۰ نفر
۲۸ بهمن ۱۳۸۷ - ۱۲:۲۵

زندگی، آثار و آرای تادئوس کوتاربینسکی، از بزرگ‌ترین فیلسوفان تحلیلى لهستان

کوتاربینسکى یکى از بزرگ‌ترین فلاسفه مکتب تحلیلى لهستان است و کمتر تحقیقى درباره او و این مکتب در کشورمان انجام گرفته . باید اعتراف کرد که از اعضای این مکتب تارسکى در جهان از همه معروف‌تر است ولى این را هم نباید از یاد برد که همه این فیلسوفان نقش مهمى در تکوین فلسفه قرن بیستم داشتند. در متن زیر کوتاربینسکى به صورت بسیار کوتاه معرفى شده است:

هنریک اسکولیموفسکی: تادئوس کوتاربینسکی (Tadeusez kotarbinski) در 31 مارس 1886 در ورشو متولد شد. ابتدا در دارم اشتات آلمان در رشته معماری مشغول به تحصیل شد ولی بعد از دو سال آن را رها کرد و در دانشگاه لوف (lwow) ثبت‌نام کرد تا نزد تواردوسکی (Twardowski) فلسفه بخواند. از 1907 تا 1912 به تحصیل فلسفه و زبان‌های کلاسیک پرداخت. در سال 1912 تزدکترایش را با عنوان «اصالت فایده در اخلاق میل و اسپنسر» نگاشت که بعدها در 1915 به چاپ رسید. سپس چند سالی را در دبیرستان‌ها زبان‌های کلاسیک تدریس می‌کرد.

کوتاربینسکی از سال 1918 تا 1957 در دانشگاه ورشو اول به عنوان استادیار و سپس استاد تمام تدریس کرد. تنها در طول جنگ جهانی دوم اجازه تدریس رسمی از او سلب شد. در سال 1957 در حالی که برای ششمین سال رئیس منتخب آکادمی علوم لهستان بود از تدریس در دانشگاه دست کشید. او از سال 1957 تا 1960 نائب‌رئیس مؤسسه بین‌المللی فلسفه بود و از 1960 تا 1963 ریاست این مؤسسه را به عهده گرفت. از سال 1956 کوتار بینسکی به عنوان استاد مدعو در بسیاری از دانشگاه‌ها و مراکز پژوهشی حضور داشت از جمله: بلگراد، براسل، کمبریج، لندن، منچستر، پاریس، استکهلم، وین و دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا و برکلی در آمریکا.

از میان فلاسفه جنبش تحلیلی لهستان کوتار بینسکی و آژدو کیویچ از همه سرشناس‌تر بودند. اولی را در تمام لهستان می‌شناختند و اغلب به جای نام او از واژه «فیلسوف» استفاده می‌کردند، دومی هم از احترام شایانی برخوردار بود ولی تنها در میان حلقه نسبتاً کوچک متخصصان.
سرشناس بودن کوتاربینسکی از رهگذر این کارهای او بود:
1) بنیان‌گذاری مکتب تفکر دقیق که ادامه سنت تواردوسکی (Twardowski) بود.
2) سهم خلاقانه‌ای که در تفکر فلسفی داشت.
الف) مکتب اصالت وجوه ملموس (concretism)؛ دستگاهی فلسفی که عبارت بود از نوعی اعتقاد به وحدت وجود ماتریالیستی و به‌طور کلی حاصل تحلیل معناشناختی مفاهیم سنتی فلسفی بود؛
ب) پراکسیولوژی (praxiology)؛ شاخه جدیدی از پژوهش دانشگاهی درباره قابلیت‌های علمی هر فعالیتی، باید گفت که این خود اولین تلاش نظام‌مند برای صورت‌بندی نظری کامیابی و شکست در فعالیت‌های فردی و اجتماعی ما بود.
3) نقش فعال او در زندگی اجتماعی از جمله:
الف) توجه عمیق و مشارکت پیوسته او در امور اجتماعی و حساسیت تند و تیزش در رابطه با هر نوع بی‌عدالتی
ب) وفاداری به نقش سنتی فیلسوف، در این سنت فیلسوف تنها به خلق و ترویج نظریات فلسفی نمی‌پرداخت بلکه او خود نمونه‌ای کامل بود از زندگی‌ای که به زیستن‌اش می‌ارزد.

کوتاربینسکی در لهستان به آن درجه از شهرت دست یافت که راسل در بریتانیا داشت. در واقع این دو نفر مشترکات زیادی داشتند، هر دوی آنها به منطق ریاضی ارج می‌نهادند ولی هیچ‌یک به خود اجازه نمی‌داد در قبال مقتضیات صوری آن مستبدانه رفتار کند. به‌جای آن هر یک تلاش کرد تا فلسفه‌ای را گسترش دهد و نهایت سعی خود را کرد که فلسفه‌اش تا آنجا که موضوع اجازه می‌دهد دقیق باشد. هر دو از موهبت خوش‌کلام بودن برخوردار بودند و ایده‌هایشان را در مقالاتی تحت عناوین مختلف و گسترده به‌طوری که برای مردم غیر‌متخصص قابل فهم باشد توضیح می‌دادند. هر دوی آنها در دفاع از عقایدشان درباره مسائل مهم زندگی فردی و اجتماعی به سختی ایستادگی کردند.

کوتاربینسکی از سال 1918 شروع به تدریس در دانشگاه ورشو کرد. خطابه معارفه او با عنوان «درباره فلسفه بزرگ و فلسفه کوچک» بسیار مشهور شد و به‌طور گسترده مورد بحث قرار گرفت. این خطابه برنامه‌ای برای پی‌افکندن یک فلسفه جدید بود اما بسیار فروتنانه صورت‌بندی شده بود (بر عکس برنامه حلقه وین که خیلی پر‌طمطراق ارائه شده بود): «بگذارید بر‌ساختن دستگاه‌های بزرگ فلسفی را وانهیم؛ بگذارید فلسفه کوچکی بپروریم که منجر به ایجاد تغییری کلی شود در هر آنچه فرهیختگان در پی آن‌اند». بنابراین کار طاقت‌فرسا و وقت‌گیر روشن ساختن معنای واژگانی که در حیطه فلسفه یا خارج از آن به کار می‌روند کم‌کم شروع شد.
اما خیلی زود از میان تحلیل‌های موشکافانه چارچوب بنایی نو ظاهر شد، این خود بنیانگذار این جریان [کوتاربینسکی] را نیز متعجب کرد، این چارچوب به عنوان یک دستگاه فلسفی بازشناخته می‌شد. آموزه‌ای که از دل این تحلیل‌ها سر برآورد نخست رئیسم (reism)، سپس پان سوماتیسم (pansomatism) و بالاخره پس از پایان جنگ اصالت وجوه ملموس (concretism) خوانده می‌شد. خطوط اصلی آموزه کوتاربینسکی را باید در کتاب «عناصر نظریه شناخت، منطق صوری و روش‌شناسی علوم» او جست. این اثر بیشتر به عنوان یک کتاب آموزشی درسی شناخته می‌شد اما گستره و اهمیت آن بسیار فراتر از حد و اندازه کتاب‌های درسی معمولی بود. در واقع این کتاب مهم‌ترین و تأثیر‌گذارترین اثر فلسفی لهستانی بود که بین دو جنگ جهانی به چاپ رسید.

کوتاربینسکی پیش و پیش از آنکه یک متفکر باشد باشد یک معلم بود، البته اگر تمایز بین این دو در مورد وی درست باشد. به هر حال برای او این هر دو به شکلی جدایی‌ناپذیر با یکدیگر در ارتباط بودند. اصلی که او به شاگردانش می‌آموخت «وضوح» بود و همین اصل بود که همچون ترجیع‌بندی در برساختن مکتب اصالت وجوه ملموس ایفای نقش کرد. می‌توان فلاسفه را به دو گروه تقسیم کرد:
آنهایی که آثارشان پر است از کانون‌های زاینده با قدرت تخیل قوی و به همین دلیل این آثار کمی گنگ و مبهم هستند و [دسته دوم] آنهایی که به روشی واضح و سر راست می‌نویسند. گفتمان فلاسفه دسته دوم خیلی برانگیزاننده نیست ولی آن را با وضوح و قطعیت جبران می‌کنند. کوتاربینسکی تاکید داشت که تنها روش دوم است که می‌تواند برای ساختن یک مکتب فکری به کار آید.
این رهیافت قرین موفقیت بود به ویژه به این دلیل که کوتاربینسکی از موهبتی فوق‌العاده‌ای برخوردار بود: این موهبت، توانایی او در کمک به شاگردانش بود تا ایده‌هایشان را واضح و سر راست بیان کنند. او اغلب از جمله یک دانشجو استلزامانی بیرون می‌کشد که خود آن دانشجو آن‌ها را در نیافته بود.

بنابراین او دانشجو را راهنمایی (و گاهی مجبور) می‌کرد که تمام محتوای سخنش را بکاود و هر آنچه که سخن او مستلزم آن است را بیرون بکشد. خواه این سخن دانشجو محتوی ایده‌ای خلاق بود خواه تنها جمله‌ای مغشوش. نتیجه این کار کوتاربینسکی آن بود که شاگردانش به شدت نسبت به او احساس «تعلق خاطر» می‌کردند. این احساس بیش از آن بود که بخواهیم برای نشان دادن آن به چاپ دو مجموعه مقالات به افتخار کوتاربینسکی، یکی در سال 1934 و دیگری در 1959، استناد کنیم. گویی هر دوی این آثار در یک دستگاه نواخته شده‌اند؛ مقالات آنها شامل تحلیل‌های موشکافانه، صورت‌بندی واضح مساله و گاهی پاسخ مسائل کوچک و کاملاً دقیق و مشخص است ولی در هیچ‌کدام تلاش نشده تا مسئله‌ای بزرگ به روشی مبهم وکلی حل شود. تفاوت اساسی این دو مجموعه مقالات آن است که در اولی عمدتاً به مسائل روش‌شناسی علوم قیاسی پرداخته شده در حالی که دومی بیشتر راجع به مسائل روش‌شناسی علوم تجربی و اجتماعی و علوم انسانی است. می‌توان گفت که تمرکز کتاب اول بر روی موضوع منطق است و دومی به فلسفه علم پرداخته است. خود این مطلب را می‌توان نشان‌دهنده تنوع کلی علایق [در میان شاگردان او] دانست.

مترجم: علیرضا نجمی

منبع: polish analytical philosophy

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 3934

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 6 =