تماشاي او هنگام كارگرداني صحنه، با آن موي سپيد و گاه كمي آشفته، يادآور رهبري يك اركستر است. مواجهه او با جزء به جزء عناصر صحنه، تداعي كننده لحظاتي است كه رهبر اركستر سازها را گاه با ملاحت و گاه با تندي به سخن گفتن فراميخواند.
ناصرالدين شاه آشفته بر تختش به خود ميپيچيد. دورتادور سالن بازيگراني كه در اين صحنه بازي ندارند به اين تابلو زل زدهاند. ناصرالدين شاه با حالتي كه نشان از روانگسيختگي او دارد، پريشان و خواب زده، امر مهدعليا مادرش را تاييد ميكند: «امشب كار يكطرفه خواهد شد... ميرزا تقيخان از حيات عاري و به عزل ابدي نائل خواهد شد...» درباريان و از جمله مهدعليا و ميرزا آقاخان او را دوره كردهاند... مهدعليا شادمان است و ناصرالدين شاه هنوز هم گويي اندك آگاهي از تصميمش دارد، با اين همه در ميان وسوسههاي درباريان كه چون وردي در گوش او ميخوانند تسليم شده است... اين تمرين «خاطرات و كابوسهاي يك جامهدار» است و اين صداي دكتر علي رفيعي است كه حالا بعد از ٣٨ سال در سالن تمرين طبقه هفتم تالار وحدت شنيده ميشود.
«خاطرات و كابوسهاي يك جامهدار» خاطرات و كابوسهاي خود رفيعي هم هست. نمايشي كه منجر به بازداشت و استعفاي اجباري او از رياست تئاتر شهر در دوره پهلوي دوم شد. «روزي به ما اعلام كردند فرح ديبا قرار است به ديدن اين نمايش بيايد و ما هم بدون تشريفات و مثل همه تماشاگران معمولي از او استقبال كرديم. بعد از اجراي نمايش فرح ديبا دو جمله به من گفت؛ اول اينكه اين نمايش با اين سطح طراحي و اجرا ۵۰ سال تئاتر اين مملكت را به جلو برده است و جمله دوم نيز اين بود كه به نظر ميرسد شما دوران امروز را بيشتر زير سوال بردهايد تا زندگي
اميركبير را. همين جمله باعث شد فرداي آن روز من را با يك جيپ ارتشي به ساختماني با آجرهاي قرمز در خيابان سلطنتآباد ببرند و تا شب مورد بازجويي قرار دهند. نهايتا اين اتفاق به استعفاي من از مديريت تئاتر شهر منجر شد.» و حالا اين صداي زيباي بصري، قرار است دوباره پس از ٣٨ سال شنيده شود.
در انتهاي سالن يك پرده سياه آويزان است كه تالار پادشاهي را تداعي ميكند. «با نقش شوخي نكنيد. آنها را در حد يك كاريكاتور پايين نياوريد. ميرزاآقاخان يك ديپلمات سطح اول كشور است. فقط خيانت پيشه است.»
اين دقت وصفناپذير در حفظ شأن و منزلت شخصيتهاي نمايش همه را تحت تاثير قرار داده است. او از هيچ جزيياتي نميگذرد. اصرار فراوانش بر درك صحيح تاريخي و شناخت روان شخصيتها از او در مقام كارگردان تصويري به ياد ماندني به جا ميگذارد. قرار ميشود صحنه را دوباره بگيرند و دكتر رفيعي به صندلي خودش درست وسط صحنه باز ميگردد.
«دستور ميدهيم ١٧ توپ شليك شود...» ناصرالدينشاه فرياد ميزند و درباريان لبخندي فاتحانه بر لب دارند «دستور ميدهيم باران ببارد... دستور ميدهيم شاخهها غنچه كنند... » لبخند بر دهان درباريان ميماند و شاه كم كم به گريه ميافتد. «دستور ميدهيم غنچهها بشكفند... دستور ميدهيم... دستور ميدهيم...» و
هربار خميدهتر ميشود و در خودش فرو ميريزد. و اين ميرزا تقيخان اميركبير است كه حالا فرمان را گردن مينهد: «اين لباس عاريتي را از تن من در آوريد. گويا به واسطه كثرت مشاغل چنين كه بايد و شايد نميتوانم به همه امور برسم. گويا زيادي كار مرا خسته كرده است.»رفيعي انگار از جهان بريده است و فقط قاب پيش رويش را ميبيند و حالا گويي راضيتر است«بهتر شد...».
مهرداد ضيايي، دستيارش، ميگويد صحنه ديگري را بگيرند. همچنان كه بازيگران آماده ميشوند دكتر رفيعي با حميد پورآذري مشورت ميكند. از منشي صحنه زمان صحنه را ميپرسد و مهدي سلطاني آماده ميشود تا به روياي
ناصرالدين شاه پا بگذارد. «ميرزا تقيخان چيزي جز ترس در چشمهايشان ميبينيد؟... فقط چشمهاي مادرم است كه چيزي به من نميگويد. در اين چشمها ترس هست يا خشم ميرزاتقي خان؟» و پريشان خود را به ميرزاتقي ميرساند. سلطاني با وقاري برآمده از تصوير تاريخي ميرزاتقيخان قدم برميدارد و شاه را تسلي ميدهد«كاش راهي بود كه به راز دلهايشان پي ميبرديم...»
زمان كوتاهي به عنوان استراحت اعلام ميشود. بازيگران به سمت آبدارخانه ميروند تا نان و پنيري ميل كنند و چاي بنوشند. اما دكتر رفيعي همچنان بر جايش ميماند و با دستيارانش و عوامل صحنه صحبت ميكند. بازيگران نقشهاي اصلي
هركدام در گوشهاي با يكي از دستياران درباره نقش صحبت ميكنند. «خاطرات و كابوسهاي يك جامهدار» حتي لحظهاي متوقف نميشود.
حالا مهدعليا در ميانه درباريان نشسته است و آنها را تهييج ميكند تا عليه ميرزاتقي شاه جوان را بشورانند. «كجاي دنيا يك آشپززاده بر شاه مملكت چنين مسلط است... » و درباريان هم فقط تاييد ميكنند كه ناگهان شاه سر ميرسد و مهدعليا
برميآشوبد و شاه گويي مجالي يگانه يافته است.«مهد عليا من نياز به تكيهگاهي قوي دارم كه پايه و بنيادش بر درستي و خيرخواهي استوار باشد.»
«نه! نه! اين يك جنگ نيست! تو در اين صحنه داري دل و جگرت رو پرتاب ميكني. داري از مادري كه نبوده، از تمام شبها و روزهايي كه بيمادر سر كردي و او مشغول خوشگذراني و عياشيهاي خودش بوده، گلايه و زاري ميكني... نجنگ باهاش! دعوا نكن! ما بايد ببينيم كه تو دل و جگر خودت را اينجا تكه تكه ميكني. تمام عقدههاي فروخوردهات رو... تمام بيمادريت رو...»
من فراموش كردهام كه براي گزارش آمدهام. مثل همه آنها كه در سالن هستند محو رفتار و حس وحالي شدهام كه دكتر علي رفيعي خلق كرده است. درباريان حرفهاي مهدعليا را تاييد ميكنند و رفيعي بار ديگر صحنه را قطع ميكند. «شما فقط رباتهايي نيستيد كه تاييد ميكنند... شما عُلقه داريد به دستگاه قجري... اگر ميرزا تقيخان بماند همه شما از اين مُكنت و مالي كه داريد محروم خواهيد شد... بايد غيرت شما را نسبت به دستگاه قجري ببينيم.»
تركيبي از تلخي و سياهي روزگار قجر و شاعرانگي نگارش و صدا البته صحنهآرايي كه نيست اما از ميزانسنها پيداست حس و دريافتي يگانه از نمايش را رقم ميزند كه خاص دكتر علي رفيعي است. دردانه هنر تئاتر ايران و كارگرداني كه همواره با آثارش براي مخاطبان تئاتر تاريخ ساخته است. نكتهاي كه مهدي سلطاني هم آن را تاييد ميكند: «دكتر رفيعي بزرگمرد تئاتر ايران است. به نظر من در حال حاضر در تئاتر ايران بزرگتر از آقاي رفيعي نداريم.»
كار با علي رفيعي بيش از هرچيز آموزنده است. «من شخصا ميتوانم از محضرشان استفاده كنم. از سبكي كه استفاده ميكنند، از استيليزاسيوني كه در كارهايشان وجود دارد ميتوانم به عنوان يك كلاس درس بهره ببرم. كار با بزرگمرد تئاتر يك كشور يك شانسي است كه براي هر بازيگري اتفاق نميافتد اما من خوشحالم كه براي من اتفاق افتاد.»
حالا من رو به قاب آينه نشستهام. آينه با خصلتي استعاري روايتي از تاريخ را بازميتاباند. گويي ديوارآيينهاي سالن تمرين خود تاريخ است كه احوال آدميان را بازگو ميكند. مهدعليا در صحنهاي كه يادآور شام آخر است آدميان پوشيدهاي را غذا ميدهد. چون مدير نوانخانهاي كه تلخ و سنگدلانه بيهيچ شفقتي و تنها از سر اجبار اين كار را ميكند. و حالا پيداست آنچه رفيعي از آن حرف ميزند. همان تابلويي كه او اينهمه بر سلامت و زيبايي آن تاكيد دارد. با همان جملاتي در ابتداي اين گزارش آمد. من تماشاگر تابلويي هستم كه تاريخي سياه را بيقضاوت به تماشا ميگذارد.
«خاطرات و كابوسهاي يك جامهدار»، مرا هم دچار خودش ميكند. تلخ و سياه چنان يكه و زيبا و آراسته به دست علي رفيعي چون خاطرهاي روشن. اين اثر داستاني است كه جامهدار بازميگويد؛ شاهدان فراموش شدهاي كه هيچگاه محل اعتبار نبودهاند تا راوي تاريخ باشند. اما اين بار علي رفيعي اين واقعيت را از زبان او باز ميگويد. هنگامي كه بيرون آمدم چيزي با من مانده بود. آيا ما جامهدار نيستيم؟ آيا اين ما نيستيم كه واقعيت را در ذهن خود چنان باز ميسازيم كه بار ديگر و به هنگام بازگفتن نميدانيم آنچه ميگوييم كابوس است، يا خاطره يا واقعيتي راستين...؟ «خاطرات و كابوسهاي يك جامهدار» بيش از هر چيز دعوتي است به بازانديشيدن در واقعيت كژتاب تاريخ تا اكنون ما بر پايههاي وهم بنا نشود؛ دعوتي كه از هم اكنون آغاز شده و آبان ماه پذيراي مخاطبانش خواهد بود.
۵۷۲۴۴
نظر شما