کیارستمی و دیگر هیچ/ آخرین سکانس یک فیلمساز از نگاه یک هنرمند

در شماره ٣٦ نشریه اندیشه پویا پرونده‌اى براى زنده یاد عباس کیارستمى با عنوان «آخرین سکانس» منتشر شده است.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در این ویژه نامه، آیدین آغداشلو، بهاءالدین خرمشاهى، حسین علیزاده، نگار اسکندرفر، نورالدین زرین کلک، لیلى گلستان، علیرضا زرین دست، علیرضا رییسیان، مریم زندى، ابراهیم حقیقى، پرویز دوایى، ناصر زراعتى، کیومرث پوراحمد، بهروز غریب پور و مجید برزگر خاطراتى از کیارستمى را روایت کرده اند.

به بهانه چهلمین روز درگذشت این کارگردان بزرگ، یادداشت اسکندرفر را مرور می‌کنیم: 

از هتل «مونسوری» که بیرون بیایی، دیوارِ سبزی پوشیده از پیچک می بینی. تا سر کوچه چند قدم بیشتر فاصله نیست. روبرویت پارک بزرگ «مونسوری» است. دستِ راست که بپیچی، کمی جلوتر ساختمان سربی بیمارستان «مونسوری» را می بینی. درب شیشه ای اتوماتیک باز می شود، هالِ بزرگی جلوی روی تو که در وسط آن رسپشن بیمارستان و دست چپ پله هایی تو را به کافه تریای کوچکی می رساند. در همان نزدیکیِ پله ها، کاناپه چرمی سیاه رنگی است، من روی آن کاناپه نشسته بودم. سرم را که به طرف راست می چرخاندم، دربِ خاکستریِ بی رحمی آنجاست که بعد از بازشدن باید از پله ها سرازیر می شدی و... معلمِ زیبایی های زندگی، آنجا در آستانه ی سفرِ دور و درازِ خود خوابیده بود. آن در، باز نبود اما او آنجا بود و من نمی توانستم رو در رو حرف بزنم و بگویم در این سپیده دم خاکستری آمده ام اینجا و روی این کاناپه سیاه نشسته ام تا به او بگویم که از دیروز از زیباییِ جهان چیزی کم شده و جای تنگتری شده برای زیستن. واگویه های درونی، پچ پچه های ذهنی، رهایم نمی کردند. آن لحظه ها تجربه سرگشتگی عجیبی بود. کاناپه سیاه زمهریری بود انگار، که در آن افتاده بودم. چشمانم را بستم و به سردیِ دیوار تکیه دادم. نمی دانم خواب بودم یا بیدار. 

***

او آنجا روبروی من زیر درختان باغ نشسته بود و قصه می گفت. قصه هایی که مرا در مرز رویا و واقعیت رها می کرد. زبان «درخت» و «باد» و «آب» را ترجمه می کرد و من شادمان از درک تازه ای از زیبایی جهان بودم. به خانه اش رفته بودم در یکی از روزهای آخر اسفند، سال ها پیش. با یک سبد گل پامچال، به قول خودش با همه آدابِ ادب.  چند هفته قبل از آن در خانه دوست مشترکی مهمان بودیم. تازه از سفر برگشته بود. برایش مجله «کارنامه» را برده بودم که در آن شعرهایش را چاپ کرده بودیم. صحبت از کارگاه فیلمسازی بود. به گمانم ورک شاپ مراکش. گفتم چرا در ایران برای جوانانی که تشنه آموختن از شما هستند کلاس نمی گذارید؟ گفت دلم می خواهد این کار را بکنم اما کجا؟ و چطور؟ گفتم: کارنامه. و همه چیز به همین سادگی شروع شد. سالهای درازی من نیز همراه هنرجویان «کارنامه» پای حرفهایش نشستم. از او بسیار آموختم. نگاه آدمی را «نو» می کرد. از کهنگی و تنبلی دور می شدی وقتی که با او بودی. سخاوتمند بود در بخششِ آن چه که از راز جهان کشف کرده بود. و آن روز آخر اسفند با یک سبد گل پامچال، به قول خودش با همه آداب و ادب رفته بودم تا برنامه ریزی کنیم برای «کارگاه فیلمسازی عباس کیارستمی». چای را که گذاشت روی میز، نگاهی به گل ها انداخت و گفت: هنوز بهار نیامده، تو با این گل ها بهار را به خانه ام آوردی.

***

حالا دیگر سپیده دم سربی به صبح رسیده و رفت و آمد آدم ها در بیمارستان بیشتر شده بود. من اما همچنان چسبیده به کاناپه سیاه چشمم به در آهنی بی رحم بود و با خود زمزمه می کردم که نه، مرگ هرگز نشانیِ او را نخواهد یافت؛ او که با درک زلالی آب و روشنیِ آفتاب به سر چشمه بیداری رسیده بود. اما حالا چرا او آنجا در پایین پله ها... من آن جا چه می کردم؟ چشمانم را می بندم، مرز بین خواب و بیداری را گم کرده ام...

***

برای نمایش فیلم های هنرجویان ورکشاپ در دو مرکز فرهنگی و یک دانشگاه، به نیویورک رفته بودم.  شب قبل از سفر با هم تلفنی صحبت کردیم. صدایش ضعیف تر از روز قبل شده بود. درباره یکی از هنرجویان همراه و کارش حرف زدیم. گفتم خودتان را خسته نکنید من دوازده روز دیگر بر می گردم و به محض بازگشت به دیدنتان خواهم آمد. از آن یکشنبه شبی که فردای آن برای یک عمل جراحی ساده تشخیصی به بیمارستان رفت که بعد از چهار پنج روز برگردد،  تا امروز، روزهای غریبی بر همه ما مي گذرد. روزهای بیم و امید، روزهای سختِ انتظار، و روزهای غم انگیزِ نازِ طبیبان... هر روز خسته تر می شود و صدایش ضعیف تر و شاید صبوری اش کمتر... اما حالا که برگشته ام هزار حرف نگفته برایش دارم. می دانم که چقدر به فیلم ساختن هنرجویان اهمیت می دهد. خبری برایش دارم: بچه ها دور هم جمع شده اند، تصمیم گرفته اند فیلم بسازند که وقتی از بیمارستان برگشت به رسم گذشته فیلم ها را ببینیم. موضوع انتخابی شان: زندگی و دیگر هیچ. می گویند باید استاد را خوشحال کنیم.

در آخرین گفتگو، کلمات در میان خستگیِ نفسهایش به سختی شنیده می شد. شبی که از سفر بر می گردم برای ادامه درمان به پاریس رفته است. و من بعد از سه چهار روز خودم را به پاریس رسانده ام و حالا اینجا روی این کاناپه سیاه نشسته ام. خسته و بیقرار و ناباور، چشمانم را می بندم. دیگر رفت و آمد آدمها را نمی بینم.

***

در باغ زردبند شروع سومین کارگاه فیلمسازی است. از آن جا که کیارستمی با طبیعت نزدیکی غریبی دارد، احساس می کنم فضای «کارنامه» برای کارگاه فیلمسازی او مناسب نیست. ساختمانی را که کنار رودخانه و در پناه درختان کهنسال قرار گرفته، در نزدیکی خانه ام، برای برگزاری کارگاه آماده می کنیم. آقای کیارستمی پا به پای یکی از هنرجویان (كاوه قهرمانى) و من و دو کارگر چند روزی کار می کند و نظر می دهد، تا لحظه ای که بگوید :«خوب شد». حالا آن جا آماده است براي اين كه محل كارگاه فيلمسازي باشد.

به رسم همیشه، روز اول با بچه ها درباره موضوع این دوره حرف می زند. هوا سرد است و برف روی زمین نشسته. به کارگر باغ می گویم شومینه داخل سالن را روشن کند. کُنده درختی را می آورد تا در آتش بیندازد. کیارستمی به شومینه و کُنده درخت خیره می شود. رو می کند به گروه و می گوید موضوع «درخت» چطور است؟ و من نیز به همراه گروهی، ماه ها با «درخت» زندگی می کنیم. و او معنای تازه ای به همه چیز می دهد. حالا دیگر سالهاست که درخت را جور دیگری می بینم.

***

دو نفر در نزدیکی من حرف می زنند. چشمم را باز می کنم. کاناپه سیاه را ترک می کنم. دست چپ راهروی عریضی است. در دو روز گذشته مثل دیوانه ها، ده ها بار این راهرو را طی کرده ام. در دو طرف تابلوهای نقاشی آویزان است. با خود می گویم در این چند روز اگر می توانست در این راهرو قدم بزند و نگاهی به این تابلوها بیندازد و درختان پشت دیوار شیشه ای بزرگ را ببیند، شاید...

راهرو به آسانسوری می رسد. به طبقه اول می روم. اتاق انتظاری است که اگر زنگ بزنی پرستار در را باز می کند. اما از ساعت 4 - 5 بعد از ظهر دوشنبه 4 جولای 2016 دیگر این در برای من باز نمی شود. روی صندلی می نشینم. دیروز پشت این در، دست چپ در اتاق روشنی، دکتر فرانسوی و دستیارش ما را فراخواندند. بهمن و آقای میرشکاری -دوست قدیمی کیارستمی- من و دوست دیگری نشسته بودیم. دکتر آن چه را در ایران بر سر او آمده بود شرح می داد. خودش یک روز گفته بود خانم این قصه سرِ دراز دارد. خراب کردند و حالا دکتر ابعاد این خرابی را توضیح می داد و از ادامه درمان چند روزه در پاریس و دعوت برای آخرین دیدار...

***

نمی خواهم به خاطر بیاورم. به آغوش کاناپه سیاه بر می گردم. آن جا به رویاهایم نزدیک ترم. من ساعت های زیادی در آن چند روز روی آن کاناپه با او حرف زدم. حالا دو سه هفته ای گذشته و من همچنان بین خواب و بیداری هستم.  او اینجاست. در میان درختان، در کنار رودخانه. شب ها گاهی که از پنجره اتاقم بیرون را تماشا می کنم دارد از انتهای باغ می آید. شبها دکتر فرانسوی گاهی مرا به اتاقی فرا می خواند. می گوید حالش خوب شده، فردا مرخص خواهد شد. می تواند فیلم هایش را بسازد. 

***

و اما آن چه از او برای من جا مانده شاگردان او هستند که هر روز سراغ می گیرند. متصدی گورستان می گوید این جوانان شب ها این جا چه می کنند؟ آنها از گورستان اغلب به خانه ام می آیند. زیر درختان می نشینیم. انگار او هم روي يكي از صندلي‌ها نشسته باشد. در این دو سه هفته آثار کیارستمی همه جا دیده می شود. فیلم هایش، عکس هایش..

اما شاگردان او... اینجا هستند. وقتی روی آن کاناپه سیاه نشسته بودم به او قول دادم که رهایشان نمی کنم. آن ها زنده ترین آثارِ کیارستمی هستند. او به آن ها امید داشت. این روزها دور هم جمع می شویم تا درباره موضوع «زندگی و دیگر هیچ» حرف بزنیم.  آن ها فیلم هایشان را خواهند ساخت. می گویند فیلم نساختن بی وفایی به استاد است. می گویند او در میان ما حضور دارد. مثل همیشه زودتر از همه می آید، در بین نیمکت ها، میان ما می نشیند.

من اما، این روزها پراکنده ام. جمع خواهم شد، جمع خواهیم شد.

57245

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 568285

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 6 =