مفتخرم که ورود شما رو به شهر مشنگ‌ها خوش آمد بگم!

ماجرای این رمان وسترن که در قرن نوزدهم می گذرد، درباره دو برادر به نام چارلی و الی با نام خانوادگی سیسترز است که دستور دارند که هرمان کرمیت وارم، کاشف معدن را تعقیب کنند و به قتل برسانند.

به گزارش خبرآنلاین، رمان «برادران سیسترز» نوشته پاتریک دوویت که از سوی انتشارات به نگار روانه بازار نشر شده است، همچنان در لیست پرفروش‌های ناشر و فروشگاه‌های معتبر کتاب است.

«برادران سیسترز» دومین رمان نویسنده جوان کانادایی پاتریک دوویت است که سال 2011 نوشته شد و جوایز ادبی اصلی کانادا را دریافت کرد و به عنوان نامزده رقابت ادبی بوکر معرفی شد. همچنین برگزیده جایزه گاورنر و جایزه بنیاد هنر کانادا شده است. این رمان که دارای داستانی جذاب و پرکشش و سرشار از طنزی سیاه و گزنده است، توسط انتشارات به نگار با برگردانی از پیمان خاکسار، چاپ و منتشر شده است.
کتاب تقریبا در تمام فهرست های بهترین های سال حضور داشت و در آمریکا و کانادا جزء پر فروش ترین کتابها بود و هنوز هم هست. «برادران سیسترز» وسترنی سیاه، تفکر برانگیز و در عین حال کمیک است که از سطر اول تا آخر، خواننده را رها نمی کند.
«برادران سیسترز» عنوانی است که حاوی گونه ای از طنز است که نمی توان به درستی اصطلاح زبان اصلیش، آن را ترجمه کرد. چون فامیلی دو برادر رمان، سیسترز است که به معنی خواهران است!


ماجرای این رمان وسترن که در قرن نوزدهم می گذرد، درباره دو برادر به نام چارلی و الی با نام خانوادگی سیسترز است که دستور دارند که هرمان کرمیت وارم، کاشف معدن را تعقیب کنند و به قتل برسانند. چارلی آدمکش حرفه‌ای است ولی برادرش هرچند با او همراه است ولی چنین حس و حالی ندارد. برادران سیسترز دنبال طعمه خود از شهر اورگن تا سانفرانسیسکو سفر می‌کنند، مدتی در کوهپایه‌های سی‌یرا که وارم ادعا می‌کند معدن طلا در آنجا پیدا کرده است، توقف می‌کنند. بعد با یک جادوگر، یک خرس، جنازه یک سرخپوست و خیلی چیزهای دیگر برخورد می‌کنند. در خلال این سفر با روایت خشک و بی روح الی، شخصیت این دو برادر، بویژه خود الی و سوالات او درباره زندگی روشن می شود...


در ادامه دو بخش کوتاه از کتاب را می‌خوانیم:
«آخرین باری که بعد از چند ماه کار توی معدن برگشتم به شهر، یه کیسه بزرگ طلا همراهم بود، با اینکه می‌دونستم این کار دیوونگیه ولی تصمیم گرفتم توی یکی از گرونترین رستورانهای شهر، یه غذای حسابی بخورم. به استحضارتون برسونم که مجبور شدم برای یه وعده غذا سی دلار پول بدم. غذایی که اگر تو شهر خودم خورده بودم نیم دلار بیشتر برام خرج بر نمی‌داشت. »
چارلی مشمئز شد «فقط یه مشنگ همچین پولی میده»
مرد گفت: «صد در صد باهاتون موافقم و مفتخرم که ورود شما رو به شهر مشنگ‌ها خوش آمد بگم. ضمنا امیدوارم تبدیل شدن شما به یک مشنگ تمام عیار تجربه خوشایندی باشه. »
*
قصه‌ زندگی رجینالد واتس ملغمه‌ای بود از شکست و فاجعه، ولی خودش بدون هیچ حسی از تلخی و پشیمانی راجع بهش حرف می‌زد، حتی گاهی به نظر می‌رسید که از لغزش‌های بیشمارش خنده‌اش می‌گیرد: «من توی کسب و کار شرافتمندانه شکست خوردم، تو خلافکاری شکست خوردم، تو عشق شکست خوردم، تو دوستی شکست خوردم. هر چیزی بگی من توش شکست خوردم. یه چیزی بگو. هر چی دوست داری.»
گفتم «کشاورزی.»
«یه مزرعه‌ چغندر قند داشتم تو صد مایلی شمال غربی اینجا. یه پنی ازش درنیاوردم. محض رضای خدا یه دونه چغندر توش درنیومد. شکست وحشتناکی بود. یه چیز دیگه بگو.»
- «کشتیرانی.»

«به قیمت خون پدرشون یه سهم بهم فروختن از یه کشتی بخار که توی می‌سی‌سی‌پی جنس جابجا می‌کرد. قبل از این که سر و کله‌ من پیدا بشه کشتیه همینجور سود بود که روونه‌ جیب سهامدارا می‌کرد. دومین سفری که با پول سهام من رفت غرق شد و رفت ته رودخونه. بیمه هم نبود. بیمه نکردنش هم پیشنهاد مشعشع من بود، ارواح عمه‌ام گفتم چندرغاز صرفه‌جویی می‌کنیم. ضمناً مجبورشون کرده بودم اسم کشتی رو هم عوض کنن. اولش اسمش حلزون بود که به نظرم خیلی مسخره و بچه‌گونه می‌اومد، گفتم اسمش رو بگذارن زنبور ملکه. یه شکست تمام عیار. اگر اشتباه نکنم بقیه‌ سرمایه‌گذارا می‌خواستن لینچ‌ام کنن. یه یادداشت خودکشی چسبوندم به در خونه‌م و به شکل شرم‌آوری زدم به چاک. یه زن خوب رو هم پشت سرم گذاشتم. بعد از این همه سال هنوز هم یادش می‌افتم. یه چیز دیگه بگو. نه، نمی‌خواد دیگه. از حرف زدن درباره‌شون خسته شدم.»
چارلی گفت «موافقم.» داشت یک گوشه برای خودش روزنامه می‌خواند.

گفتم «ولی ظاهراً کار و کاسبی‌تون اینجا بدک نیست دکتر.»
گفت «بدتر از این نمی‌شه. تو این سه هفته‌ اخیر شما سومین مشتریم هستین. این طور که پیداست بهداشت دهان و دندان این دور و اطراف جزء ضروریات نیست. نخیر، تو دندونپزشکی هم از همین الان شکست خوردم. دو ماه دیگه همینطور بیرون بشینم و مگس بپرونم بانک در اینجا رو تخته می‌کنه.» یک سوزن بلند را که مایعی قطره قطره ازش می‌چکید نزدیک صورتم آورد. «یه کم درد داره پسر.»
گفتم «آخ!»
چارلی پرسید «کجا دندانپزشکی یاد گرفتی؟»
جواب داد «یه سازمان معتبر.» ولی از پوزخندی که بر لبش بود خوشم نیامد.
گفتم «تا جایی که می‌دونم یاد گرفتن همچین چیزی چند سال طول می‌کشه.»
واتس گفت «چند سال؟» و بعد خندید.
«پس چقدر؟»

«برای من؟ همونقدر که بتونم جدول اعصاب رو حفظ کنم. همونقدر که اون احمقا ابزار دندانپزشکی رو قسطی برام بفرستن. به چارلی نگاه کردم، شانه بالا انداخت و به روزنامه خواندنش ادامه داد. دستم را بردم طرف صورتم تا ورم را امتحان کنم ولی وقتی متوجه شدم که صورتم هیچ حسی ندارد ترس برم داشت.
واتس گفت «عالی نیست؟ الان اگه تمام دندونات رو هم بکشم هیچی حس نمی‌کنی.»

6060

 

کد خبر 301136

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 3
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام A1 ۰۵:۳۹ - ۱۳۹۲/۰۴/۰۹
    26 4
    کتاب بسیار جذاب با ترجمه ای بسیار روان هست ...باور کنید لذت می برید !!
  • بی نام IR ۰۶:۱۱ - ۱۳۹۲/۰۴/۰۹
    26 2
    شهر مشنگ ها؟! كجاست منم ميخوام بيام!
  • حمید IR ۰۷:۵۰ - ۱۳۹۲/۰۴/۰۹
    4 3
    آره... منم این کتاب رو خوندم خیلی بااله.. اینکه میگن این کتاب روونه، واقعا روونه ها

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین