فهیمه شانه: بچهتر که بودم و البته بازیگوشتر، هر وقت آتشی میسوزاندم جز بابا بزرگ، کسی حریف نمیشد با من حرفی بزند یا پندی دهد. بابا بزرگ هم که تا میدید هیچ دمی از آن بنده خدا در آتش شیطنت من اثر نمیکند، تکیه کلامش بود که: «دِ... بچه جون! مگه قصهٔ حسین کرد شبستری دارم میگم...» این کلام در گوشهٔ ذهن من مانده بود و هر وقت یاد کودکی و شیطنت میافتادم، بلافاصله «قصه حسین کرد» در گوشم صدا میکرد. گاهی با خودم میگفتم: بابا بزرگ این حرفها را از کجا میآورد... وقتی هم بزرگتر شده بودم چند بار از بابا بزرگ خواسته بودم این قصهٔ حسین کرد را برایم تعریف کند. به گمانم او هم روایتهایی از دورها شنیده بود اما خوب به یاد نداشت و هر بار طوری دست به سرم میکرد.
دیگر بیخیال شده بودم، تا اینکه روزی عزیزی هدیه به دست به دیدارم آمد و کتاب «قصهٔ حسین کرد شبستری» را برایم آورد. کنجکاوانه برداشتم و شروع کردم به خواندن... بله! «حسین کرد شبستری» واقعاً کسی بوده و قصهای داشته، آن هم چه قصهای!
آنطور که در مقدمهٔ کتاب «قصهٔ حسین کرد شبستری» خواندم، این داستان از قصههای فولکلور دوستداشتنی و جالب از قدیمالایام بوده و در کنار دو کتاب دیگر (امیر ارسلان رومی و اسکندرنامه هفت جلدی) در میان مردم کتابخوان رواج داشته است.
حسین کرد، پهلوانی از دورهٔ صفویه است که در این کتاب با رستم شاهنامه برابری میکند و شرح دلاوریها و داستان پهلوانیهای او و پهلوانان مردمی دیگر شبیه او در مقابله با دشمنان شاه عباس صفوی، خصوصاً ازبکان و ترکان عثمانی در این کتاب ارزشمند آمده است؛ پهلوانان عیاری که شیوههای عیاری آنان در قصه شرح داده شده است.
ارزش و اهمیت کتاب، علاوه بر شرح داستانها و دلاوریهای پهلوانان مردمی، در بازتاب نوع زندگی اجتماعی و فرهنگ مردم در دوره صفویه است؛ غالب داستانها دستمایهای شبه تاریخی دارند. قصهپردازان این داستانها، نقالان هستند و مخاطبان آن، شنوندگان همین نقالان در قهوهخانهها یا مکانهایی شبیه آن و فضای آن، یادآور معرکه و صدای گرم نقال.
وقتی متن کتاب را میخوانی، انگار تو هم یکی از شنوندگان همین قصهها شدهای و بیرون از معرکه نیستی. گرم داستان شدهای که یک دفعه نهیب نقال تو را به هوش میآورد که:
«ایشان را در اینجا داشته باش چند کلمه از دلاوران بشنو!»
و باز سرگرم ماجرایی میشوی که قبلاً با آن درگیر شدهای اما در جایی نه چندان دور، آن را رها کردهای و سر ماجرایی دیگر رفتهای. نکتهٔ دیگر در خواندن «قصهٔ حسین کرد شبستری»، زبان خاص متن است: نثر عامیانه و گفتاری با تعبیرات و اصطلاحات و واژگان مورد استفادهٔ مردم چهارصد سال پیش، بسیار خواندنی و جالب است و به نوعی نمودار فراز و فرود و فضای عبور زبانی است که ما اکنون با آن سخن میگوییم.
این کتاب به کوشش دو استاد ارجمند: ایرج افشار و مهران افشاری «بر اساس روایت ناشناختهٔ موسوم به حسیننامه» تصحیح و تنظیم شده است. در ابتدای کتاب، مقدمهٔ عالمانهٔ مهران افشاری برای هر خواننده، چه محقق باشد چه در پی دانستن داستان، مفید و قابل تأمل است.
صرف کتاب با خبرآنلاین:
چون شاه این خبر را یافت، شیرافکن را خلعت و نعمت داده آن روز گذشت. شب بر سر دست در آمد. الماس ناپاک غرق در سلاح شده روی در کوچه و بازار نهاد تا به سر نیم آورد رسید. دید که در روی کرسی دلاوری قرار دارد و یک دانه مشعلی در برابر او زدهاند و پنج شش نفر در برابر او ایستادهاند. چون به دهنهٔ چهارسو رسید بیمحابا داخل چهارسو شده نعره کشید که دلاور شب بهخیر. گفت شب و روزت به خیر باشد، کیستی؟ گفت دلاور اگر شنیده باشی، پهلوان جهان نظرکردهٔ اجاق آل عثمان مرا الماس عقرب پیشانی میگویند. گفت تو کیستی؟ گفت مرا نمیشناسی؟ منم خداوردی لر و از جای راست شده و دست و تیغ را علم کرده و هردو روی در جنگ نهادند.
خداوردی دستی به شمشیر و دستی به چماق و از چپ و راست داد میزد و داد مردی و مردانگی میداد. الماس دید که اگر خواهد با او درست جنگ کند با او گویا برابری نتواند نمود. فریاد برآورد که ای دلاور ملازمهای خود را بگو در جای خود آرام داشته باشند. چرا دست به تیغها کردند.
آن لر صادق روی خود را رفت به عقب کند که او تیغ را انداخت در روی پستان او که به قدر دو انگشت قرار گرفت. ناله کشیده درغلطید. آن سگ سه نفر از ملازمهای او را هم به شمشیر زده و از آنجا گذارا شد در محلهٔ جمالالدین، خانهای در روز نشان کرده، الماس با پنج نفر داخل آن خانه شد و پنج نفر دیگر در خانهٔ دیگر رفتند و آن داخل آن خانه شده و به ضرب چوب ناخنهای صاحبخانه را درآورده و آنچه در خانهٔ او به هم میرسید برداشته از پی کار خود رفتند.
از آن پنج نفر دیگر بشنو.
چون داخل خانه که نشان کرده بودند آمدند و دستبرد خود را زدند و روی در سر دم نهادند در بین راه نهنگ بلاد ایران دیو سفید آذربایجان مسیح نامدار با پنج نفر از نوچههای خود به ایشان برخورد و فریاد برآورد که کیستید. گفت منم بکش بهادر. گفت صدّق یا علی. گفت ...خوب به گیر من افتادی، از آسمان شماها را میجستم و الحال در زمین دوچار من شدید و خود را در برابر ایشان گرفت.
آن پنج ازبک دیدند که به گیر آمدند و چاره به جز جنگ ندیدند کولهبارها را انداختند که مسیح نامدار انداخت در کاسهٔ سر ازبکی که از میان دو شاخش به در رفت. یکی را بر گردن زد که سرش چون گوی در زمین غلطید. و سه نفر دیگر را زنده گرفت و آنچه از ایشان پرسید که الماس در کجا میباشد، گفتند ما نمیدانیم. ایشان را با آن کولهبارها برداشته در تکیهٔ سید آمد. پس صبح ایشان را برداشته خدمت شاه آوردند. هرچه از ایشان احوال پرسید که از الماس نشانی بدهند ایشان ندادند. شاه امر فرمود تا ایشان را نفت زدند و سوزانیدند...
* صفحات 286-287
.........................................................................................
سایر پیشنهادهای نوروزی خبرآنلاین را در اخبار مرتبط بخوانید!
نظر شما