تو که ایی قد گوشتِ نپز نبودی!/ دوباره مهمان مهتاب با آمستردام

انتشارات افق به تازگی رمان خواندنی «آمستردام» نوشته ایان مک یوون و «مهمان مهتاب» داستان متفاوتی از فرهاد حسن زاده را تجدید چاپ کرده است.

به گزارش خبرآنلاین، رمان «مهمان مهتاب» نوشته فرهاد حسن زاده، روایتی متفاوت از جنگ است. آنطور که ناشر می‌گوید مهمان مهتاب روایت جنگ است در پرتو خانواده‌های مهاجر، در داستان موازی، دو قهرمان از یک جنس اما با دو دیدگاه متفاوت، روایت حوادث روزهای سفر و زندگی اجباری دو خانواده‌ی جنگ‌زده در شهرک تازه‌تاسیس «پالایشگاه». قهرمان‌های اصلی رمان دو برادر دوقلو هستند که هر کدام نگاه خاص خود را به زندگی دارند و هر کدام می‌خواهند به دنبال آرمان‌ها و آرزوهای خودشان بروند. یکی از این دو در شهر می‌ماند تا در کنار علی‌کبابی غذا برساند به بچه‌هایی که در خرمشهر مقاومت می‌کنند و یکی همراه خانواده از شهرک مهاجرین در اصفهان سر در می‌آورد. هر دو قصه‌های زیادی برای گفتن دارند. قصه‌هایی که روزگار برایشان نوشته است.

در بخشی از رمان حسن زاده می‌خوانیم:

«دوچرخه شتاب گرفت و او به نفس‌نفس افتاد. می‌دانست عادل از دیدنش خوشحال نمی‌شود. جای آن سیلی هنوز گاهی که فکرش را می‌کرد، می‌سوخت. محکم‌تر پا زد.

«یواش برو، مگه تو آینه‌ات نمی‌بینی، دارم میام؟»
تاکسی برای سوار کردن مسافری سرعتش را کم کرد. مسافر را سوار کرد.
«عادل! عادل!»
تاکسی راه افتاد. فاضل رسید به تاکسی. با مشت روی صندوق عقب کوبید.
«عادل... عادل!»
تاکسی ایستاد. خودش را رساند به راننده‌ای که با تعجب نگاهش می‌کرد.: «چه خبرته، بچه! عادل کیه؟»
از دوچرخه پیاده شد و فرمان را چسبید. نفس برای عذرخواهی کم می‌آورد. «ببخشید. اشتباه گرفتم.»
راننده سیگار دستش بود. دودش می‌پیچید و می‌رفت طرف او: «عادله کار داری؟ عادل خضری؟»
«ها. فکر کردم ئی تاکسی خودشه.»
راننده با لنگ دور گردن، خیسی عرق‌ها را گرفت: «تاکسی خودش بود.»
نگاهی دقیق‌تر به تاکسی انداخت. همان بود که می‌شناخت. حتی پشت فرمانش نشسته بود و رانندگی کرده بود. با چهره‌ای بی‌حالت گفت: «یعنی که چی تاکسی خودش بود؟»
سر و صدای مسافرها درآمد: «آقا هوا گرمه. خو برو دیگه!»

راننده دنده عوض کرد: «شراکتمون به هم خورد. ما فکر کردیم آدم خوش‌حساب شریک مال مردمه. دیگه نمی‌دونستیم مال شریکیه ور می‌داره، می‌بره باش لشکرکشی و مهمات کشی و نعش کشی می‌کنه.»
و گاز داد و رفت. حتی فرصت نداد سراغی از عادل بگیرد، شنیده بود شریکش آدم بدعنق و خشکی است، ولی تا به حال او را ندیده بود. سوار شد و بی‌هدف پا زد. گرم بود و دود سیاهی که بالای آسمان شهر پرده کشیده بود، رمق آفتاب را می‌گرفت. حس بدی چنگ انداخته بود به دلش. هنوز صدای کامل توی گوشش بود.
ماهشهر، لب اسکله، غروب روز سوم سفرشان بود. آسمان و دریا رنگ خون داشت. صدای کامل سوار صدای امواج دریا می‌آمد: «دلم می‌گه یه بلایی سر عادل اومده.»
و او گفته بود: «دلت بی‌خود می‌گه.»
اما لرزیده بود. خودش هم این احساس را داشت، ولی جرات گفتنش را پیدا نکرده بود. شده بود مثل زخمی که با دست بپوشاندش، و می‌پوشاندش. ولی با سوزش جای زخم چه باید می‌کرد؟ سعی می‌کرد باور کند که این حس واقعی نیست. هم حس خودش، هم حس کامل. قبلاً هم این حس‌ها را تجربه کرده بودند. حتی خواب‌های مشترک دیده بودند. خواب‌هایی که صورت واقعی پیدا می‌کردند. و آن لحظه تمام تنش لرزید و مهره‌های پشتش تیر کشید. با وجود آن همه انکار، تصمیم گرفت به آبادان برگردد.
رسیده بود فلکه کارون. تا مغازة ‌علی کبابی راهی نبود. کنجکاو بود ببیند هست یا نه. پوزخند زد: «نیست. تو ائی حال و روز کی فکر کباب خوردنه؟ تازه کو گوشت؟» با این حال طرف مغازه‌اش رکاب زد. وانتش را جلوی مغازه دید. اول نشناخت. حسابی گل‌مالی شده بود و چند جایش فرو رفته بود. ماشین را از روکش‌های بنفش صندلی و از ماهی طلایی آویخته از آینه‌اش شناخت. پیاده شد. دوچرخه را به درخت بیعاری تکیه داد. خواست قفلش بکند. پشیمان شد و زیر لب خندید: «دزد کجا بود تو ائی وضعیت!»
صدای آشنای علی کبابی را شنید: «به به! چی می‌بینم!»
روبوسی و احوالپرسی جانانه. انتظارش را نداشت. فکر نمی‌کرد، علی کبابی این قدر از دیدنش خوشحال شود. به نظرش خیلی عوض شده بود. موهای قهوه‌ای‌اش پریشان و ریش حنایی‌اش بلند و آشفته بود. مچ دست چپ مانده زیر آستین پیراهن راه راهش. خندید و دندان‌های سفید و ردیفش درخشید: «اینجا چه می‌کنی پروفسور! مگه نرفته بودین؟»
«چرا. رفته بودیم. ولی مو برگشتم. دلم طاقت نیاورد.»
«دلم طاقت نیاورد دیگه چه کلامیه؟ عاشقی مگه؟»
سرش را از خجالت پایین انداخت: «ائی حرفا چیه، اوس علی؟ اومده‌ام پی عادل. می‌خوام پیشش بمونم.»
«عادل؟!»
«ها، خرمشهر بود. تفنگ داشت. شما خبر داری ازش؟»
شادی از صورت علی کبابی پرید. دست عرق کرده‌اش را رها کرد و توی جیب شلوارش چپاند. به زمین خیره شد، فاضل هم. تَرَکی افتاده بود بر سطح سیمانی پیاده رو. فاضل بارها این زمین را آب و جارو کرده بود. این ترک تازه بود. دوست نداشت به چیز دیگری جز این ترک فکر کند. به چیزی که مثل خوره شیارهای مغزش را می‌جوید. نرمه باد داغی وزید و افتاد داخل پیراهن نازک و بلندش. سردش شد. ترک عمیق بود. مورچه‌ها کف ترک جاده درست کرده بودند. بارشان چه بود مورچه‌ها؟ از آن فاصله نمی‌شد دید، لابد تکه‌های گوشت.
«می‌خوام برم خاکستون. می‌آی؟»
علی کبابی بود. پابه‌پا شده بود و پایش رفته بود روی شیار.
«خاکستون؟ برا چی؟»
«همی طوری پروفسور. امروز پنجشنبه‌ان.»
«نه. می‌خوام برم دنبال عادل. یه مهمون هم دارم که تو خونه منتظره.»
موج صدای علی کبابی عوض شد. لرزش داشت. «دیر نمی‌شه. بیا!»
توی سرش جنگ بود. خیال تسلیم نداشت. رفت طرف درخت و دوچرخه: «مو تا عادله پیدا نکنم، هیچ‌جا...»
دستش را علی کبابی قاپید. «قُد بازی در نیار! قول می‌دم پیش عادل هم ببرمت. حالا تو بیا!»
«باشه.»
«ها بارک‌الله. تو که ایی قد گوشتِ نپز نبودی.»
کلیدی در مغازه را قفل کرد، کلیدی ماشین را روشن. فاضل دوچرخه را گذاشت عقب وانت و به زحمت سوار شد. ماهی طلایی زیر آینه تکان خورد و آرام شد. باد تندی درگرفت و خاک به پا کرد.

این رمان در 420 صفحه و با قیمت 15 هزار تومان تجدید چاپ شده است. 

بنابراین گزارش همچنین، رمان کوتاه «آمستردام» نوشته ایان مک یوون با ترجمه میلاد ذکریا به چاپ دوم رسید. «ایان مک یوون» از شاخص‌ترین نویسنده‌های امروز انگلیس بیشتر از همه در فهرست نهایی جایزه بوکر حضور داشته و این جایزه در سال 1998 به خاطر همین رمان (آمستردام) به او اهدا شد. او تاکنون در جشنواره‌های معتبر دیگری مثل ویتبرد، سامرست موام و انجمن ملی منتقدان، برگزیده شده است.

کتاب «آمستردام» مک یوون، رمان کوتاهی است درباره دو دوست قدیمی که رابطه آنها و تحول‌شان در گذر سال‌ها را نشان می‌دهد. این دو در رابطه با دوست سومی به نام «مالی لین» که از دنیا رفته است، آنچه را از سر گذرانده‌اند، مرور می‌کنند.

در پشت جلد کتاب می‌خوانیم: «... اینکه ورنون بخواهد آشتی کند و به همین خاطر به آمستردام بیاید مطمئناً چیزی بیش از تصادف، یا تصادف صرف بود. او جایی در قلب سیاه و نامتعادلش، سرنوشتش را پذیرفته بود. او داشت خودش را به دست کلایو می‌سپرد...»

کتاب 184 صفحه‌ای «آمستردام» با بهای 8200 راهی بازار کتاب شده است.

6060

 

کد خبر 311851

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام IR ۰۵:۲۲ - ۱۳۹۲/۰۶/۱۶
    2 0
    چقدر اين رمان مهمان مهتاب، نثر گرم و رواني داره...درست مثل مردم جنوب كشورمون. مرسي بابت خبر و اين متن از رمان.

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین