در این خاطره نگاری آمده است؛
شستن ظرف های آن روز نوبت من بود اما خسته بودم و توان آن کار را نداشتم، از خواهرم خواستم تا به جای من ظرف ها را بشوید اما او از این کار امتناع کرد. نزدیکی های ظهر بود و آقا برای تجدید وضو رفته بودند، اما دیر کردند و من نگران شدم و به دنبالشان رفتم. وارد آشپزخانه که شدم دیدم آقا همه ظرف ها را شسته اند. خجالت کشیدم، نگاهی به من کردند و گفتند: حرفت را که شنیدم احساس کردم نوبت من است که امروز ظرف ها را بشویم.
از شرم، فقط توانستم تشکر کنم.
2929