای حفظ هویت تشیع خطرناک است که نمونه اش را در همین اواخر در باره باور مهدویت ملاحظه کردیم.
همه این مطالب را عرض کردم تا کتابی را که به نام ظل السلطان توسط یک روحانی ـ شاید درجه سه ـ نوشته شده، معرفی کنم. باز هم توصیه می کنم اگر «رسائل سیاسی دوره قاجاریه» را که همکار سابق بنده آقای زرگری نژاد چاپ کردند ملاحظه کنید، درخواهید یافت که نوع رابطه علما با حکومت قاجاری چگونه بوده است.
اینجا می خواهم بیفزایم که یکی از روشنفکرترین شاهزادگان قاجاری، ظل السلطان (متولد در 1266ق، حکومت اصفهان از سال 1288ق، و درگذشت در 1297ش و دفن در مشهد) بود که همزمان به ظلم و ستم هم در تاریخ ما شهرت دارد. هرچند بعدها طرفدار مشروطه هم شد، جنبه ای از شخصیت او به دلایل مختلف، معطوف به مسائل فرهنگی بود. کتاب تاریخ مسعودی را نوشت و فرانسه هم می دانست. زمانی حتی از سید جمال الدین اسدآبادی هم دعوت و حمایت کرد. حامی مترجمان آثار دینی و اروپایی بود که حالا تعدادی از آن ها به صورت مخطوط و چاپی در کتابخانه ابن مسکویه اصفهان هست. ظل السلطان هم تحت تأثیر افکار وارده از هند بود که از طریق جنوب به اصفهان و فارس می رسید و هم متأثر از آثار ترکهای عثمانی بود که واسطه نفوذ افکار اروپایی به ایران بودند. ظل السلطان یک شخص آشنا با فرهنگ جدید بود که از کتاب و دانشمند و دارالترجمه حمایت می کرد و موجی که در تهران و تبریز به لحاظ تألیف و ترجمه بود، در اصفهان او حمایت می‌کرد. این نوگرایی، انعکاسات مخالفی هم در اصفهان پدید آورد و بعدها که داستان مشروطه پیش آمد، اسباب دردسر فراوان برای ظل السلطان هم شد. مطامع او هم برای گرفتن پادشاهی بی تأثیر در ایجاد این فضاها نبود. اما همه اینها، نافی جنبه های فرهنگی او نخواهد بود. بحث بنده البته این هم نیست، بلکه معرفی کتابی است که یک عالم دینی در اصفهان در باره اصحاب یمین یعنی شیعیان نوشته و به مناسبت آن که، کتابش را به مسعود میرزا ظل السلطان تقدیم کرده، نکاتی را هم در باره پادشاه وقت قاجار گفته است. با مرور بر این کتاب می خواهم عرض کنم که به لحاظ سیاسی، اهمیتی که این سلسله از دید علما برای حفظ ایران و تشیع داشت، چه اندازه بوده است.
کتاب مورد بحث ما با عنوان «تحفة‌المسعودیة و تبشرة الشیعة الاثناعشریة»‌ از حسین بن اسماعیل حسینی واعظ یزدی المولد طهرانی المسکن است که پس از یک سفر پنج ساله که به حج مشرف شده و بازگشته، آن را نوشته است. پیش از آن، در باره فضایل و مناقب و مواعظ آثاری داشته و این بار تصمیم گرفته است کتابی در باره اصحاب یمین که شیعیان باشند بنویسد. او گفته است که کتاب دیگری هم در باره اصحاب شمال که منافقان هستند خواهد نوشت یا نوشته است. وقتی وارد اصفهان شده علاقه مند بوده تا خدمت «مالک رقاب امم ناشر امن و باسط امان مظهر انوار دولت قاهره و مظهر آثار سطوت باهره»‌ یعنی شاهنشاه زاده ارشد ارفع اسعد «ظل ظل الله» برسد که بخت یاری نکرده و در گوشه ای عزلت اختیار کرده و به نگارش این اثر مشغول شده است. این اثر همچنان خطی است و تصویری از آن در اختیار بنده قرار دارد.
وی می گوید این اثر را این چنین نوشته است «‌تا رعایای اهل ایران بدانند در زمان چه سلطان و سلطان زاده‌ای واقع گردیده‌اند که در درون و بیرون ملک در کمال راحت و استراحت و عزت تعیش می نمایند و نیست این مگر به واسطه رعب و خوفی که حق جل و علا بقدرت کامله در این دولت پاینده از این ظل مرحمت ظل خود ـ‌ مد ظله العالی ـ در دلها انداخته است و صیت قهر و آوازه لطفش را به اقصای عالم منتشر گردانیده است که احدی را زهره آن نیست که به بادنی رعیت و اهالی ایران بخلافت حرمت رفتار نمایند». (تحفه مسعودیه، ص 6).
پس از آن بحث خود را در باره شعیان و اهمیت و اعتباری که به عنوان اصحاب یمین دارند آغاز کرده، از آیات و احادیث و همین طور برخی از مفاهیم جهانشناسانه استفاده می‌کند. از نظر فلسفه ای که او می‌شناسد، عالم بر دو بخش است، عالم خلق و عالم امر. این یک اساس برای بحثی است که در ادامه آورده و طبیعی است که عالم امر که عالم مجردات است بر عالم خلق تقدم دارد. بحث دوم در باره تقدم و تأخر است که شامل تقدم بالذات، تقدم به علت، تقدم بالطبع و تقدم بالشرف می‌شود. تردیدی نیست که ارواح بر اجسام تقدم دارند و این چیزی است که احادیثی هم برای آن وارد شده است. طبعا با توجه به تقدم عالم امر بر خلق، و نیز با توجه به تقدم روح بر جسم و روایاتی که ارواح شیعیان مؤمن را در مرتبه‌ای عالی دانسته است، پایه این سخن که اصحاب یمین شیعیان هستند و مقدم بر دیگران، استوار می سازد. همین که ارواح محمد و آل محمد مقدم بر دیگران است و ارواح شیعیان نیز در کنار آنان، نکته ای است که در روایات آمده است. به نظر وی، ارواح شیعیان هم برخی بر برخی دیگر تقدم دارد. در اینجاست که به نقطه حساس می رسیم و آن این که از نظر این واعظ یزدی الاصل تهرانی المسکن، روح شاهنشاه مقدم بر ارواح دیگر شیعیان است:

000

«شرافت بعد از ارواح مقدسه از محمد و آل محمد ارواح سلاطین شیعه بر سایرین تقدم دارند و ارواح سلاطین شیعه هم بعضی بر بعضی به اختلاف درجات تشیع. پس امروزه روح مقدس اعلی حضرت شاهنشاه گردون سپاه ـ ارواحنا له الفداء ـ تقدم دارد شرافتا بر ارواح بجهات عدیده. اولا چنان چه حق جل و علا مقدم از جمیع جهات است، پس ظل الله هم مقدم باشد، چنان که سید عالم می فرماید: السلطان ظل الله فی ارضه. دویم از آثار ربوبیت است که بزمین فرستاده، دلیل در احسن القصص است که حق تعالی چهار چیز از آثار ربوبیت خود بزمین فرستاده است: قران و کعبه و سلطان و مؤمن. قرآن آئینه وفا، و کعبه مطلع وفا و سلطان ظل ظهور و مؤمن مظهر نور است. سیم بزرگتر آیتی است از آیات الهی از برای اثبات و ثبوت وجود حق تعالی، چهارم ایمان که تولی و تبراست. فرد اتم و اکملش با این ذات کثیر البرکات اقدس است، زیرا که بعد از وفات سید کائنات الی یومنا هذا، هیچ یک از سلاطین ماضیه ـ طاب الله ثراهم و جعل الجنة مأویهم ـ به این قسم در تولی و دوستی خدمت به امیر المؤمنین و اولاد طاهرین صلوات الله علیهم اجمعین نکوشیده‌اند و از جهت بذل مال که قبور ائمه هدی را بلکه عموم ذاریره حضرت فاطمه مظلومه ـ علیها سلام الله ـ که از جور ظلمه و ا شرار در این مدت مخروبه و پنهان بوده تعمیر و آشکار فرموده و بنفس نفیس و ذات اقدس خود بزیارت قبور ایشان قیام و اقدام فرموده‌اند و ابناء گرام و بستگان و ملازمان عظام دربار معدلت شعار خود به فعل و قول که فرمانست امر فرموده و در اقامه عزاداری هم در اندک زمانی کره ارض را یک حسینیه گردانیده بجز صدای یا حسین بگوش صاحبان هوش نمی رسد».
مؤلف با این عبارات روی دو نکته تأکید کرده است. یکی تأمین امنیت برای ایرانیان در داخل و خارج، و دیگری ترویج شعائر شیعی و همه اینها سبب شده است تا روح این پادشاه یعنی ناصرالدین شاه، مقدم بر تمام ارواح سلاطین باشد. (ص 28)
در بخش دیگری از این رساله که در باره «بشارت در نطفه ایشان که از آب حیات است»‌ می‌باشد، پس از توضیحاتی در باره ماهیت نوری مؤمنان، می‌نویسد: «پس فطرت شیعیان تقدم شرفی دارد خصوصا فطرت این پادشاه ملایک سپاه ارواحنا له الفداء و ابناء‌کرامش، لاسیما ارشدهم ظل ظل الله». (ص 55).
در بابی دیگر در باره ثمرات تولی و تبرا سخن گفته و به احادیث چندی در این باب استناد کرده و سپس گوید: «مؤلف گمنام عرضه می دارد آیات و احادیث مصداق می خواهد و الا لغو خواهد بود و آن اگر امروزه این شهنشاه ملایک سپاه ارواحنا له الفداء مصداق نباشد که شیوع شیعیان بواسطه این وجود مبارک شده است و حق جل علا زمام اختیار انام را در کف کفایت آن اعلا حضرت نهاده است از برای ترویج این مذهب پس که خواهد بود؟‌ چه ضرر دارد که بگوییم این وجود مبارک مصداق است، زیرا که بدست و زبان و دل و لایت و محبت شاه ولایت را بدست و زبان و دل ولایت و محبت شاه ولایت را ظاهر فرموده است که در باب آتیه نوشته خواهد شد ان شاءالله که حق تعالی اولا دعای پادشاه را اجابت می‌فرماید...». (65 ـ 66).
بابی دیگر در باره بشارت برای شیعیان در امر صلوات است که باز روایاتی نقل شده و در نهایت این که «جمیع انبیاء و اوصیاء و اولیاء و طیور و وحوش و حیوانات و جمادات و نباتات بدعاگویی شیعیان مشغول گردیده و می‌باشند و ما غفلت داریم که لااقل در دعای ذات مبارک اعلی حضرت شاهنشاه ملایک سپاه ارواحنا له الفداء که پناه شیعیان و دوستان و بمنزله پدر مهربان از برای رعایاست در مظان استجابت دعا نماییم». (ص 73) و این که «انشدکم الله! کدام سلطان و سلطان زادگان مثل سلطان و سلطان زادگان ما خصوصا حضرت اقدس اسعد ظل ظل الله در تحصیل رضای خالق و رفاه خلایق و ترویج مذهب جعفری و تزیین مجالس عزاداری باین قسم کوشیده‌اند که اگر شبانه روزی را بدعای ازدیاد عمر و شوکت و توفیقاتشان بکوشیم سزاست». (ص 75). در باره فضل شیعیان در امر فضائل امیر المؤمنین و دوستی او باز در نهایت تأکید بر همین نکته است (ص 99).
اما در باره بشارت به شیعیان در امر بزرخ و ظهور و رجعت، مؤلف توضیحاتی داده و سپس نوشته است: «غرض کلی از نوشتن این وجیزه دو چیز شد. یکی دانستن شرف شیعیان و دانستن این که غالبا از عجم می‌باشد و یکی دیگر متذکر گردانیدن دوستان را که بدانند در زمان چه سلطان و سلطان زاده ـ مد ظلهما ـ واقع گردیده‌اند که اظهار تشیع و بروز ولایت و دوستی ایشان از همه کاینات نسبت به امیر المؤمنین علیه السلام بیشتر و خیرشان بر عموم شیعیان و اولاد روحانی و جسمانی پیغمبر و امیر المؤمنین یعنی سلسله جلیله علماء و سادات زادهم الله توفیقاتهم فی دعاء بقاء وجود مبارک اعلی حضرت شاهنشاه ایران پناه سلطان المسلمین ارواحنا له الفدا و حضرت اقدس اسعد شاهنشاه زاده مد ظله الاعلاء‌مساهله نفرمایند». (ص 145 ـ 146). سپس شرحی دارد که بیشتر 313 نفر اصحاب امام زمان (ع) از عجم خواهند بود (ص 151).
کتاب در 190 صفحه با خطی بسیار خوش نوشته شده است، آیات و احادیث معرب و بسیار زیبا نوشته شده و در پایان باز هم با ستایش اعلی حضرت شاهنشاه و پسرش ظل السلطان آمده است که کتاب را در چهارسوق اصفهان «در پناه ظل مرحمت و توجهات سید العلماء و ملجاء الضعفاء نایب الامام مجتهد الزمان سرکار آقایی آقای میرزا محمد هاشما ادام الله المسلمین بطول بقائه بتاریخ سیزدهم شهر رجب المجرب سنه 1304 نوشته است.
نسخه این کتاب در کتابخانه ظل السلطان بوده که توسط پسرش اکبر مسعود صارم الدوله در سال 1344 ش به کتابخانه فرهنگ اصفهان انتقال یافته است.

 

000

40. روبرو شدن یک روحانی با مظاهر تجدد در روسیه
میرزا حسن اصفهانی، روحانی شیخی مذهب، در سال 1315 ـ 1316 ق، از طریق اصفهان به مشهد رفته و از آنجا عزم حج می ‌کند. راه او از عشق آباد به سمت دریای مازندران می گذرد و سپس باکو و استانبول و آنگاه با کشتی به جده و پس از زیارت حرمین، به عتبات بازگشته و از قصر شیرین عازم اصفهان می شود.
شاید یکی از جالب‌ترین نکات این سفرنامه ملاحظاتی است که وی نسبت به برآمدن اولین آثار تجدد در ازبکستان آن روزگار که زیر سلطه روسهاست دارد. این سفرنامه اخیرا با عنوان روزنامه سفر مشهد، مکه و عتبات به کوشش بنده توسط انتشارات مشعر منتشر شده است.
نویسنده ما از قوچان به باجگیران و از آنجا به عشق آباد رفته، با قطار به ساحل دریای خزر می‌رود و از آنجا با کشتی از دریا عبور کرده وارد باکو می‌شود. طبعا در آنجا نیز مظاهری از دنیای جدید می‌بیند که برای وی بی‌سابقه بوده است. بازتاب این مشاهدات در وی حکایت روبرو شدن یک روحانی سنتی با مظاهر تجدد غربی است که مطالعه آن می‌تواند سودمند باشد.
وی برای نخستین بار زنی چکمه پوش را در مرز ایران و روسیه می‌بیند که کمکی برای نیروهای بازرس گمرک روسیه بوده است: «یک زنی هم از آنها دیدم که سرداری پوشیده بود و چکمه به پا داشت و آن هم مواظب دیدن اسباب‌های مردم و کنج‌کا‌وی زنان بود». شاید آن لحظه این پدیده را چندان جدی نگرفته و لذا توضیح بیشتری در این باره نداده است. بحث در باره زنان ادامه می‌یابد. وقتی از ترکمن‌ها و حقارت آنها یاد می‌شود، می‌نویسد: «ترکمن با آنکه الحال رعیت ارس‌اند، تغییر لباس نداده‌اند، اما خیلی ذلیل و خوار هستند. هر ده نفری یک صاحب منصب از روس دارند. شنیدم با زن‌های آنها در حضور آنها جمع می‌شوند، و نمی‌توانند حرفی بزنند».
در مرحله بعد نظامیان روسی را می‌بیند بسیار منظم، هم شکل و با تجهیزات یک دست و یکسان می‌بیند. این نیز برای وی جالب بوده است: «سر نیم فرسخی رسیدیم به سرباز و سوارهای روسی که در بیابان می‌نواختند و مشق می‌کردند. خیلی تماشا داشت. چهار پنج فوج سرباز بود. همه به یک لباس و یک جور، هر کدام بقچه بسته سفیدی با یک بطری عرق در پشت داشتند و بالاپوش تا کرده یک رنگی بر روی دوش، و چکمه‌های بلندی در پا و سوارها بسیار بودند. چندین دسته بودند که از آن جمله یک دسته سوار ترکمن داشتند. همه به لباس خودشان و کلاه‌های خودشان بودند».
وضع خانه‌های مسکونی در ایران با آنچه در شهر جدید عشق آباد وجود داشت متفاوت بود و همین تفاوت بود که سبب می شد نویسنده ما را وادار کند تا به وصف آنچه می بیند بپردازد. «میدان وسیعی در وسط شهر دارد که اطرافش همه دکاکین منقح پاکیزه‌ای است و خیابان‌های بسیار طویل عریضی دارد. به هرچند قدمی، باز خیابانی دیگر در طرف دست راست و چپ دارد و در تمامش دکان‌های بسیار منقّح در طرف راست و چپ است. دکان‌ها تماما درِ بزرگ پهن شیشه کرده تا نصف دارد، و نهایت مواظبت را در جاروب کردن جلو آنها دارند، و اغلب آنها چوب بست خوبی به نحو مرغوبی در جلو دارد».
نویسنده ما در روسیه آن وقت، هم با زندگی متفاوتی از آنچه در ایران بوده روبرو شده و هم نوعی از تجدد غربی که وارد آن بلاد شده برخورد کرده و این مجموعا شگفتی وی را بر انگیخته است. این شگفتی دو رویه دارد. یکی بی دینی آشکاری که با توجه به دینی که دارد و آداب و رسومی که می‌شناسد سازگار نیست و دیگری زندگی بهتر و راحت‌تر که نسبت آن نسبت گاری با ماشین یا همان قطار است. این دو رویه متناقض از نظر وی، او را در ارزیابی دچار سردرگمی کرده و به طور مداوم او را آزار می‌دهد. جمعیت ناهمگون عشق آباد از مسلمان و بابی و مسیحی هم مزید بر علت شده است. «اهلش همه جوری هستند. سُنّی دارد، بابی‌ زیاد دارد. اثنی‌عشری دارد. روسی که جای خود، همه هم مخلوط به هم هستند. ابداً پرهیز و اجتنابی از هم ندارند. زن‌های روس بی‌حفاظ و بی‌پرهیز، مثل مردها با مردها، مخلوط‌اند. مقدم بر شوهرهای خود غالباً راه می‌روند، و حاکم و مطاع آنها هستند. بیع و شراء بیشتر با آنهاست. هر کدام که بیرون می‌آیند، سگی هم همراه دارند. با سگها دست در بغلند. اگر زنی طالب مردی شد، او را با خود می‌برند، و شوهر نمی‌تواند حرفی بزند، بلکه اگر در اطاق، پهلوی زنش خوابیده باشد، تو نمی‌رود و متعرّض نمی‌تواند بشود. زاکانشان این است. ابداً منعی و قبحی ندارد. مرد با زن با هم به حمام می‌روند. کفرستان غریبی است. نعمت هم از هر جهت بر آنها تمام است. همه اسباب راحت و آسایش از هر جهت برای آنها فراهم است.»
وی که تا این زمان «اسب آهنی» ندیده با تعجب می‌نویسد: «اسب‌های آهنی و چوبی هم بسیار است. دیدم یکی را که سوار بود، بر یکی از آنها گویا از آهن یا فولاد بود، پاش را حرکت تندی داد، دفعتاً از نظر غایب شد». با این حال گویا از این وضعیت لجش گرفته و بلافاصله می‌نویسد: «تفاصیلش زیاد است. ثمری در ذکرش نیست جز تضییع کاغذ». آنگاه به اصل خودش بر می‌گردد و می‌افزاید: «روی هم رفته باز بلاد خودمان از هر جهت به نظر من از تمام این بلاد کفر با این منقحی که دارد، بهتر است. هرجا ایمان انسان و عبادت و طهارت انسان محفوظ باشد یک روزش می‌آرزد به صد هزار روز که در این جور جاها باشد».
در مسیر وقتی به شهر سوئز می‌رسد، می‌نویسد: «اینجا چند تا از این مرکب‌های آهنی دیدم کوچک که بچه‎ها سوار بودند و پا می‌زدند و می‌رفتند، و چند تای دیگر دیدم که کالسکه کوچک بچه‌گانه بر روی او نصب بود، و بچه توی آن خوابیده بودند و با دست او را حرکت داده می‌بردند».
سید حسن، وقتی در قطار می‌نشیند تا به شهرنو یا شهر ترکمن‌باشی امروزه برود، با دیدن امکانات این ابزار جدید، شروع به وصف آن کرده و می‌نویسد: «ماشین، بسیار خوب مرکبی است. دیگر از این مرکب بهتر نمی‌شود. آدم در اطاق گرم روشنی نشسته. در وسطش بخاری دارد می‌سوزد و درهایش بسته و بر دیوارش شیشه نصب است که بیرون تا هرجا بخواهد نمایان است، و به نهایت سرعت می‌رود. هر ساعتی پنج یا شش فرسخ می‌رود. یک منزل حسابی طی می‌کنند و حرکت چندانی هم نمی‌دهد، و از باد و سرما و برف و بارش و گل هم محفوظ است. همه کار می‌توان کرد. چایی می‌شود خورد. غلیان می‌توان کشید. خواب می‌شود کرد. مطالعه می‌شود کرد». تازه فضای بیرون هم دلنشین بوده است. وقتی به یک آبادی روس رسیده می‌نویسد: «این آبادی‌ها تمامش منزل روسها بود و خانه‌های روسی داشت و بسیار پاک و پاکیزه و باسلیقه ساخته بودند. غالباً طرف دست چپ راه وقت رفتن بود و در شب به هر عمارتی که می‌رسیدیم چراغ درش می‌سوخت و در راهش چراغ بود و آدم ایستاده بود».
وقتی سوار کشتی می‌شود تا از دریای قلزم یا همین مازندران عبور کند، آن هم در کشتی روسی، مشکل نجس و پاکی خود را می‌نمایاند: «بسیار بسیار مشکل است سفر از این راه کردن و جامه و بدن را بلکه مأکول و مشروب را پاک نگاه داشتن، به خصوص در کشتی، و به خصوص وقتی که باران یا برف می‌آید».
شگفتی وی باز هم ادامه می‌یابد، وقتی که باکو را ملاحظه کرده از آنجا با قطار حرکت کرده راهی ساحل دریای سیاه می‌شود. «در دو طرف راه، قیر را با ثقل نفط و بعضی چیزهای دیگر با هم مخلوط کرده‌اند، و اندود کرده‌اند، از سنگ سخت‌تر است. بارش می‌آید، گل نمی‌شود.» این نکته که باران می‌آید اما گل نمی‌شود، برای وی نکته بسیار مهمی است. زیرا اگر ما خاطرات وی را از سفرش از اصفهان تا مشهد ملاحظه کنیم، یا حتی از مشهد به قوچان و باجگیران، مصیبت‌هایی که وی از آب باران و گل شدن خاک کشیده حد و حصر ندارد. سپس ادامه می‌دهد: « متصل هم جاروب می‌کنند در خیابانها، و اغلب دکاکین از سر شب تا صبح چراغ می‌سوزند. چراغ برقی هم دارد. خانه‌ها همه پنجرهای شیشه‌ای، درهای شیشه‌ای یکپارچه بیرون راه دارد». این را هم با آن تاریکی‌ها که در بیابانها و در طول راه از جندق تا سبزوار با آن مواجه بوده است، مقایسه کنید. این قدر از این مظاهر شگفت زده است که بهت زده می‌نویسد: «نمی‌شود گفت و نوشت که چه کرده‌اند. بسیار شهر بزرگ آبادی است». این وصف باکو است. سپس از تولید نفت یاد کرده از «متصل لایزال نفط در پیت‌های بزرگی که به اندازه پنج خروار تخمیناً نفط می‌گیرند، می‌کنند و بار ماشین می‌کنند و به این طرف و آن طرف می‌برند. بسا ماشینی که پنجاه یا شصت از این خمره‌های نفط بار داشت، و می‌آمد و می‌رفت. آن هم نه یک ماشین، پنج تا ده تا، زیادتر، کم‌تر، متصل در آمد و رفت است. پر می‌برند و خالی پس می‌آورند». بدین ترتیب باکو قابل مقایسه با عشق آباد و شهر نو نیست: «عشق‌آباد و شهر نو، پیش‌ بادکوبه، با آن صفا، چیزی نیست». شاید در این بین چیزی به اندازه قطار توجه او را جلب نکرده باشد: «کرایه این ماشین هر نفری هفت منات و دو عباسی روسی بود. چنانچه کرایه ماشین عشق‌آباد هر نفری پنج منات و دو عباسی روسی بود، و کرایه کشتی از شهر نو تا بادکوبه هر نفری دو منات و کرایه گاری از مشهد تا عشق‌آباد هر نفری پانزده هزار. این ماشین از ماشین پیش خیلی تندتر می‌رفت. به روایتی گفتند از بادکوبه تا باطوم شصت منزل است و به روایتی کمتر. علی ایّ حال این مسافت دو روز را که اگر کسی بخواهد با مال سواری بیاید، دو ماه یا یک ماه و نیم باید بیاید، ما در عرض سی یا سی و یک ساعت آمدیم». سرسبزی و زیبایی این بخشها، یعنی از باکو تا باطوم در ساحل دریای سیاه این تأسف را در وی پدید آورده است که چطور این مناطق سرسبز و پر حاصل دست کفار است؟ «از طرف دست راست و دست چپ ملاحظه می‌کردی. از سر کوه تا پائین تمامش غرق درخت‌های بسیار کهن و درخت‌های کوچک بود، و در بیابان درخت پشت درخت، مثل جنات الفاف که خدا در قرآن فرموده بود. به گمانم به قدر ده بیست منزل چنین بود، خیلی از جاها هم با برف و سردی هوا، سبز و خرم بود. نمی‌دانم اینجاها بهارش چگونه خواهد بود، جلّ الخالق که این طور ساخته و صنعت کرده. من هر چه این جورها می‌دیدم ملتفت بزرگی صانعش می‌شدم که این طور صنعت کرده، حیف آنکه اینجاها به دست کفار افتاده». همین آدم باید باز هم تعجب کند، مسلمانی که هیچ وقت خوک ندیده حالا شاهد است که «در راه چند جا گله خوک دیدیم که چرا می‌کردند با گوسفندها. در آبادی‌ها هم بسیار دیده می‌شد!». «از جمله چیزهایی که دیدم چند تا خوک دیدم که مثل سگ توی کوچه و بازارشان داشت راه می‌رفت و گاهی یک چیزی از روی زمین می‌خورد، و در توی خانه‌هاشان هم دیده شد که داشت مثل سگ راه می‌رفت و چیزی می‌خورد».
دیدن جرثقیل‌های موجود در بنادر دریای سیاه از دیگر پدیده‌هایی است که شگفتی او را در پی داشته است: «در برابر شهر اردو که یکی از شهرهای رومی است لنگر انداخته بار بالا می‌آورند. بار زیادی پای کشتی آورده‌اند. گفتند بیشتر بارها فندق و ذرت [کذا] است. چهار کیسه وقتی می‌خواستند بالا بیاورند در آب افتاد، دفعتاً بیرون آوردند، خیلی تعحب است. این چرخ اگر هزار من بار بخواهند بالا آورند، به سهولت بالا می‌آورند، همان زنجیرش را می‌گویند صد خروار است. آنکه پشت چرخ ایستاده، قطعه آهنی از چرخ بدست دارد، اندک حرکتی می‌دهد، این چرخ به این عظیمی به گردش می‌آید، و هر قدر بار باشد به آسانی بالا می‌برد و بعد پائین آمده، در خن کشتی قرار می‌گیرد. به قدر صد و پنجاه گوسفند روز گذشته به همین طور بالا آورده‌اند و درخن جا داده‌اند».
باز نگاهی به داخل کشتی انداخته و از تأسیسات آن یاد کرده و عجایب آن را یادآور شده است: «چراغ‌های کشتی همه چراغ گاز است. چراغ سرکشتی را که روشن می‌کنند همه چراغ‌های اطاقها و سطح کشتی و بیت‌الخلاها و قهوه‌خانه‌ها روشن می‌شود. خیلی هم روشن است، و روغن و فتیله ظاهر در آنها دیده نمی‌شود. این مرتکه ناخدا آنی غفلت از کار خود ندارد. در اطاقی فوقانی که در وسط کشتی است، منزل دارد و در جلو اطاق، شیشه‌های بزرگ یکپارچه پاک و پاکیزه نصب است، و متصل در یک چیزی نگاه می‌کند و چرخی است که گویا سکان کشتی است، می‌گرداند. گویا تمیز راه از غیر راه می‌دهد، و جاهایی که کوه است از غیر آنجاها می‌شناسد. حتی می‌شناسد که کی باد می‌آید و آیا تند می‌آید و دریا متلاطم می‌شود، یا آهسته می‌آید. دیروز پیش از آنکه دریا متلاطم شود و باد شدید شود، خبر کرد، عمله‌جات را که صندوق‌های سیب را با طناب محکم ببندند.»
کشتی آنان در ساحل جزیره کرت هم توقفی دارد تا آب شیرین بگیرد. صحنه انتقال آب به داخل کشتی برای وی شگفت بوده است: « طراده سربسته پای آن حاضر کردند از آن شهر، و با تلمبه آب بالا دادند. آدم متحیر می‌شود که در شب تار و در دریای متلاطم چه طور به این آسانی این کارهای به این گرانی می‌کنند. در این شهر چراغ‌های بسیار نمایان بود. از آن جمله یک چراغ برق هم بود. خیلی تماشا داشت. بعینه مثل قرص خورشید می‌درخشید و در حرکت و قوت و ضعف بود. گاهی چنان شدت می‌کرد که تمام دریا و کشتی و آن طرف کشتی روشن می‌شد که می‌شد چیزی در آن ببینی و بخوانی و بنویسی. عمود سفیدی در طرف مقابل آن در آن طرف کشتی، در طرف آسمان نمایان بود مثل سفیدی صبح. نمی دانم این شدت و ضعفش از جهت آن بود که گاهی به سبب باد، پرده کشتی روی آن را می‌گرفت، و گاهی پس می‌رفت یا آنکه کسی در آنجا، گاهی زیادش می‌کرد و گاهی کم».
برای وی، این مسائل، واقعا شگفت بوده اما چه اندازه در وی تأثیر گذاشته است؟
اکنون آنچه در ذهن این روحانی نویسنده خلجان کرده این است که با این تجدد و پیشرفتگی چه باید کرد؟ چگونه باید در باره آن اندیشید؟ این جای زیبا و این بناهای قشنگ با این کفار بهتر است یا همان بلاد خودمان؟ پاسخ نویسنده ما روشن است. وقتی به استانبول می‌رسد و مسلمانی می‌بیند، با صراحت بلاد خودش را بر بلاد کفار ترجیح داده و می‌گوید: «خیلی شاکر بودیم که با اهل اسلام بودیم و صدای نمازی می‌شنیدیم. از هیچ چیز این بلاد کفر با آن صفا و عمارت‌های خوب خوشم نیامد؛ حتی گویا خدا طعم و رایحه را از مأکولات آنجاها برداشته، دل‌ می‌گیرد و نهایت ملالت را پیدا می‌کند. و الله یک ده کوره‌ای که چهار نفر مؤمن در آنجا باشد، و مطعوم نان جو و نمک باشد، به مراتب بهتر است از این شهرهای آباد و نعمت‌های فراوان و خوب». با این حال، علاقه او به دیدن آثار همچنان جدی است: «پیش از ظهر بعد از ناهار از قهوه‌خانه بیرون آمدم تنها که تماشایی از بازار و عمارات باطوم نمایم». گاهی هم از شدت تنفر از اوضاع بیدینی، حاضر به بیرون آمدن از خانه و محل استراحت نیست: «امروز هیچ بیرون نرفتم از افسردگی و بی‌میلی به ملاقات این خارج مذهب‌ها، و از جهت گل و باران. این حاجی‌هایی که با ما هستند از حمله‌دار و غیره مبالات و پرهیزی از نجاسات ندارند، و اغلب با تیمم نماز می‌کنند. آن هم نه تیمم بر روی خاک، دست روی فرش و نمد می‌زنند، و تیمم می‌کنند». حس بی‌توجهی به محیط برغم همه زیبایی ها و اما... شدت بیدینی به تدریج در او تقویت می‌شود: «روی هم رفته از این راه به ما خوش نگذشت. اینها همه یک طرف، مخالطه با خارج مذهب یک طرف. من که تجویز نمی‌کنم بر احدی که دین خود را بخواهد که از این طرف بیاید، مگر کسی که بتواند خود را نگاه دارد و پرهیز از نجاست بکند، و حفظ نماز و عبادت خود بنماید. این هم بسیار مشکل است.»
نجاست و پاکی معضل مهم است و وی از این که جایی عثمانی‌ها هستند، تا حدودی نگرانیش برطرف می‌شود که «این شهرها هم متعلق به عثمانی است و کسبه‌اش غالباً عثمانی هستند. باز اینها که به ظاهر شرع پاک هستند». اما مشکل در این شهرها هم دست باز نماز خواندن و مهر گذاشتن است که می‌نویسد: « از نماز کردن ما دست واز و با مهر بسیار به خشم می‌آیند. مهر را توی دست نگاه داشتیم و نماز کردیم». وی به استانبول می‌رسد می‌نویسد: «از بلاد روسیه و معاشرت خارجین از اسلام آسوده شدیم».
وی در بازدید از استانبول از مساجد بزرگ آن یاد کرده، حتی از محافل درس طلبگی نیز اطلاعاتی داده، اما در نهایت، استانبول هم به دلش ننشسته است: «این شهر به این عظیمی و پرنعمتی، همه چیز در او پیدا می‌شود، مگر والله علم و دین، بلکه تمام این شهرها که دیدیم و آنها که ندیده‌ایم که از قبیل اینهاست، نه علم در آنها یافت می‌شود نه دین. اگر کسی طالب دنیا باشد، باید اینجاها پیدا کند، و اگر طالب علم و دین است، باید به موضع آن رود، و او کم است کم». در واقع و در پایان ترجیح داده است که به همان داشت‌های خود در ایران بسنده کند.
غالب ایرانی‌ها که آن زمان پایشان به استانبول رسیده، و طبعا حمام رفته‌اند، از وضعیت داخل آن شگفت زده شده‌اند. از پذیرایی گرم، از دم‌پایی‌های چوبی، از نظافت و از سنگهای مرمر و به خصوص از شیر آب سرد و گرم که مانند آن را ندیده‌اند: « گرم خانه چهار خلوت داشت و تمام سنگ‌های گرمخانه و خلوت‌ها از مرمر بود، مثل بلور از پاکیزگی می‌درخشید، و در چند جای هر خلوتی سنگاب مرمر بسیار خوش ترکیبی گذاشته بود، و در توی هر سنگابی به شکم دیوار، دو شیر برابر هم نصب بود. پائینی آب بسیار گرم‌ داشت و بالابی آب بسیار سرد و هوای هر خلوت عقبی گرمتر بود از خلوت جلویی. در آن خلوت اولی که گرمیش کمتر بود، نوره کشیدیم و شیر آب گرم را گشوده ریختیم در سنگاب. زیاد داغ بود. شیر آب سرد را گشودیم و بعد از‌ آن خود را شستیم. آمدیم بیرون. رفتیم در خلوت آخری، هر کدام پای سنگابی نشستیم و شیرها را گشوده آب بر سر خود ریختیم. زیاد هوا گرم بود که طاقت نیاوردیم بند شویم. آمدیم بیرون. مدتی توقف کردیم».
برای یک ایرانی که با لباس ویژه خود وارد محیط تازه‌ای می‌شد همواره مشکلات مذهبی و عدم هماهنگی با محیط وجود داشت. قبلا از نجاست و پاکی و نگرانی‌های نویسنده صحبت کردیم. نیز از این که دست باز خواندن و مهر گذاشتن برای دیگران محل توجه و حتی نگاه ناملایم‌شان بوده است. با این حال، عثمانی‌ها مسلمان بودند و از این جهت وجوه مشترک فراوانی داشتند. نویسنده روحانی ما در همان بدو ورود به جز یک «قبله نما» که به دهشاهی می‌خرد، «یک فین عربی قرمز رنگ هم» خریداری می‌کند. دلیلش هم واضح است. باید همرنگ جماعت اینجا باشد که جلب توجه نکند: «ما هم که وارد اینجا شدیم، همه گفتند این عمامه‌ها را از سر بردارید والاّ آلت مضحکه خواهید بود، و نمی‌‌توانید جائی بروید. ما هم فین قرمز رنگی بی‌منگوله گرفتیم و دبیت سبزی هم یک دو زرع دور او پیچیدیم. عبا هم رسم نیست. تمام از ملا و غیر لباده در بر دارند یا پالتو پوشیده‌اند».
البته این طور نبود که شیعه امامی در استانبول نباشد به عکس، در این شهر از هر فرقه‌ای بودند و شیعه‌ها هم: « همه جور مذهبی هم در آن پیدا می‌شود. از گبر، یهودی و ارمنی، ارس، بابی. سنی که جای خود. اثنی‌عشری هم بسیار دارد. مجالس روضه دارند. نماز جماعت دارند.»
نویسنده، اطلاعات مذهبی بیشتری از تفاوت‌ها نمی‌دهد در حالی که در بسیاری از سفرنامه‌ها در این باره اطلاعات جالبی آمده است.

000

کد خبر 298257

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 0 =