۰ نفر
۲ دی ۱۳۹۸ - ۰۸:۵۹
شهیدی که دیوان حافظ را حفظ بود

ایسنا نوشت: هشت سال دفاع مقدس بستری را فراهم کرد تا همه اقوام، اقشار و اقلیت‌های ادیان مذهبی دوشادوش یکدیگر به دفاع از میهن خود در برابر دشمن بپردازند و اجازه ندهند تا شرافت ملی و هویت انسانی‌شان لکه‌دار شود.

در این راستا به مناسبت آغاز سال نو میلادی و برگزاری مراسم گرامیداشت و تجلیل از خانواده‌های شهدا و ایثارگران ارامنه توسط ارتش جمهوری اسلامی ایران مروری داریم بر خاطرات یک هموطن جانباز ارمنی.

وی روایت می‌کند: «اسمم «هانیک ملکونیان» است و درسال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمده‌ام. دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدارس ارامنه «آراکس» و «کوشش داوتیان» به پایان رساندم و با وجود از دست دادن پدر در سنین کودکی با توجه به مسئولیتم در قبال مادر و دو برادر کوچکتر از خود، مشکلات را به جان خریدم. در سال ۱۳۶۲ به خدمت سربازی رفتم.

بیست و یک ماه در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور داشتم و در عملیات‌های مختلف شرکت مستقیم داشتم و به عنوان یک ارمنی توانسته‌ام خود را به همرزمانم معرفی کنم. به عنوان تنها فرد اقلیت در واحد، تصمیم گرفتم تا جایی که در توان دارم درست و پاک انجام وظیفه کنم. تصمیم داشتم حالا که به عنوان یک ارمنی بین برادران مسلمان قرار گرفته‌ام، خود را آن‌طور که در شأن یک ارمنی خوب است، به آن‌ها نشان دهم تا هر وقت در این گردان ارمنی دیگری وارد شد، به او بمثابه یک شخص مسیحی خوب نگاه کنند.

یکی از دوست‌داشتنی‌ترین خاطراتم مربوط به یکی از همرزمان و دوست عزیزم شهید «سیروس قدیمی» است. وی اهل آمل و تحصیل کرده بود. دیوان حافظ را از حفظ بود. همه سخنانش همراه با منطق بود. او در بیست و یکمین ماه خدمت خود به شهادت رسید. هنوز هم باور نمی‌کنم که او در میان ما نیست. یکی دیگر از دوستانم هم که نگهبان لوله یدکی بود و در یکی از عملیات‌ها به شهادت رسید اما قادر به بازگرداندن پیکر پاک او به خاک خودمان نشدیم.

ما در جبهه سعی داشتیم تا به یکدیگر کمک کنیم، هم از لحاظ خوراک و هم از لحاظ زندگی. ما از همه چیز راضی بودیم. جا دارد از دوستم «جمشید غریبی» یاد کنم. او بچه اردبیل و راننده آمبولانس بود. یک روز حدود ساعت پنج بعدازظهر، من و او بیرون محوطه ایستاده و در حال گفت‌وگو بودیم. افسری «آملی» داشتیم به نام «احمدزاده». پس از خواندن نماز از نمازخانه بیرون آمد و به شوخی گفت: «خدای من، یک خمپاره نصیب ما کن تا از دست این ملکونیان راحت شویم!» همگی خندیدیم. دوستم «اسدی» نیز در کنارم ایستاده بود. ناگهان صدای شلیک خمپاره‌ای را شنیدم.

۲۴۱۲۴۱

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 1334182

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 11 =