احمد عطارزاده: این روزها، کمتر نویسنده ای است که مانند سیاوش جمادی، دغدغه فرهنگ و اندیشه داشته باشد. جمادی از سالهای دور با انتشار مقالات متعدد نشان داده متفکری بی توجه به فضای زیست و جامعه اش نیست.
در بسیاری عرصه ها ورود کرده است و به حق که نظرات او برای اهل فن، مفید و خواندنی بوده و هستند. آثار او به دفعات به عنوان کتاب سال انتخاب شده اند؛ «متافیزیک چیست»، «زمینه و زمانه پدیدار شناسی» و «سیری در جهان کافکا» کتابهایی هستند که از میان آثار او برگزیده شده اند، «زمینه و زمانه پدیدار شناسی» او در سال 86 برگزیده کتاب سال شد.
شما این فرض را که «زبان فارسی زبان اندیشه نیست» قبول دارید و آیا باید کم فروغی یا بهتر بگویم، بی فروغیِ زبان فارسی، در برابر زبان عربی را در نحو و ساختار زبان فارسی جستجو کرد یا عوامل دیگری باعث ندرخشیدن زبان فارسی در حوزه اندیشه شده است؟
ببینید، ضرب المثلی هست که می گوید: «در دیکته نانوشته همه بیستاند.» زبان در اثر تفکر و مراوده و گفتگو ورز میآید. زبان آلمانی توسط کسانی مانند کانت، لوتر، هگل، گوته و... پخته و مستعد شد، همچنان که زبان فارسی توسط شعرای بزرگ و متفکران بزرگ ورز آمده و پخته شده است. حال این زبان چرا در زمینه حکمت جوان و خام است؟
اولین دلیلی که باید عرض کنم این است: برای اینکه وارد دنیای مدرن نشدهایم. این زبان، زبان مدرن نشده است، گزارهها هنوز وارد دنیای مدرن نشدهاند. برای روشن شدن مطلب، رجوع می دهم به «پیشگفتار فلسفه حق» هگل، او آنجا می گوید، مشخصه دوران مدرن، ویژگیِ دوران مدرن یک سرسختی و لجاجتی است افتخارآمیز، و اینکه تا تفکر چیزی را تبیین نکرده باشد، انسان آن را جزء اعتقادات خود در نمی آورد.
بدنبال آن هگل از اصل پروتستانیزم حرف می زند که می گوید، مارتین لوتر یا پروتستانیزم، ایمان را از تحت تولیت قدرت بیرون کشید. پیش از آن تولیت کلیسا بود که می گفت چه کسی مومن است و چه کسی ملحد و بر رابطه انسانها با خدا نظارت می کرد. هگل می گفت مشخصه دوران مدرن همین فصل از پروتستانیزم است که شخصی است و غیر قابل انتقال و تفکر تائیدش نکرده است؛ یک احساسی است مربوط به خود شخص، شما فقط با شمشیر می توانید به من بگوئید که من به آنچه شما ایمان دارید، ایمان داشته باشم.
اگر بخواهید ایمان خودتان را به من منتقل کنید، لاجرم باید توضیح بدهید، توجیه کنید و در این توجیه است که عصر مدرن ریشه اش شکوفا میشود، در این توجیه است که زبان ورز می آید؛ یعنی گزارههای زبانی از صفات توجیه نشده، از پیش فرضهای انتزاعی، از کلیات از پیش مفروض گرفته شده، از صفات توجیه نشده، از توسل به احساسات، از پشتوانه قرار دادن هر چیزی جز مفهوم و مضمون، تهی می شود. هگل می گوید در دنیای مدرن آن احساس باید به مفهوم در بیاید و فرق مفهوم با آن ایمان این است که مفهوم انتقال پذیر است.
پس یک مساله هست و آن، مساله انتشار است. هگل به زبان بی زبانی می گوید در دوران مدرن باید شکاف بین قدرت و قلمرو عمومی از بین برود. تفکر اگر نتواند امر انتزاعی را به انضمانی، بالفعل را به معقول وصل بکند و دیالکتیک بین کلی و جزئی برقرار نشود، آن تفکر در عرش اعلای خود و در برج عاج خودش فروبسته می ماند. آنوقت تفکر هست، اما بی اثر است، خاموش است و آن تفکر فعال نیست.
دوران مدرن دوران فعال شدن تفکر از طریق انتشار است، از طریق پاسخگویی است، از طریق جدل، بحث و گفتگو و گذر از احساسات شخصی و گذر از تعصبات است و دوران وارد شدن به عقلانیزه کردن مسائل است. حالا زبان اگر همپای این عقلانیزه کردن بشود فرقی نمی کند چه زبانی باشد، چینی یا ژاپنی، زبان تغییر می کند. زبان امری ایستمند و منجمد و تغییرناپذیر نیست. در زبان فارسی تلاشهایی صورت گرفته است، ملاصدرا خود گواه این مساله است اما تلاش های او ادامه پیدا نمی کند و پیگیری نمی شود. همواره تلاش های عقلانی در ایران ابتر می ماند و به سد و مانع برخورد می کند.
ببینید چرا نیما شعر کهن و عروض فارسی را تغییر داد. این اقتضای زمان بود. فلسفه و حکمت عقلی تا زمانی که فرزند زمانه خویش نیست و در برج عاج ها و در کنج مدارس است، زبان قدرتمند هم پیدا نمی کند.
به هر حال وجود زبان عربی سایهاش را بر زبان فارسی انداخته است...
ببینید باید توجه کنید که دو جریان بعد اسلام در ایران بوجود میآید. خلفای عباسی ناچار به استفاده از فرهنگ، تدبیر و دانش ایرانیان می شوند و یک جریان استعجام بوجود میآید و چون این جریان استعجام سرنخش در دستان قدرت بود، بسیار کثیف و ناجوانمردانه بوده است. یعنی تاریخ شهادت می دهد که از ایرانیان، از خاندان برامکه، نوبختی، ابن مقفع و بسیاری از ایرانیان استفاده می کنند و بعد آنها را به شیوه های بسیار فجیع به قتل می رسانند.
در مقابل این جریان استعجام یک جریان استعراب بوجود می آید که نماینده اش هم زمخشری است؛ در جایی افتخار می کند به اینکه عربی می نویسد و اصلا فارسی نوشتن را ننگ خود می داند. بنابر این اینکه زبان عربی زبان فلسفی می شود، برای این است که از ناحیه قدرت حمایت می شده است و همان قدرت اجازه رشد به زبان های بومی و زبان های محلی نمی داده است. چنانکه همان زبان سریانی هم که شما اشاره می فرمائید، از طریق روم شرقی و قسطنطنیه حمایت می شده است و بطور کلی همان طور که شبکه آبیاری در دستان قدرت بوده است، شبکه ی فرهنگ و شبکه زبان هم در دست قدرت بوده است.
در دوران مشروطه هم اتفاقاتی می افتد که نشان از توجه به مدرن شدن دنیا دارد اما به راستی این تماس واقعی و مراوده واقعی که زبان فارسی باید با تفکر امروز جهان برقرار کند، برقرار نمی شود. اینکه کسانی در عرض پنج دقیقه مارکس، فروید و داروین و همه را نقد و تخریب می کنند، بدلیل قحط تفکر و وجود مخاطبینی است که تنها تائید می کنند. این مخاطبان، مخاطبان مدرنی نیستند؛ یعنی اینکه هگل می گوید تا تفکر چیزی را تائید نکرده باشد، آنرا به عنوان اعتقاد خود نپذیرید را هنوز درک و لمس نکرده اند.
این تمرکز و تکیه زبان فارسی بر شعر را چطور می توان توجیه کرد و اگراین وصله ناجور را که «زبان فارسی زبان شعر است نه زبان تفکر» بگذاریم در کنار تاکیدی که فلاسفه بزرگی چون فارابی وابن سینا و دیگران بر شعر دارند، نمیتوان نتیجه گرفت آنها هم دریافته بودند که فلسفه را باید به زبان شعر به فارسی زبانان آموخت؟ و نهایتا آیا با زبان شعر می توان مضامین و مفاهیم فلسفی را به مردم یاد داد؟
به زبان شعر نمی توان فلسفه ورزی کرد اما می توان فتواهای فلسفی صادر کرد. چنانکه وقتی شما خیام را می خوانید : « از امدنم نبود گردون را سود/ وز رفتن من جلال و جاهش نفزود/ وز هیچکس نیز دو گوشم نشنود/ کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود» یک پرسش فلسفی مطرح می کند که در « هستی و زمان» هم مطرح شده است.
فرض بر این است که من نبوده ام و نخواهم بود اما در دوره ی مدرن ناچاریم به توجیه این پیش فرض ها و کنار گذاشتن پیش فرض ها. چنانچه دکارت می گوید ناچار است که همه چیز را توجیه کند و هیچ چیز را پیشاپیش مفروض و مسلم نگیرد. دکارت ممکن است خود فردی مومن باشد و در خلوت به خدا و وحی و ... ایمان داشته باشد، اما وقتی که وارد فلسفه ورزی می شود مجبور می شود که برای هر کلمه اش متوسل به شیوه ای از حکمت و دانش بشود که انتقال پذیر است. البته شیوه های دیگر حکمت وجود دارد و ما هم انکارش نمی کنیم، همانطور که ابن رشد انکار نکرد و گفت:« شما که حکمتتان الهی است، من نمی گویم که غلط است اما حکمت من انسانی است». حکمت اشراقی داریم که مبتنی بر ذوق و کشف و شهود است.
تصوف مبتنی بر نوعی وحی است و فوق العاده ضد عقل است و اساسا ضدیت با عقل در تاریخ ما بطور وحشتناکی بی نظیر است، این انبوه ضدیت با عقل بسیار عجیب است. کلام هم تا حدودی مبتنی بر برهان است ولی مستلزم پیش فرض است. بطورکلی این شیوه های حکمت: تصوف، حکمت اشراق و کلام با حکمت عقلی یک تفاوت اساسی دارند و آن هم اینکه حکمت عقلی التزام به تفکر قابل انتقال دارد و آن هم قابلیت انتقال برای همه.
در جهان امروز اگر شما بخواهید امری ناهمزمان را به جامعه مدرن بقبولانید باید متوسل به زور بشوید، چرا که امروز دیگر شکاف بین قدرت و توده ها از بین رفته است و اگر هم شکافی هست دیگر آن شکاف سابق نیست. راه دیگری هم به جای زور هست و آن اینکه متوسل به بیان و تبیین انتقال پذیر بشوید. مانند دموکراسی که چرچیل گفت بدترین شیوه حکومتی است ولی در عین حال بهترین راهی است که برای ما مانده است (البته اصل جمله دقیقا یادم نیست).
عقلانیت هم به همین صورت است، یعنی شما می بینید که اگر بن لادنیسم می توانست بطریق عقلانی و رویاروییِ فکری با جهان مواجهه کند، چه لزومی داشت متوسل به بمب بشود. البته بحث این مساله جداست، هرچیز ضد با جهان مدرن از خود جهان مدرن است و برای مثال ربطی به دیانت اسلام ندارد. توضیح این مساله از بحث ما خارج است و تنها برای روشن شدن مثال ذکر شد. فقط در پاسخ شما باید عرض کنم که شیوه تفکر استدلالی و عقلانی و فلسفی، شیوه ای است که افتخارش و امتیازش به انتقال پذیریش است؛ اگر نه هر کس می تواند برای خودش و شخصی بگوید: «جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی/ که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم.»
در ایران متاسفانه من این را مربوط به استبداد می بینیم، یعنی فضا فضای استبدادی است. تفکر تفکر استبدادی است و احساس نیازی به آن شیوه فلسفی نشده است و یا توده ها اطاعت را بر خودشان فرض دانسته اند؛ مناسبات قدرت مناسبات خواجگی و بردگی است، بنابر این تفکر هم بر تفکر مریدی و مرادی بنا شده است.
البته من می ترسم که چون حرفهام در گفتار شفاهی است، برخی شروع کنند به مخالفت که شما به شعر و حافظ توهین کرده اید. نه، ما شعرای بزرگی داریم و من خودم از کسانی هستم که به شعر و حافظ و بویژه به سعدی علاقه دارم، متون قدیمی می خوانم ولی ما به جای اینکه در بررسی مان بپرسیم چرا زبان ما زبان شعر شد و یا بپرسیم چرا شعر غالب شد؟ باید سئوال را اینگونه طرح کنیم که چرا شعر و عرفان مجال نفس کشیدن به خرد ورزی نداده اند؟ زیرا ما نمی توانیم یک ملت و یک فرهنگ را محکوم کنیم که چرا شعرای بزرگی دارد. ما باید به شعرای خودمان افتخار کنیم.
اما در پاسخ سوال دوم من می گویم، بگردید ببینید در کجا این همه ضدیت با خردورزی وجود دارد که در مثنوی معنوی وجود دارد، در شیخ محمود شبستری هست و این تفکر در دهه های چهل و پنجاه، در دوره ما نیز وجود دارد. در دهه ی چهل و پنجاه صحبت از ازادی و دموکراسی نبود. کلمه آزادی یک مفهوم دیگری داشت. مفهوم حقوق کارمندی و حقوق مردم و جامعه ی مدنی معنی نداشت، که داستان اینها داستان دیگری است.
من خود فرزند آن دهه هستم و در ان دوران زندگی کرده ام و نفس کشیده ام، زمانی که همسن شما بودم و جوان بودم، در محافل مختلف روشنفکری حضور داشتم و به عنوان یک شاهد می توانم مطالب بسیاری از ان زمان بگویم، البته از افق امروز، یعنی بدون خجلت و بدون اینکه خودم را تبرئه کنم و تعارف کنم که نه آن زمان چنین بود و چنان بود به شما می گویم که آن زمان اگر می گفتید «دموکراسی»، دموکراسی «قرطی بازی» بود. پس ضدیت با تفکر همیشه وجود داشته است و شعر و عرفان هم در این ضدیت، نقش مهمی داشته اند.
تنها حکمت عقلی است که شرافت تفکر است. حکمتی که پاسخگوی گزاره های خود هست. من می گویم که حکمتهای دیگر و آنچه که بیان ناپذیر و دفاع ناپذیر هستند باید خاموش شوند. اینکه « گفت آن یار کزو کشت سر دار بلند/جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد» باید خاموش بماند. چرا که مسائلی ذاتا شخصی هستند و ارتباط با خدا، ارتباطات احساسی، عشق و احوالات شاعرانه اینها شخصی هستند. اگر شما اینها را وارد قدرت کنید فجایعی بوجود می آید که ما در تاریخ خودمان می بینیم، شاهان افتخار کرده اند به اینکه برج هایی از سر مردم ساخته اند. قدرت باید نظام و قانون داشته باشد. بنابراین شیوه های دیگر تفکر شیوه هایی هستند که در خور خاموشی هستند و شیوه ای که بنظر من حق اعلام دارد، شیوه ی عقلانی است.
یعنی شما میگوئید مفاهیم عقلانی و مسائل فلسفی نمیتوانند توسط شعر بیان شوند و به دیگران انتقال بیایند؟
می توانند بروز پیدا کنند که در آنصورت دیگر شعر شعر نیست، کلام منظوم است. شما بحث شعر را اگر بخواهید باز کنید وارد مباحث زیبایی شناختی می شوید و اینکه اصلن شاعر در کلمات است و کلمات شاعر را می نویسند.
من از این منظر نگاه می کنم که فارابی و ابن سینا در تقسیم بندی خود شعری را که تقلید از واقعیت باشد، بخشی از منطق می دانند و بین محاکات و خطا تمییز می دهند و شعر را نزدیک ترین اقوال به فلسفه می دانند زیرا عقیده دارند موضوع شعر برخلاف موضوع قصه و تمثیل و ... وجود خارجی دارد و صرف موجود لفظی نیست. ابن سینا بدلایلی که ذیل بحث محاکات مطرح می شود، شعر را وسیله ای برای انتقال مفاهیم فلسفی به عامه ی مردم می داند. می خواهم از این زوایه وارد بحث شویم که ما در تاریخمان در له و بر علیه فلسفه، شعر کم نداریم، آیا این خود دلیلی نمی شود برای اینکه قبول کنیم شعر می تواند وسیله فلسفه ورزی و اندیشیدن باشد و اگر چنین است چرا در این حوزه نیز ما فلسفه و مفاهیم فلسفی نداریم؟ آیا این خود به این فرض دامن نمی زند که زبان فارسی زبان شعر است؟
این مساله ای که شما مطرح می کنید، یعنی همین که آیا شعر می تواند خروجی حوزه ی اندیشه باشد، بدست فرد نیست. بدست من نیست. یا شما بسیار دست بالا به من نظر می کنید یا به این اراده باوری کشیده شده اید که بعضی وقتها و در محافل روشنفکری ما وجود دارد.
روشنفکران ما فکر می کنند که مثلا مدرنیته و سنت و پست مدرنیسم، سه بسته هستند روی میز و ما باید بین اینها، یکی را انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم. ما در درون اینها هستیم و من همیشه گفته ام وقتی دکارت «گفتار در روش» را می نوشت هرگز نمی دانست که خود عقل را ممکن است چیزی غیر از عقل راه ببرد. یعنی چیزی مثل زبان، تاریخ، فرهنگ، گفتمان به مفهوم فوکویی یا فرادهش.
ما در درون بسیاری چیزها هستیم و این تصور که خارج از جهان خود می توانیم راجع به این جهان تصمیم بگیریم، درست نیست. در عمل ما وارد دنیای مدرن شده ایم و درون دنیای مدرن هستیم. فرض کنید رادیو و تلوزیون و رسانه ها بخواهند همه چیز را با موسیقی انتقال بدهند. البته موسیقی هنر والایی است اما ببینید چه خواهد شد.
حرف من این است که وقتی تفکر منحصر به شعر بشود و شعر غالب بر تفکر باشد آن موقع یا مناسبات قدرت این وضع را بوجود آورده و یا مناسبات قدرت بر هم خورده است؛ و این تاثیر عظیمی دارد زیرا قابل انتقال نیست. مثال می زنم از بوستان سعدی، باب اول، که وقتی مراجعه می کنید اشعاری هست، که نصیحت الملوکی است به مراتب انسانی تر از کانت و شما نمی توانید تحسین نکنید این اشعار را؛ اما چه فرقی دارد با ماکسیم یا به اصطلاح سرمشق مشهور کانت؟
فرقش این است که کانت دویست صفحه قبل از آن توجیه کرده است تا به این قضیه برسد. چه فرقی دارد با گفته لویناس که در رابطه با دیگری، دیگری را مبداء می داند نه خود من و سوژه را؟ فرقش این است که او برای این مطلب کتاب می نویسد، چهارصد صفحه می نویسد. این چهارصد صفحه همان چیزی است که هگل می گوید: اگر تفکر چیزی را تائید نکرده باشد نمی توانید آن چیز را جزء اعتقادات خود در بیاورید.
بنابراین مقصود من این است که احساس شخصی اگر توده ای بشود، یعنی آنچه که توده ای نیست توده ای بشود و انتقال پذیر بشود، اگر احساسات باشد، اگر عرفان باشد، اگر شعر باشد، باید منتظر خشونت های بسیار باشیم. چون این احساسات در مقیاس فردی شاید حتی زیبا جلو کنند اما این احساسات را تکثیر کنید، یک مربته احساس نفرت یا احساس عشق و علاقه به کسی را در بیست یا پنجاه میلیون تکثیر کنید، آیا بنظر شما از پشت این حجوم احساسات چه چیزی بیرون می آید؟
بنابر این من نمی دانم، سوال شما در این باره بود که آیا حوزه اندیشه می تواند خروجی اش شعر باشد؟ بله. بسیاری از فیلسوفان خودشان شعر هم گفته اند؛ مطالب فلسفی شان را بصورت شعر هم بیان کرده اند. اصلا بلاغت جزئی از زبان فلسفی است. ژاک دریدا با آن روش مفتشانه خودش، رتوریک کلامی در فلسفه را بخوبی نشانه گذاری کرده و این ادعاء را که فلسفه در پی بلاغت نیست رد می کند. در فلسفه هم بلاغت هست. همین نوشته های خود بنده، اگر شما نگاه کنید، من به بلاغت اهمیت می دهم، باید بلاغت وجود داشته باشد. اما وقتیکه صحبت از تفکر هست و صحبت از فکر هست، این فکر نیاز دارد بطریق توجیه پذیر و انتقال پذیر صورت بگیرد.
به عنوان آخرین سئوال و برای جمع بندی مباحث مایلم نظر شما را در رابطه با زبان بومی جویا شوم، می دانیم زبان های بومی از دوران رنسانس به بعد وسیله و اهرمی سیاسی و فرهنگی بوده اند برای حفظ استقلال و وحدت بخشی به جامعه و ملت، آیا این روش را می پسندید؟ یعنی زبان فلسفه در غرب عالم زبان یونانی و لاتین بوده، اما با ظهور زبان های ملی این یک دست بودن و یکیپارچگی آثار از بین می رود، در شرق و خاورمیانه هم زبان عربی زبان اندیشه و فلسفه بوده، اما در این یکی دو قرن اخیر جایگاه خود را از دست داده است. با توجه به این مسائل آیا به زبان بومی اعتقاد دارید یا ایده یک زبان واحد جهانی برای اندیشه را، ایده ای در دسترس و عملی می دانید؟ از این منظر که اگر ایده زبان واحد عملی شود ما نیز می توانیم بیشتر به حوزه ی امروز جهان اندیشه نزدیک بشویم، چه، زبان یکی از عوامل دور افتادن ما از جهان فکر و اندیشه است.
من درباره سئوال شما چندان فکر نکردهام و پاسخ به این موضوع نیاز به تحقیق و فکر قبلی دارد. وقتی سئوالی پرسیده می شود مخاطب خود را ملزم به پاسخگویی می داند، اما من خیلی ساده می گویم که در این مورد تحقیق نکرده ام، اما اینکه زبان جهانی وجود داشته یا اصلا ممکن هست، مساله ای است که می توانم درباره اش کمابیش حرفهایی بزنم.
باید بگویم که تا اکنون ممکن نبوده است. اساسا زبان به لحاظی جهانی است و به لحاظی جهانی نیست و این باز می گردد به اینکه زبان ها چگونه شکل گرفته اند. داستان برج بابل را که شنیده اید. نجات یافتگان توفان بزرگ، قبل از اینکه برج را بسازند همه به یک زبان صحبت می کرده اند، اما بعد از اینکه برج را می سازند خداوند محکومشان می کند به اینکه به زبانها سخن بگویند و زبانها متکثر می شود و هیچکش حرف دیگری را نمی فهمد.
حال اگر ما بخواهیم به زبان واحد باز گردیم که زبان جهانی باشد این یک ایده است، در ذهن هم هست و یک آرمان است. واقعیت فعلی جهان این است که اقوام مختلف زبانهای گوناگون دارند. این زبان ها فعلا در حال مراوده با هم هستند. زبان و فرهنگی که بسته می ماند و اجازه نمی دهد فرهنگهای دیگر با او وارد تعامل بشوند، در خودش می ماند و مثل آب راکدی است که غوغایی در سطوح زیرین خود دارد، اما من می گویم اگر زبان وارد گفتوگو با زبانهای دیگر نشود، این غوغا به خاموشی منجر خواهد شد.
خود ترجمه در شرایطی، بویژه در شرایط فعلی ما یکی از راههای ناگزیر تفکر است، به مفهوم تفکر در جهان امروز. شما می توانید فرداً تفکری داشته باشید که هیچ ربطی به جهان امروز ندارد، که البته آن هم بسیار به سختی ممکن است زیرا همه کوهها و جنگل ها و غارها امروزه تحت تولیت نظام بروکراتیک قدرتها در آمده اند. یا باید اراده آهنینی مثل گاندی داشت، یا باید مانند هنری دیوید ثورو نویسنده «والدن» به جنگل رفت و در آنجا همانطور که خود فرد می خواهد زندگی کرد، اما اگر شما می خواهید در پولیس باشید، شهروند باشید و در جهان امروز زندگی کنید، مجبور هستید که با جهان امروز و تفکر امروزجهان مراوده داشته باشید.
مراوده به معنای تسلیم نیست، به معنای بده بستان است، به معنای بسته نبودن است. چه سنت، چه فرهنگ و چه زبان اگر با سنتها، فرهنگها و زبانهای دیگر مراوده نداشته باشد، در خودش خواهد پوسید. سنت اگر پوست نیاندازد می پوسد. این پوست انداختن ممکن نیست از درون هویت و این همانی و یکپارچگی خودش صورت بگیرد.
هرگونه پوست انداختن مستلزم مواجهه با غیر است، هرگونه رشدی مستلزم مواجهه با غیر است. اما در مورد زبان، می توان به زبان چینی اشاره کرد، زبانی که بسیار زبان دور افتاده و مقلقی است و زبان دنیای طرد شده ای محسوب می شده که اکنون آثار هگل و هایدگر به آن زبان ترجمه می شود و ترجمه هایی هم هست که قابل قبول اهل فن و کارشناسان است. چرا این اتفاق می افتد؟ برای آنکه این زبان وارد گفتوگو با زبانهای دیگر شده است، فرهنگش وارد مراوده با فرهنگها شده است.
وقتی صحبت از گفتگوی فرهنگها می کنیم فقط یک پیشنهاد نیست و واقعیتی است که در جهان رخ می دهد، در جهانی که هنوز جنگ هست، ترور هست، تخریب بی حساب و کتاب محیط زیست هست، تبعیض و گرسنگی و شکنجه و استبداد هست، استبدادهای داخلی و دیکتاتوری و تمامیت خواهی، همه اینها در جهان هست، اما وقتی این نقدها را بر می شمریم آیا می توانیم به شیوه سنت گرایان بگوئیم که باید برگردیم به همان قرون وسطایی که امتحان خودش را پس داده است؟
یعنی اگر این تسلیحاتی که امروز وجود دارد در دست سلاطین قرون وسطا بود، یک لحظه اراده می کردند که نصف جمعیت جهان را قتل عام کنند. بنابر این ما در این دنیا زندگی می کنیم، با مشکلات دست و پنجه نرم می کنیم و به عنوان یک واقعیت باید شرایط گفتوگو را مهیا کنیم. حال این شرایط گفتگو خود بحث دیگری است، که باید عادلانه باشد و برای هر دو طرف امکانات برابر داشته باشد، هر دو طرف در محیط فارغ از ارعاب حرف بزنند، چنان نباشد که یک سمت هراسی از سخن اش نداشته باشد و پشتوانه قدرت هم داشته باشد و برای سخنانش تشویق هم بشود اما طرف دیگر بترسد که حتی دهانش را باز کند و از هزینه های گران سخنانش بترسد. توجه کنید که این واقعیت وضعیت موجود است.
حال زبان واحد برای جهان؛ فرض کنید که من پیشنهادی هم برای زبان واحد دارم اما همه این یوتوپیاها و آرمان شهرهایی که پیشنهاد می شوند کدامشان متحقق می شوند؟ به قول معروف پوپر، بهشت هایی که وعده داده می شود، جهنم از آب در می آیند. ما در دنیایی هستیم که زبانها با هم مراوده دارند. زبانی موفق تر است که در این مراوده وارد بشود و بتواند چالش کند و در این چالش است که زبان ورز می آید و ورزیده می شود.
انجیل و کتاب مقدس به زبان لاتینی بود و زبان علمی زمان زبان لاتینی بوده است و اصلا تا حدود قرن های سیزدهم چهاردهم میلادی مردم حقی برای تفکر نداشتند و صرفا بارکش فرهنگ بودند. در این فضا مارتین لوتر انجیل را به زبان آلمانی ترجمه می کند، آن هم ترجمه ای فاخر و فوق العاده، سخت و سنجیده که شبیه به سهل و ممتنع سعدی خودمان است.
اگر دستگاه چاپ هم نبود باز هم امکان نداشت اهداف او محقق شود. در جایی خواندم ظرف مدت چهار سال دویست و چهل بار رساله های لوتر در آلمان تجدید چاپ شده اند. بنابراین می بینیم او زبان آلمانی را وارد چالش کرد. تا آن زمان معتقد بودند تنها به زبان یونانی و لاتینی می توان مفاهیم مقدس را بیان کرد. بنابر این تصور زبان واحد بنظر من تصور بلاموضوعی است، یک آرمان است، یک ایده است. واقعیت جهان ما مراوده با زبانهاست.
این مراوده عمدتا و بطور دقیق و بالفعل در ترجمه ها صورت می گیرد. هر چه ترجمه بیشتر انجام بشود و بیشتر بر آثار کلاسیک و مهم متکی باشد، زبان فارسی هم بیشتر وارد چالش می شود و ورز می آید. معادل های جدید ساخته می شود و مفهوم سازی می شود. بعضی از چیزهایی که ما هیچ درکی از انها نداریم، ناچار می شویم با غور در همین فارسی دری که داریم_ که زبان قابلی است به عقیده ی من_ برایشان مفهوم سازی کنیم.
زبان فارسی مورد نظرم زبان فارسی آغشته به عربی،مغولی، ترکی و اینهاست. بنظر من هیچ اشکالی ندارد که از امکانات زبان عربی، زبان فارسی و امکانات زبان محاوره ای که امروز به کار می بریم و امکانات زبان دری، در ترجمه استفاده کنیم. تنها از این طریق است که ممکن است زبان، زبان تفکر بشود.
نظر شما