فصلی خواهم نبشت، در ابتدای اين حال بر دار کردن اين مرد پس بشرح قصه تمام پردازم.
نه زمين ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت، هيچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که اين مکر ساخته بودند، نيز برفتند. رحمه الله عليهم و اين افسانهايست با بسيار عبرت و اين همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنيا بيک سوی نهادند. احمق مردی که دل درين جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...
لطف علیخان زند هنگام کور شدن به دست اقا محمد خان چنین گفت
یارب ستدی داد زدست چو منی دادی به مخنس نه مرد و نه زنی
از گردش روزگارمعلومم گشت این ملک نماند نه به ماه و نه منی
نظر شما