زهرا حیدریآزاد: راوی داستانهایی خواهیم بود که روایتگرانشان یک چیز مشترک برای تعریف داشتند؛ " درد و غریبی"، درد را که زیر زبانشان مزه مزه میکردند تازه میفهمیدی چه دردهایی در این شهر، سر باز کرده و چمبره زده روی زندگی این چند زن، زنانی که یک چیزهایی را کم آوردهاند، مثل مهر و پشتیبانی، مثل حمایت و دلگرمی... ؛ کم آوردهاند و در اینجا، اینجایی که "محل اسکان موقت بهزیستی" می نامندش غریبانه سکنی گزدیدهاند...
غریبانه زندگی میکنند آن هم در شهر و دیاری که خواستگاه آنهاست، پدر و مادرشان در همینجا قد کشیدهاند، خودشان در کوچه پس کوچه های این شهر کودکی کردهاند و تا همین چند سال پیش یکی بودند، مثل همه ما...
آمدهام به خیابان لاله زار تبریز، کاغذ آدرس را در دستم می فشارم و ترجیح میدهم از مرد نسبتا مسن بپرسم ساختمان اورژانس اجتماعی ۱۲۳ در همین خیابان است؟ با دستش اشاره میکند که چند صدقدمی باید پیاده بروم و کنجکاوانه مرا مشایعت میکند تا میرسم به یک ساختمان ، داخل حیاط مجموعه دو خودروی اورژانس ۱۲۳، مطمئنم میکند که اشتباه نیامدم، سراغ آقای اسمعیلی، مدیر مرکز اورژانس اجتماعی را میگیرم و اتاقش را نشانم میدهند، با اشاره آقای رئیس می نشینم تا سرش کمی خلوت شود، هرچند برای تهیه گزارشی در خصوص خانههای امن آمدهام، آقای اسمعیلی میگوید خانههای امن به بخش خصوصی واگذار شده و باید مجوزهای لازم برای تهیه گزارش را پیش از رفتن به آنجا بگیرم، البته توضیح میدهد چند دختر و زن جوان هم اکنون در مرکز اسکان موقت بهزیستی ساکن هستند که احتمالا بعد از تکمیل پرونده به خانههای امن تحویل داده شوند، برای بازدید از این مرکز، وی و دو خانم مددکار همراهم میشوند...
روایت اول: برادرهایی که هیچ وقت مرا نخواستند
گفت اسم واقعی ام را در گزارشت ننویس و ترجیح داد در گزارش من "سحر" خطاب شود، سحر اولین مخاطب من از جمع ۵ نفرهی ساکنین این مرکز بود، روبرویم نشست و از کودکی اش برایم گفت که سایه پدر و مادر بالای سرش نبود، از برادرهایی گفت که می خواستند او را زود از سر باز کنند، پس زود شوهرش دادند، زیر دستهای شوهر که کتک میخورد برادرانش نگران آبرویشان بودند که مبادا او طلاق بگیرد.
ولی او طلاق گرفت، خودش میگوید جانش را برداشت و از خانه شوهر بیرون آمد، یک چشمش اشک بود به خاطر بچه ای که دیگر اجازه نمیدادند او را ببیند و یک چشمش خون که کسی از برادرانش حاضر نبود از او حمایت کند.
میگوید: ۵ سال به همین شکل زندگی کردم، کتک ها و نیش و کنایه های زن برادرها را تحمل میکردم، هفتگی جا عوض میکردم.از خانه این برادر به خانه آن برادر، خانم آوارده شده بودم، آواره...
سحر چشمانش را می بندد و اولین قطره اشک قل میخورد و از پهنای صورتش رد میشود، عمیقتر نگاهش میکنم، پیرتر از آن است که کسی باور کند او تنها ۳۳ سالش است.
دوباره میرود سر داستانش، میگوید در آن ۵ سال خار و ذلیل بودم و حاضر نیستم دوباره آن ۵ سال تکرار شود، حتی با اینکه سالهای بعد از آن ۵ سال هم چندان تعریفی نداشتند.
دنبال راه فرار بودم، برای من که نه سواد درست و حسابی دارم و نه استقلال کافی راه فراری وجود نداشت، به اصرار برادرها و قوم خویش دوباره ازدواج کردم،آن هم با مردی ۵۵ ساله از یک شهری دیگر که صاحب سه فرزند بود و یکی از دخترانش بیماری عصبی داشت.
ادامه میدهد: از دست برادرها خلاص شده بودم و افتاده بودم دست دختر بیمار همسر جدیدم، هر روز برنامه ای برای آزار و اذیت من داشت؛ شیشه ها را روی سرم خرد میکرد، چنگ می انداخت وسط موهایم و روی زمین مرا میکشید.پدرش هم حریفش نبود، ۵ ماه بیشتر نتوانستم تحمل کنم.ولی نه راه پس داشتم و نه راه پیش، تنها راه را در این دیدم که خودکشی کنم، واقعا روزهای سختی داشتم و در آن لحظه هیچ راهی به نظرم نمیآمد.
سحر میگوید بعد از آن خودکشی ناموفق، شوهرم مجبور شد طلاقم بدهد، بازهم او مرد منصفی بود که ۱۷ میلیون تومان از مهریه ام را پرداخت کرد، در یک شهر غریب آواره شده بودم و برادرهای پیغام فرستادند که همانجا بمان و بمیر و سراغ ما را نگیر!
او داستانش را اینگونه ادامه میدهد: من آدم خیابان نبودم، بچه شهرستانی را چه به این کارها، با یک خانم مددکار بهزیستی آشنا شدم و با کمک این خانم زن پیر آلزایمری پیدا کردیم که نیازمند پرستار شبانه روزی بود، ولی آنجا هم سفید بخت نبودم خانم.
دوباره چشمانش پر از اشک میشود و میگوید: خانم، همه به آدم بی کس زور میگویند، چندرغازی حقوق به من میدادند با کلی تحقیر، شناسنامه ام را هم گرو نگه داشته بودند که نتوانم از آنجا بیرون بروم، دوباره خانم مددکار به دادم رسید، با ده میلیون از پول مهریه ام خانه ای رهن کردم و از آنجا رفتم، ولی خانم جان برایت نگویم با چه بدبختی!؟! مگر کسی حاضر است به زن مطلقه تنها خانه اجاره دهد.از ترس نگاه مردهای مزاحم و زنهای بیکار محله، اصلا بیرون نمیرفتم مگر برای خرید و گرفتن یارانه که آن هم برای این بود که از گرسنگی نمیرم.
روزگار جوانی سحر این چنین سپری شده بود و اکنون هم گیر ده میلیون تومانی بود که صاحبخانه بالا کشیده و کارشان افتاده دست دادگاه و شکایت و ...، باز هم خانم مددکار به دادش رسیده و منتقل شده به بهزیستی تبریز که چند ماهی اینجا بماند، اما او دل نگران همان ۱۰ میلیونی است که باید دائما در رفت آمد باشد تا به قول خودش آن را زنده نگه دارد.
سحر نگران است، نگران آینده مبهمی که در انتظارش ایستاده و او حتی توانش را ندارد که با آن مواجه شود، میگوید از مشاوره ها و روانشناسی های مرکز اورژانس بهزیستی استفاده میکند تا مگر توانی یابد که دوباره با این زندگی سخت به پیکار رود، بهزیستنی میخواهد با برادرهایش صحبت کند تا مگر از او حمایت کنند ولای او این کار محال و نشدنی میداند، آن هم در این شرایط که او سال ها تنها زندگی کرده و برادرهای بی انصاف همیشه او را به فساد متهم کرده اند.
میگوید من سیلی خورده ام، تحقیر شدهام اما بی انصاف نبودهام، از خودتان بپرسید زنان بی سرپرست گناهشان چیست؟شما هم بی انصافی نکنید دوباره قرار است بیایم و یکی شوم مثل همه همسایگان شما، غریب نوازی کنید، آزارم ندهید، دنبال یک پناهگاهم، یک پناهگاه واقعی، دلم غنج میرود وقتی فیلم و سریال ها را نگاه میکنم و خانم های خانه را می بینم که مشغول خانه داری و کدبانوگری هستند، کاش ورق برگردد و روزگار مهربانتر شود با من...
روایت دوم: پدری پیر که حوصله خودش را هم نداشت چه برسد به ما
مریم، دختری جوان، با چشمانی غمگین و شرم همیشگی روی چهره، دومین شخصی بود که داستانش را برایم روایت کرد، از وقتی خودش را شناخته بود در بهزیستی بزرگ شده و همانجا قد کشیده بود، میگوید: پدر و مادرم با هم اختلاف سنی زیادی داشتند و من تازه فهمیده بودم مادرم همسر دوم پدرم هست که تصمیم گرفتند به دعواها و کتک کاری هایشان خاتمه دهند و طلاق گرفتند.
او و خواهر کوچکترش رفته بودند پیش همسر اول پدرشان که پیش او زندگی گنند، نامادری مثل نامادری سریال ها و داستانها، زنی بدجنس نبود و در آن یکسالی که بعد از ورود آنها، عمرش به دنیا بود، از آنها خوب مراقبت کرد و بعد زا فوت او بود که به قول مریم، اول بی کسی اش شروع شد.
میگوید: پدر لاابالی که کارش خوردن مشورب بود و شب ها بیرون از خانه بودن، برادر و خواهرهای ناتنی که تمایلی نداشتند از یک دختر ۸ ساله مراقبت کنند و تنها یکی از برادرهای خوش انصافش، خواهر خردسال تر از او را انتخاب کرده بود، همه اینها دست به دست هم داد تا مرا به مرکز نگهداری کودکان بهزیستی منتقل کنند.
او داستانش را اینگونه ادامه میدهد: در بهزیستی بزرگ شدم، با مشکلاتی که همه بچه های بدون سرپرست و بدسرپرست با آن دست به گریبان اند، نوجوان ۱۶ ساله بودم خواستم خانواده ای داشته باشم و با یکی از این بچه های بهزیستی ازدواج کردم و رفتیم مشهد، کابوس ها من شروع شد، هر روز کتک خوردن از دست شوهری که قول داده بود خوشبختم کند، گرسنگی کشیدن از دست مردی که تن به کار نمی داد ولی قول داده بود هیچ وقت نگذارد طعم فقر را بچشم، این زندگی مشترک من بود! اعتیاد همسرم هم قوز بالای قوز شد، شیوه کتک کاری هایش را عوض کرد و هر روز با روشهای جدید آزارم داد، ۱۷ سالم که تمام شد حکم رشد گرفتم و حکم طلاقم صادر شد، بعد از طلاق هم در به در شدم.
چهره بیست و سه ساله مریم را دوباره نگاه میکنم، به دستان استخوانی و لزران او خیره میشود و برایم از کابوس هایی میگوید که حتی الان هم به سراغش میاید، می گوید بعضی شب ها خواب میبینم دوباره از دست شوهر سابقم کتک میخورم و با داد و بیداد از خواب بلند میشوم.
او می گوید بقیه داستانش که شنیدن ندارد، پدر لاابالی، دختر طلاق گرفته را مایه ننگ خود می دانست و برادر و خواهرهای ناتنی هم هیچ مسئولیتی در قبال او به عهده نمیگرفتند.
داستان او وقتی تلخ تر میشود که میگوید سراغ مادرش را هم گرفته و گفته اند او به قتل رسیده است، آن هم بر سر ارث و میراث و ...
مریم چندباری سعی کرده مستقل شود و هر بار به در بسته خورده است، می گوید سعی کردم با دختری دانشجو خانه بگیرم ولی فکر میکنم مهارت های لازم را ندارم، سرم کلاه رفت، دخترک برای چندرغاز ارثیه حقوق بازنشستگی مادر مرحومم نقشه کشیده بود که با مشورت مددکارهای بهزیستی از او نیز جدا شدم، و هم اکنون دوباره در مراکز نگهداری بهزیستی هستم تا ببینم روزگار چه پیش می آورد..
او جوان است، همچنان امیدوار که کاری پیدا کند، زندگی دوباره ای تشکیل دهد و خانواده ای داشته باشد...
روایت سوم: تجرد، بی کسی و بی پولی، تراژدی تلخ دختری ۴۰ ساله
او را روی تختش دیدم، پژمرده مثل همین خزانی که با هم به گفتوگو نشستیم، پاهایش را جمع کرده و به بالش تکیه داده بود، کنار تختش برایم جا باز کرد، بسیار کم حرف به نظر میرسید و همینطو هم بود.از او پرسیدم برای چه به اینجا آمدی؟ لبخند تلخی می زند و میگوید: کسی را ندارم.
موهای یک در میان سفیدش از زیر روسری مشکی رنگش بیرون زده است حدس میزنم بی حوصلگی اش را مال همین قرص هایی باشد که قوطی اش، کنار تختش افتاده است، سحر( راوی داستان اول) می گوید: خانم او از همه ما بدبخت تر است، حتی زبان هم ندارد از خودش دفاع کند، می دانید چطور آمده اینجا؟
بدون اینکه منتظر جوابی از من باشد ادامه می دهد: همسایه ها می بینند یک خانم توی سالن مجتمع می ماند، شب ها همانجا توی سالن میخوابد، متوجه می شوند صاحبخانه بیرونش کرده و او جایی و کسی را ندارد زنگ می زنند اورژانس اجتماعی...
به نسرین که به نظر ۴۰ ساله است رو میکنم و میگویم: ازدوج نکرده ای؟ سرش را به علامت منفی تکان میدهد، می گوید: پدر و مادرش دو سال است که فوت کرده اند و او هیچ کس را ندارد، صاحبخانه هم بیرونش کرده که جایی را هم نداشته باشد.
نسرین دوباره در لاک خود فرو میرود، به رویاهای او می اندیشم، رویاهای که دارند با سفیدی هر تار مو، رنگ می بازند و او را بیشتر در خود فرو می برند، آرزو میکنم یک رویا او را سرپا نگاه دارد، تنها یک رویا...
روایت چهارم: مادری که مهری را نخواست
برایم جالب بود بدانم مهری ۱۲ ساله اینجا چه میکند، مهری از آن دخترها بود که آغوش گرم مادری را نچشیده بود، کودکانه داستانش را از "عیدی های شب عید" شروع کرد و برایم توضیح داد که او هر سال عیدی هایش را جمع می کرد و می داد دست مادرش ولی باز هم او مهربانتر نمی شد.
از او می پرسم تو اینجا چه میکنی بین این آدم ها بزرگ؟ می گوید: مادرش بعد از طلاق او و پدرش را خانه بیرون کرده و چون پدرش وسع مالی نداشته مجبو ر شده او را به بهزیستی بسپارد و خودش کار کند تا در آینده بتوانند با هم خانه ای بگیرند.
خانم مددکار می گوید: چند وقت پیش یک تماس مردمی داشتیم که دختر و پدر پیری در داخل چادر در یکی از پارک های تبریز زندگی می کنند، با مراجعه اورژانس اجتماعی پدر و دختر به اینجا آمدند و پدر چون وسع مالی نداشت، قرار شد کار کند تا هزینه اجاره خانه و نگهداری مهری را جمع کند و در این مدت هم مهری در بهزیستی بماند و درس بخواند، فعلا مهری اینجاست تا تعیین تکلیف شود و به زودی به مراکز نگهداری کودکان یا نوجوانان بهزیستی انتقال داده می شود.
خانه های امن، پناه زنان و دختران بی سرپرست و بدسرپرست
اینجا مرکز اسکان موقت اورژانس اجتماعی تبریز است، مرکزی که به گفته ابولفضل اسمعیلی، مدیر اورژانس اجتماعی شرستان تبریز ساکنان رنجورش مدتی است در آسایش و آرامش روزگار میگذرانند و بعد از آن یا باید به خانه های سلامت یا خانه های امن منتقل شوند، یا در مورادی هم با وساطت بهزیستی خانواده هایشان حاضر به نگهداری و حمایت از آنها می شوند.
وی ادامه میدهد: سازمان بهزیستی مکان مناسب و امن همراه با خدمات اجتماعی و اورژانسی برای زنانی که به نوعی دچار نا ملایمات زندگی شده اند به صورت موقت فراهم میکند.
وی ادامه می دهد: نکتهای که مغفول مانده، این است که اطلاعرسانی درباره وجود خانههای امن بسیار ضعیف است و خیلی از زنان آسیبدیده وقتی با مشکل جدی روبهرو میشوند، نمیدانند باید به کجا بروند و چه کنند. اسمعیلی معتقد است با وجود همین مقدار اطلاع رسانی، سرشان خیلی شلوغ است و علت این امر هم آسیبهای رو به پیشرفت زنان است.
آقای اسمعیلی درباره خانههای امن و پذیرش آنها بیان میکند: «ما یک خانه سلامت برای دخترهای زیر ۱۸ سال بدسرپرست یا بیسرپرست داریم؛ یعنی دخترهایی که یا از جایی معرفی شدهاند یا با تماس اورژانس اجتماعی به اینجا آمدهاند. سعی میکنیم در اینگونه مراکز شرایطی شبیه خانه برای آنها فراهم کنیم تا به مدرسه بروند و زندگی عادی بدون استرس و نگرانی داشته باشند.
وی خاطرنشان می کند: اما اهالی دیگر خانه های امن، زنانی هستند که خشونت دیدهاند یا خانوادهای ندارند و اگر هم دارند، راضی به نگهداری از آنها نیستند.آنها بالای ۱۸ سال سن دارند و اجازه ورود و خروج اختیاری برای انجام هر کاری بهشان داده شده است؛ مگر مواردی استثنائی که مثلا خود شخص بیماری روحی خاصی داشته باشد.
وی ادامه می دهد: ساکنان این خانهها اگر خانواده حمایتگری داشتند، به اینجا نمیآمدند. این زنان فاقد حمایتهای اجتماعی هستند و در معرض آسیبهای شدیدتری هستند و نمیتواننددر سطح جامعه رها باشند. از آنجایی که تعداد این افراد کم نیست، سازمان بهزیستی تدابیری اتخاذ کرد و برای زنانی که به سرپرست نیز دارند و امکان حضور در خانواده برایشان فراهم نیست، جایی را به نام خانههای امن تهیه کرد. زمانی که زنان به این مکان وارد میشوند، در وهله اول تیم تخصصی مرکز که متشکل از مددکار و روانشناس است، شروع به ارزیابی میکند.
وی در پایان تاکید می کند: خانه امن به بخش خصوصی واگذار شده ولی بهزیستی نظارت جدی در آنجا دارد.
خانه های امن شانس دوباره زنان و دختران در معرض خطر
اهالی این خانه ها، زنان و دخترانی هستند که خشونت دیدهاند یا خانوادهای ندارند و اگر هم دارند، راضی به نگهداری از آنها نیستند. این زنان فاقد حمایتهای اجتماعی هستند و در معرض آسیبهای شدیدتری هستند و نمیتوانند در سطح جامعه رها باشند.
خانه های امن و مراکز نگهداری و اسکان موقت، شانس دوباره ای که بهزیستی به زنان و دختران در معرض خطر می دهد، ولی شانس های دیگر را چه کسی باید به آنها بدهد؟ حمایت های بیشتر جز در بستری از حمایت های مردمی و اجتماعی میسر خواهد بود؟
۴۶
نظر شما