به گزارش خبرآنلاین، «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» کتابی حاوی 10 داستان کوتاه از بیژن نجدی است که توسط نشر مرکز به چاپ شانزدهم رسیده است. نام کتاب از وصیت شاعرانه نجدی که در ابتدای کتاب آمده، گرفته شده است. این کتاب تنها کتابی است که در زمان حیات بیژن نجدی از وی منتشر شد. به اعتقاد ناشر نجدی نویسندهای با ذوق ادبی است که داستانهایش در سبکهای واقعگرایی و فراواقعگرایی است. نشانههای سبک واقعیتگرایی در بخشهای مختلف برخی از این داستانها از زندگی ملموس شخصیتها و نشانههای سبک فراواقعیت گرایی در تعداد دیگری از داستانها از هم ذات پنداری با اشیای بی جان است که به طور بارز به ذهن خواننده کتاب منعکس میشود. بیژن نجدی از قریحه شاعری خود در متن داستانها بهره برده و استعارهها و تشبیههای فراوانی در متن کتاب موجود است.
در داستانی از این کتاب با عنوان «سپرده به زمین» که نجدی آن را به شمس لنگرودی تقدیم کرده، میخوانیم:
«طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانههای تند پایین میرفت. بوی صابون از موهایش میریخت. هوای مه شدهای دور سر پیرمرد میپیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانههایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمیکند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است... .
اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفتهای دو بار از آن بالا میآمد، از پنجره میگذشت و روی تکه شکستهای از گچبریهای سقف تمام میشد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامههای قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را به هم میزد و ملیحه دلش نمیرفت از لای دندانهای مصنوعی آواز فراموش شدهای از «قمر» را بخواند، آنها به بالکن میرفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمیشد گوش کنند... .
حتی اگر ملیحه نمیگفت «باز هم یه جسد...» آنها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان میخوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگومگو میکردند. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آنجا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند... .
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزه صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چی شده؟
ملیحه گفت: توی نانوایی میگن یه جسد افتاده زیر پل.
طاهر گفت: یه چی؟
ملیحه گفت: یه مرده... همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.
آنها پیاده به طرف پل رفتند. عدهای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه میکردند. سروصدای مردم کمتر از تعداد آنها بود. باد توتپزان به طرف درختان توت میرفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارمها دور یک جبپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند، آنها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند.
ملیحه از دختر جوانی پرسید: کی بود ننه؟
دختر جوان خودش را از ملیحه دور کرد و مردی که به نرده پل تکیه داده بود گفت: من دیدمش، باد کرده بود، سیاه شده بود، باد کرده بود مادر، کوچولو بود.
طاهر بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشمهای ملیحه رفتند. از جیپ فقط یک مشت خاک دیده میشد که به طرف دهکده میرفت.
ملیحه: اون مرد به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من گفت...
تا فردای آن یکشنبه کسی دنبال جسد نیامد. دوشنبه، جسد را پیچیده در متقال با یک زنبیل از طرف درمانگاه به طرف گورستان فرستادند. بیرون از حیاط درمانگاه ملیحه و طاهر بیآنکه سیاه پوشیده باشند در هوایی که نه آفتابی میشد و نه میبارید کمی آهستهتر از مردی که زنبیل را میبرد و گاهی آن را دست به دست میکرد و گاهی روی زمین میگذاشت، گاهی هم روی کنده یک درخت، راه افتادند. میدانچه دهکده را دور زدند و وارد تنها خیابان دهکده شدند. جلوی قهوه خانه مرد زنبیل را زیر تیر چراغی گذاشت که بی هیچ شباهت به درخت، به اندازه یک درخت روی زمین قد کشیده بود... .
ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی که احساس میکرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهنش نشست میکند، از کنار زنبیل رد شد. طاهر قدمهایش را آرام کرد. آنها حتی در چند قدمی خانهشان آنقدر ایستادند تا مرد از راه برسد و جلو بیفتد و حرمت آن تشییع جنازه ساکت را به هم نریزند. حتی ایستادند و به بالکن خانه خودشان نگاه کردند که پنجرهاش برای صدای قطار هنوز باز بود که در آن یک ملیحه جوان، خم شده بود و به گلدانی آب میداد. سرش را که بلند میکرد یک ملیحه پیر، گلدانهای خالی را روی هم میچید. ملیحه با گوشت سفت و موهای ریخته سیاه، پرده را کنار میزد. ملیحه با صورتی کوچک و موهایی حناگذاشته، پشت باران راه میرفت. باران چند خط بارید و مرد با زنبیل وارد گورستان شد. طاهر و زنش چند قدم دورتر از مرده شوی خانه روی چمن بین سنگها راه رفتند. مراسم تدفین، خاکستری،خاکآلود، آنقدر طول کشید که بالاخره ناچار شدند روی چمن خیس بنشینند. وقتی که قبرکن ها رفتند باز هم صدای بیل شنیده میشد.
طاهر گفت: پاشو بریم، بریم...
ملیحه گفت: کمکم کن پاشم.
آنها به هم چسبیدند. کسی نمیتوانست بفهمد که کدام یک از آنها دارد به دیگری کمک میکند. همین که توانستند بایستند، ملیحه گفت: اون دیگه مال ماست، مگه نه؟ حالا ما یه بچه داریم که مرده... .
اطراف آنها پر بود از سنگ و اسم و تاریخ تولد و...
ملیحه گفت: باید بگیم براش سنگ بسازن.
طاهر گفت: باشه.
ملیحه گفت: باید براش اسم بذاریم.
طاهر گفت: ...
ملیحه گفت: ...
جمعه بود، بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت و از بالکن صدای همهمه مردمی به گوش میرسید که از ته خیابان برمیگشتند. آنها آنقدر سروصدا میکردند که طاهر و ملیحه نتوانستند صدای آمدن یا دور شدن قطار را بشنوند.
6060
«باد توتپزان به طرف درختان توت میرفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارمها دور یک جبپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند، آنها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند...»
کد خبر 308767
نظر شما