اول
دوست عزیز و فرهیختهای امر فرموده بودید مجموعه داستان کوتاهی را که برای چاپ آماده کرده بود بخوانم و نظر بدهم. من هم به دیده منت داستانها را خواندم و یک به یک نظر کتبیام را بعد از تأیید استاد و با ذکر مآخد و منابع مورد استفاده خدمتشان مرقوم نمودم. ولی گویا نظرات نقادانه این حقیر به مذاقشان خوش نیامده و اظهار ندامت کرده بودند از این که کار تخصصی نقد ادبی کتاب به شخص بی کفایت و ناشی همچون من. و باز گویا جایی عنوان کرده بودند که فلانی رحم در وجودش نیست و بی ملاحظه سابقه دوستی و رابطه استاد و شاگردی، پنبه کار را یک جا زده است.
خرده نمیگیرم به آن دوست عزیز، که خردهای هم اگر هست جای دیگری باید پی آن گشت. اگر یادشان باشد در ابتدای امر، طی تماسی که با هم داشتیم و داشتیم در مورد نحوۀ کار و هزینه گفتگو میکردیم، از ایشان در مورد نوع نقدی که قرار بود روی مجموعه داشته باشم سؤال کردم و تقاضا کردم از میان انواع نقدها ـ نقد اخلاقی، نقد اجتماعی، نقد روانشناختی، نقد مدرن و غیره ـ همان که به فرم و نحوۀ پرداخت سوژه تان نزدیکتر است انتخاب بفرمایید و بفرمایند تا در همان حیطه، کارم را شروع کنم.
و پاسخ شنیدم: «هرطور میلت کشید نقدش کن!» و اگر اشتباه نکنم اذعان داشتند که داستان های مجموعه آن قدر جذاب و پرکششاند که میتوان از هر زاویهای آن را مورد نقد و مکاشفه قرار داد. با توجه به سابقۀ داستان نویسی که از ایشان داشتم بعید میدانستم داستانی با چنین مشخصه هایی نوشته باشند.
با این حال نشستم و با کمال بی غرضی و بی طرفی مجموعه را خواندم. از نظر این حقیر سراپا تقصیر اگر به دیدۀ اغماض بپذیریم که در مجموعۀ مورد بحث، داستانی شکل گرفته (که نگرفته) آن هم فارغ از ایرادات اساسی که در فرم، محتوا، شخصیت پردازی، ارائۀ طرح و زاویۀ دید موج می زند، باید بپذیریم که با داستان هایی به شدت سطحی و باورگریز همراه با گفتگوهایی هذیان وار رو به روئیم که در نهایت امر ما را به هیچ سمت و سویی که رسالت آشکار و پنهان هر اثر داستانی است رهنمون نمی شود. همان چرایی معروفی که داستان باید پاسخ درست و قانع کننده ای برایش داشته باشد...
همین قدر بگویم دوست ارجمندم، همان بیست سال پیش که اولین داستان هایتان را در معرض دید خوانندگان پرشورتان قرارد دادید، اگر پیدا می شد یک شیر پاک خوردۀ اهل فنی که فارغ از تعارفات دست و پا گیر لُب مطلب را ادا می کرد و حالی تان می کرد که نیست در وجودتان آن جوهر نوشتن و راحت تان می کرد الان این گونه پس نمی افتادید و به تریج قبای حضرت تان برنمیخورد و این گونه فغان برنمی آوردید که... که چه شده؟! که فلانی اسب جناب خان را یابو خطاب کرده... که ما خواستیم پر و بالی به این تازه شاگرد بدهیم و او جفتک انداخت و با ما چه ها که نکرد!
حالا لُبّ کلام! شما که نبودید مادر مرد. همین! حال اگر این راضی تان نمی کند پس این گونه خبرتان بدهم که: گربه تان رفت زیر باران، خیس شد و سرما خورد. به خانه آوردیم و زیر جا خواباندیمش. یک ساعت بعد سینه پهلو کرد. دکتر خبر کردیم. دکتر گربه تان را معاینه کرد و دارو تجویز کرد. داروها را به خوردش دادیم. افاقه نکرد. نصفه شبی تبش بالا رفت. هر چه پتو بود انداختیم روی گربه تان. پاشویه اش کردیم. اما تبش پایین نیامد که نیامد و متأسفانه سپیده نزده بود که گربه تان به رحمت خدا رفت. خدا به شما و به همۀ ما صبر عنایت کند!
دوم
شاید قیاس مع الفارقی باشد که: تاریخ دشمنی ها و کینه ورزی های رواج یافته در حلقه ها و محافل ادبی را با تاریخ نقد ادبی در این مملکت یکی بدانیم. با این حال پر بی راه هم نیست اگر بگوییم از همان زمان که نقد اثر ادبی جایش را به نقد صاحب اثر داد تخم کینه ها و عداوت ها هم در این کشتزار نه چندان حاصلخیز و پر بر و بار(منظور فضای ادبی مملکت) پاشیده شد.
حال بماند آن نظریه صائبی که می گوید: «مگر ما در این مملکت نقد اثر هم داشته ایم؟!» از همین روست که دکتر فرزاد در مقدمه کتاب شان، «در بارۀ نقد ادبی»، از مقولۀ نقد صاحب اثر با واژۀ ضد نقد یاد کرده و بسیاری از آن چه به ادبیات شهرت یافته را چیزی جز ضد ادبیات نمی داند. اشاره ایشان هم به مدارک و شواهدی است که از پژوهشگران عرصۀ تاریخ نقد به جا مانده است. از غور در تاریخ نقد این سرزمین این گونه برمیآید که فرآیند نقد در گذشته و شاید هم اکنون نیز در ید قدرت طرفدارانِ ضد ادبیات بوده و هست و این طور که شواهد نشان می دهد گویا خواهد بود.
نویسنده کتابِ «در باره نقد» جایگاه حقیقی نقد را در میانه راه ارتباط هنرمند با مخاطبش می داند. ایشان نقد را نه به معنای واسطه تعیین کننده، بلکه در نقش ترانسفورماتور احساسی می داند که مخاطب را به اندازۀ ظرفیت و کشش او با هنرمند مرتبط می سازد. دکتر فرزاد در جایی از کتاب با آوردن نظریه رنه ولک مبنی بر این که نقد عمیقاً از فلسفه متأثر است، آن چه را که برخی پژوهشگران به عنوان تاریخ نقد القا نموده اند، همان تاریخ ذوق ادبی می داند.
نویسنده کتاب باز با استناد به این نظریۀ رنه ولک که: اثر تاریخ سیاسی را بر نقد نمی توان نادیده گرفت، ادامه می دهد: «نظر رنه ولک را می توان در مورد شمس قیس و صاحب چهارمقاله، از یک سو، و خواجه نصیر طوسی از سوی دیگر ملاحظه کرد. آن دونفرِ نخست که در دوران زندگی خود تحت سلطۀ سیاسی غالب بوده اند، در نقد شعر دیدی عادی و تا حدی ارتجاعی دارند. اما خواجه نصیر طوسی به جهت داشتن نظرگاه ایدئولوژیکی، عدم وابستگی به جریانات سیاسی و نیز توان علمی و فلسفی بالا، مورد احترام همگان حتی دشمنانش بود. خواجه نصیر از نظر سیاسی دچار فشار و دیکتاتوری نبود. به همین جهت نظریات او در باب شعر نسبت به نظریات شمس قیس و نظامی عروضی صاحب چهارمقاله، ضد نقد رسمی به حساب می آید و بسیار مترقی است. ابن سینا نیز چنین است. . .»
حال جا دارد که برگردیم به آشفته بازار ادبیات این مرز و بوم در این دوره و از خود بپرسیم کجاست آن منتقد آزادمنشی که فارغ از همۀ آن فرمول های غلطِ به جا مانده از پیشینیان، شأن تاریخی مستقلی برای مقولۀ نقد قائل بشود و پیرو ایدئولوژی خاص نقد ـ و نه وابسته به جریان های گذرای سیاسی غالب در هر برهه ـ اثر ادبی منتشر شده ای را در بوته نقد بگذارد و نقادانه حرفی و سخنی در باب آن بگوید. کجاست مردی که بی هراس از سرکوفت ولی نعمتانش در رسانه های مکتوب جناحی ـ چه چپ و چه راست ـ دست به قلم ببرد و بی التفات به ناشری که اثر را منتشر نموده، فحوای کلام را تحلیل نماید. کجاست آن کسی که به قول دکتر فرزاد باور نداشته باشد نقد دقیق ترین و صادق ترین میانجی و واسطه میان هنرمند و مخاطب اوست.
از آن دسته از نویسندگانی حرف می زنم که خون دل خورده و اثری را بعد از سال ها ریاضت و عزلت و محرومیت از تمامی مواهب دنیوی و اخروی به زیور چاپ آراسته اند و حالا در انتظار نقد منصفانه و صدالبته علمی، به دور از حب و بغض های مرسوم، از سوی دست اندرکاران و متخصصان امر روزشماری می کند. غافل از آن که مهر انتشاراتی که در پشت جلد این کتاب خورده آن را همچون گاو پیشانی سفید وابسته به جریان سیاسی خاصی نموده و منتقدان محترم را برآن نموده تا کتاب را هم چون موجودی که آلوده به ویروس مرگباری شده از خود برمانند؛ و البته نه آن گونه که برخورنده باشد! ناسلامتی فضا فضای فرهنگی است و همۀ این دوستان داعی فرهنگ و ادب این سرزمین کهن هستند؛ همان حکایت با پنبه سربریدن!
انگار باید باور کنیم که جامعه همان جامعه دیکتاتورزدهای است که در روزگاران طولانی گذشته شاهد نقد و نقادی آزاد نبوده و نقدنویسان خود تاب سخن نقدآمیز را نداشته اند. خوشبختانه یا متأسفانه این عزیزان آن قدر رندی در وجودشان یافت می شود که بدانند بی اعتنایی به یک اثر برابر با نابودی آن اثر در فضای سرد و بی جنبش ادبیات ما است. و این وسط نویسنده بی خبر از همه جا، نویسنده فارغ از هرگونه گرایش سیاسی به این جناح و آن جناح، نویسنده واله و سوخته ادبیات که به چیزی جز دیده شدن و خوانده شدن رمانش فکر نمی کرده، حالا و به همین زودی باید در عزای نقد منصفانۀ آن اثر، رخت سیاه به تن کند و کاسۀ چه کنم چه کنم به دست بگیرد.
نظر شما