مهدی یاورمنش: میخواستیم مثل دیگر رزمندههایی که عکسهایشان را پیش از این کاربران خبرآنلاین شناسایی کردهاند، به دیدارش برویم. او در خرمشهر بود و ما در تهران و هر چه کوشیدیم، برنامههایمان جور در نیامد.
وقتی به هفته دفاع مقدس و سالگرد مقاومت 35 روزه خرمشهر مقابل ارتش عراق رسیدیم، تصمیم گرفتیم زمان را دیگر از دست ندهیم و در یک ارتباط تلفنی شنونده حرفها و خاطرات عبدالرضا صالح پور شویم. پیش از این عکسی را که سعید صادقی در مهر 59 از صالح پور گرفته بود، برایش فرستاده و از او خواسته بودیم تعدادی از عکسهای یادگاریاش از دوره جنگ را هم برایمان ارسال کند. گفتگوی از راه دور ما با این پرسش آغاز شد: برای نخستین بار چه زمانی عکس منتشر شده خودش در خبرآنلاین را دیده است؟ پاسخهای او به این سؤال و دیگر پرسشهایی که مطرح کردیم را با هم بخوانیم.
از دیدن جوانی خودم جا خوردم
بچه های موزه حفظ آثار دفاع مقدس خرمشهر از من خواستند تا در شناسایی چند عکس جنگی سعید صادقی که خبرآنلاین منتشر کرده است کمکشان کنم. چون من چند سالی است که به این موزه رفت و آمد دارم و در ثبت خاطرات شفاهی رزمندگان و خانواده های آنان همکاری میکنم، بیشتر رزمنده های خرمشهر را میشناسم.
عبدالرضا صالح پور در این عکس که چهارم مهر 59 گرفته شده است، 19 سال سن دارد
روزی که به موزه رفتم و پشت کامپیوتر نشستم و یکی یکی به عکسهایی که در تاریخهای مختلف منتشر شده بود، نگاه کردم، یک باره با دیدن تصویر جوانی سوار بر موتور حسابی جا خوردم؛ باورم نمیشد عکس 19 سالگی خودم را میبینم.به سرعت خاطره آن روز برایم زنده شد؛ سوم یا چهارم مهر 59 بود. آن زمان درگیریها بیشتر در حدود (مرز) جریان داشت و عراقیها هنوز وارد شهر نشده بودند. بعد از یک شب و روز جنگیدن، به شهر برگشته بودم تا در مقر سپاه تر و خشک شوم و دو باره به خط برگردم. بعد از آن که دو باره لباس پوشیدم، از فرصت استفاده کردم تا سری به خانه پدریام بزنم. چون وقت تنگ بود، یک موتور قرض گرفتم و راه افتادم. نزدیکیهای فلکه اردیبهشت، در کوچه ای که به خیابان چهل متری میخورد، در حال حرکت بودم که کسی با فریاد مرا صدا زد و وقتی به آن سمت نگاه کردم، عکاسی را دیدم که در حال عکس گرفتن بود. آن لحظه حتی فرصت ایستادن هم نداشتم، پس لبخندی زدم و رد شدم تا چند هفته پیش که بعد از 33 سال این عکس را دیدم.
بچه خیابان چهل متری
22 بهمن 1340 در کوچه افسون خیابان چهل متری خرمشهر به دنیا آمدم. خانه مان نزدیک گل فروشی محمدی بود که همه خرمشهریها آن را میشناختند.
صالح پور می گوید به همراه همکارانش در موزه حفظ آثار دفاع مقدس خرمشهر در حال شناسایی عکس های رزمندگان منتشر شده در خبرآنلاین بوده که یک باره با تصویر خودش ربرو شده است
خانواده مان مذهبی بود و در انقلاب مشارکت داشتند. برای همین سال 58 وارد بسیج شدم و تابستان 59 به استخدام سپاه در آمدم. در حال طی دوره آموزشی بودم که جنگ آغاز شد. البته از چند هفته قبل در حدود (خط مرزی) مستقر شده و به طور پراکنده با عراقیهای متجاوز درگیر شده بودیم. یادم میآید شهید جهان آرا که فرمانده ما بود و چند تن دیگر از مسوولان شهر به تهران خبر و هشدار داده بودند تدارکات عراقیها نشان میدهد قصد یک حمله بزرگ را دارند، اما کسی اعتنا و باور نکرده بود. این غفلت آن قدر ادامه یافت تا این که با حمله لشکر های مجهز عراقی غافلگیر شدیم.
جنگ و گریز با عراقیها
نیروهای مردمی مدافع خرمشهر و بچه های سپاه آمادگی جنگ کلاسیک را نداشتند. از بعد از ظهر 31 شهریور، بمباران و گلوله باران شدید عراقیها شروع شد و آنها همه تأسیسات، راهها، پلها و مقرهای نظامی را زدند. اول شب هم با چند تیپ زرهی و پیاده و پشتیبانی واحد های توپخانه و بمب افکن تهاجم را شروع کردند و در مقابل کل نیروهای ما یک گردان هم نمیشد.
آن روز من و 24 رزمنده دیگر در خط مستقر بودیم. شب که شد، تانکها و نفرات عراقی حدود (مرز) را رد و پاسگاه ما را محاصره کردند. از آن جمع 25 نفره، تنها سه نفر موفق به فرار شدیم و تعدادی از بچهها اسیر شدند که یکی از آنها پسر خاله ام بود که بعد از 10 سال به ایران بازگشتند.
صالح پور می گوید این عکس حدود 10 آبان 59 گرفته شده است؛ یک هفته پس از سقوط خرمشهر. او ادامه می دهد این ده نفر تنها باقی مادنده های گروه حسینیه اصفهانی های خرمشهر هستند. به گفته صالح پور از بین این جمع هم امروز تنها سه نفر زنده هستند و دیگران در ادامه جنگ به شهادت رسیده اند
در روزهای بعد، ما به دلیل نفرات اندک و نداشتن سلاحهای سنگین، در حال جنگ و گریز با عراقیها بودیم. این طوری بود که با دست خالی 35 روز خرمشهر را حفظ کردیم. تاکتیک ما این بود که ضربه بزنیم و سریع عقب بکشیم. بیشتر بعد از ظهرها عملیات را شروع میکردیم و موضعی را میگرفتیم اما شب برای استراحت به مقر باز میگشتیم. جالب این بود وقتی صبح به آن منطقه بر میگشتیم، میدیدیم عراقیها چون فکر میکردهاند ما شب هم آن جا بودهایم، از ترسشان پاتک نزدهاند و آن موضع همچنان در دست ماست.
دلیران ارتشی که نگران محاکمه نظامی بودند
روزهای اول جنگ، تکاوران و کلاه سبزهای نیروی دریایی در کنار ما میجنگیدند. اما بعد از چند هفته که امید حفظ شهر از نظر نظامی دیگر وجود نداشت، دستور عقب نشینی به آنان داده شد. با این حال تعدادی از آنان که حتی خرمشهری هم نبودند، در کنار ما ماندند و تا چهارم آبان که شهر سقوط کرد، جنگیدند. تنها نگرانی آنان این بود که چون از دستور عقب نشینی سر پیچی کرده اند، شاید در دادگاه نظامی محاکمه شوند. یاد و خاطره آن سربازان، درجه داران و افسران دلیر که بسیاری به شهادت رسیدند، هیچ گاه از یادم نمیرود.
روزی که مادر و سه خواهرم به شهادت رسیدند
ما خانوادهای بزرگ بودیم؛ پدر، مادر، 6 خواهر و سه برادر. همان طور که گفتم، خانوادهای مذهبی بودیم که در صحنه انقلاب و جنگ همیشه حضور داشتیم. زمانی که عراقی ها حمله کردند، خانواده ما تا چند هفته در خرمشهر ماندند. من و یک برادرم که در هلال احمر بود، به همراه یک خواهرم که در مکتب قرآن عضو بود، به طور فعالانه در دفاع از شهر شرکت داشتیم. دیگر بچه ها کوچک تر بودند که 22 مهر از آنان خواستیم شهر را ترک کنند. آن زمان دستور تخلیه شهر را داده بودند و هر لحظه امکان داشت شهر به دست عراقی ها بیفتد.
19 و 52 سالگی عبدالرضا صالح پور
خانواده به طور موقت در روستای خرخره که در مسیر خرمشهر- آبادان قرار داشت، ساکن شدند. اما در شب 27 مهر، آن روستا توسط توپخانه عراقی ها گلوله باران شد که در آن حمله مادرم و سه خواهرم که 10 تا 14 سال سن داشتند، به شهادت رسیدند. مادر بزرگم نیز به شهادت رسید و پدرم به سختی مجروح و مدت ها در بیمارستان طالقانی بستری شد. مزار مادر و خواهرانم در گلزار شهدای آبادان است.
تنها چیزی که من را اذیت می کند
بعد از سقوط خرمشهر، در عملیات زیادی از جمله بیت المقدس که به آزاد سازی شهر ختم شد، شرکت داشتم. سال 62 بود که ازدواج کردم و در آبادان خانه ای گرفتیم. اما چون شهر همیشه زیر گلوله باران بود، مدتی بعد به شادگان رفتیم و در ادامه خانه را به شیراز منتقل کردیم.
آن زمان، هر سه ماه یک بار به خانه سر میزدم و بعد از یک هفته به منطقه بر میگشتم. دو فرزندم در زمان جنگ به دنیا آمدند و همسرم با این که زندگی سخت میگذشت، اما همیشه صبور بود و با لبخند از من استقبال میکرد.
بعد از پایان جنگ، فرزند سوم ما به دنیا آمد و بعدش به خرمشهر نقل مکان کردیم و تا امروز در زادگاه خود ماندهایم. پسر بزرگم در اداره بندر خرمشهر کار میکند، دخترم ازدواج کرده و کارشناسی ارشد زیست دریایی می خواند و پسر کوچکم چند روز پیش دانشگاه کرمان قبول شد و برای تحصیل در رشته حسابداری به آن شهر رفت.
پنج سال میشود که بازنشسته شدهام و البته در ثبت خاطرات رزمندگان خرمشهری با موزه حفظ آثار دفاع مقدس همکاری می کنم. از زندگی ام راضی ام و تنها چیزی که من را اذیت میکند، این است که خرمشهر آن طور که باید بازسازی نشد. وقتی در شهر مردم فقیر و خرابی ها را میبینم، خیلی ناراحت میشوم، والله خرمشهریها سزاوار توجه خیلی بیشتری هستند.
57245
نظر شما