اینکه سر و کله پیرمرد همیشه ناراضی و کمی تا قسمتی آب زیر کاه نیویورکی باز هم پیدا شده، مثل همیشه دو بازتاب داشته است و پیامدش هم البته به وجهی تاریخی، تکراری جلوهگری میکند.
وودی آلن 74 ساله که سالها گوشهای از ذهن سینما دوستان را پر کرده بود و طی سالها نیز این فایلهای ذهنی به غبار و فراموشی سپرده شده بودند، بالاخره از اروپای به تعبیر خودش زشت و زیبا بیرون آمد تا در شهر خودش فیلمی تازه بسازد. «هر چه کارگر افتد» (حالا نمیدانم ترجمه خوبی هست یا نه؟) کاری است در همان فرمت همیشگی آلن؛ حراف؛ کمی غافلگیرکننده و دست آخر سرشار از بدبینی!
«هر چه کارگر افتد» داستان غریبی دارد. سرگذشت پیرمردی است به نام بوریس یلنیکوف که معجون جالبی است از بیهویتی و بدبینی. او در این 60 سال عمرش بارها کارش را از دست داده، در ازدواج شکست خورده، خودکشی ناموفق داشته و تا الان مدتهاست خود را منزوی کرده است. بوریس اعتقاد به هیچ امید و آرزویی ندارد. آینده از نظر او چیزی شبیه پشه است. جالب اینجاست که سه نفر دوست گرمابه و گلستان این بوریس؛ اگرچه در تضاد کامل با ایدههای بوریس نیستند اما آنچنان موافقتی هم ندارند، هر چند هم محفل هستند. کار بوریس این است که مدام به در و دیوار از گلدان گرفته تا شیلنگ و به آدمها از بچه دو ساله تا پیرمرد 110 ساله بد و بیراه و صد تا یه غاز میگوید. تا اینکه روزی از راه میرسد که زندگی بوریس دگرگون میشود و این دگرگونی است که توسط خود او و به صورت مونوگ برای تماشاگر روایت میشود.
همان حرافی محض و مختص به وودی آلن تا جایی که میتوان ادعا کرد هیچ نقطهای در این گفتوگوها نیست، الا همان نقطه پایانی اگرچه متن سرشار از ویرگول، کاما، نقطه بند. . . و همین نقطه در جایی قرار میگیرد که داد همه را در میآورد. یعنی یک پیرمرد کله خراب بد ترکیب غرغر و در اوج بدبینی به همه کس یکهو میآید و با دختری جوان و زیبا آشنا میشود و سرضرب هم با او ازدواج میکند.
چنین روایتهای قشنگی فقط از آلن بر میآید و بس. انگار وودی آلن قرار نیست به خود بیاید و بپذیرد که بابا جان حتی الان مردمان قبیله گوری گوری و حتی پیگمههای عزیز هم اینترنت دارند و سنتها عوض شده و آدم قرن بیستمی در نیویورک قواعد زندگیاش را قرن بیست و یکمی کرده است. آلن در «هر چه کارگر بیفتد» از یک سو قصد دارد معضلات حال حاضر فرهنگی در نیویورک را نشان دهد و از سویی دیگر میخواهد بگوید هیچ نزاع و دعوایی بر سر طرز زندگی مردمان آن دیار وجود ندارد که ارزش بحث داشته باشد. همه چیز به باد هواست.
بدینگونه میشود یک روز صبح از در خانه بیایی بیرون و یک صندوق سکه طلا متعلق به کشتی قرن پانزدهمی پیدا کنی. همانگونه که ممکن است سگ همسایه بیاید ناغافل و پاچهات را بگیرد و همین باعث شود که سکته قلبی کنی و مسافر آن دنیا شوی. این حرفها که از مغز وودی آلن تراوش کرده و تبدیل شده به یک سناریوی طولانی و بسیار مغشوش به دهان و ذهن دیوید آلن بازیگرن نقش بوریس یلنیکوف منتقل میشود و با قصههای فرعی دیگر شده «هر چه کارگر افتد». بوریس که بارها نامزد دریافت جایزه نوبل! شده و دنیا را اگرچه بسیار بزرگ میداند اما پشیزی برای خلقالله خودش و دیگران از اشیا و جمادات گرفته تا آدمهای زنده و در گذشتگان قائل نیست.
این آقا که سابقا استاد دانشگاه شیکاگو بوده حالا فقط یک پاتوق دارد با سه نفر از دوستان که در بالا در مورد طرز فکرشان نسبت به بوریس اشاره کردم. با این همه انگار مجبورند به صورت روزانه حرفهای او را در محل آکادمی یا همان پاتوقشان بشنوند؛ پاتوقی که در آن فقط بوریس حرف میزند یعنی مونولوگ از آن اوست و لاغیر.
براساس همین حرفهاست که حتی رفقای بوریس دارند کم کم شک میکنند که این پیرمرد کله پوک درجه یک است تا اینکه گاهی اوقات خل میشود. حتی کار بوریس نیز اعجابآور است، چنانکه گذشته نیز سرشار از این رفتارهاست. او که سابقا در دانشگاه کرسی استادی داشته و خیر سرش مرتبه علمی ممتاز و حتی جوایز علمی برده و نامزدی نوبل را هم در کارنامه دارد، حالا کارش شده تدریس بازی شطرنج، آن هم به بر و بچههای فسقلی محلهشان.
سالها پیش او در یک آپارتمان عالی به همراه همسرش که زن معقولی هم بوده زندگی میکرده ولی یک روز عصر از پنجره ناغافل میپرد بیرون! و علت این کار متهورانه بوریس البته که هواخوری نبوده بلکه میخواسته خودش را بکشد که چنین نمیشود و او هم میگذارد و میرود و زندگیاش به هم میخورد. مدتها میگذرد تا اینکه در همین اوضاع و احوال بوریس با دختری به نام ملودی آشنا میشود. و این ملودی کیست و یا حتی چیست؟ هیچی! یک دختر متمول که خانوادهاش را سر کار گذاشته و آمده از میسی سی پی به نیویورک دست و بر قضا بوریس را میبیند و درخواست سرپناه و کمک و مساعدت میکند و چند روز بعد همین بوریس بدبین، شکاک و کلهپوک با همین ملودی دختر فرار کرده از میسی سی پی ازدواج میکند.
وقتی این عروسی سر میگیرد، اول کشمکشهاست بین تماشاگر که تا دقیقه چهلم فیلم صبر کرده با این وودی آلن لاکردار و البته بار کمیک فیلم هم بیشتر در بعد از ازدواج بوریس و ملودی است که جلوهگری میکند اما برای تماشاگر فیلم این کمدی جذابیتی ندارد و البته کار بدین جا تمام نمیشود. مادر ملودی بدبخت که هر ایالت و شهری را از جنوب آمریکا به دنبال دخترش گشته، سرانجام یک شب او را مییابد. به در خانه بوریس میرود (بوریس که قبلاً منتهننشین بوده و حالا در محله چینیها زندگی میکند) و وقتی شوهر دخترش را میبیند کم مانده که قالب تهی کند...
«هر چه کارگر افتد» اگر چه زمانی حدود 93 دقیقه دارد اما صاحب سناریویی 422 صفحهای و سراسر تناقض و پریشانگویی است. تا جایی که مونولوگهای بوریس را اگر سرند کنیم مدام در رد جملههایی است که چند دقیقه پیش خودش گفته است. تعدادی از منتقدان آمریکایی که کم هم نیستند و البته تعداد کمی از منتقدان اروپایی که طی 9 سال اقامت وودی آلن در اروپا دور و بر او بودند، «هر چه کارگر افتد» را آنقدر بیارزش قلمداد کردند که حتی فیلم را اثری تبلیغاتی محض جا انداختند و ازدواجهای بین پیرمردان و زنان جوان عنوان کردند. کاری که آلن در چند کار اروپاییاش کمی تا قسمتی و حال به گونهای متفاوت ارائه کرده بود.
این قضیه اگر حقیقت داشته باشد باز هم مهم نیست. احتمالاً آنچه برای یک علاقهمند به وودی آلن یا یک علاقهمند سابق مهم است این است که چرا این فیلم سر تا پا مشغول حرافیهای بیثمر، نقض غرض و پریشانی است. ضد و نقیض در «هر چه کارگر افتد» آنقدر زیاد است که تماشاگر سرسام میگیرد. اولین جملهای که تماشاگر میتواند روی آن حساب کند. آغاز جملات یا شروع مونولوگهای بوریس است: «من انسان را بسیار ناکام و بدون موفقیت و سراسر ناتوان میدانم» این جمله را داشته باشید تا آنجایی که همین آقای کلهپوک دو دقیقه بعد ادامه میدهد: «البته این حرفهای من به سبب سالها مطالعه و رفتار شناختی آدمهاست چرا که من جهانبینی بسیار وسیعی دارم.» اینچنین حرفهای ضد و نقیض را از همان ابتدا بگیرید تا آخر (اگر حال و حوصله دیدن فیلم را ندارید، در یوتیوب عنوان انگلیسی فیلم را تایپ کنید چهار تریلر متفاوت میتوانید مشاهده کنید که هر کدام حداکثر سه دقیقه هستند و هر چهارتای آنها جملات بالا را در خود دارند.)
بی علت نیست که منتقدان در کنار تماشاگران یکصدا، فیلم وودی آلن را سر بریدند. این حرف هم که 15 سال است که وودی آلن اکران بزرگ ندارد هم از آن حرفهاست. به هر حال برای همین «هر چه کارگر افتد»، 421 سینما به آلن دادهاند طبق معمول هم که سینماهای اروپا سراسر به روی وودی آلن باز هستند. اما فروش 5 میلیون دلاری فیلم و نپرداختن به فیلم در مطبوعات حاکی از این است که آلن باید به اروپا برگردد یا اینکه باید به قول خودش پاپ کورن در دست روزی 5 بار برای گذران وقت به باغ وحش برود.
جماعت سینما دوست ایرانی البته که وودی آلن را دوست داشته است. اما تصور میکنم، همه ما جزو همان علاقهمندان سابق نام بگیریم. از 15 سال پیش که فیلمهای آلن در آمریکا اکران سراسری در خور نمیگرفتند، همه ناراحت میشدند. بعد که او به اروپا رفت در آمریکا باز هم فکر کردیم دوره، «چاپلین» رونمایی شود، به سبب هجرت چاپلین فقید به سوئیس، اما معلوم شد داستان این حرفها نیست. فاصله بین «گلولهها برفراز برادوی» را تا «امتیازنهایی» در نظر بگیرید و فیلمهایی که او طی این مدت یعنی از 1994 تا 2005 ساخته. در این فاصله او کم کار نکرده. جدای از دو فیلم تلویزیونی، آلن 12 فیلم ساخته. کدام یک از ما میتوانیم سر ضرب 5 تا از این آثار را همین الان نام ببریم. اصلاً شهرت فیلمسازی این مرد تمامی ندارد.
با «امتیاز نهایی» باز گول او را خوردم. «امتیاز نهایی» فیلم حرافی نبود و حداقل تعلیق داشت. سال بعدش در 2006 با «اسکوپ» روبهرو شدیم و جا خوردیم. آیا کسی از فیلم «رویای کاساندرا» لذت برد. سال پیش «ویکی کریستینا بارسلونا» به همت غوغاگری اسپانیایی جماعت رو آمد و گل کرد - آنهم با این شعار ضعیف و مازو خیستی: رابطه 2 نفره مشکل است، سه نفر که اصلاً. انگار باید این ارتباط عاطفی بین یک مرد و سه زن از زمان آلن روایت شود و انگار اصلاً چیز مهمی است، یکی کم کنید یا 10 تا اضافه کنید.
اگر چه دوستداران این فیلم میگویند به وجه فلسفی «ویکی کریستینا بارسلونا» توجه کنید. اصلاً این فیلم بار فسلفی ندارد به زعم گفتارهای آلن درباره این فیلم. به هر روی بعد از این فیلم، آلن به آمریکا برگشت تا «هرچه کارگر افتد» یک پریشانگویی دیگر هم به کارنامه آثار اخیرش اضافه شود. و این فیلم چهل و چهارمین فیلم وودی آلن در مقام کارگردان بود. اگر اولین فیلم مهم او را «پول را بردار و فرارکن» (محصول 1969) حساب کنیم تا زمان حال او به طور متوسط سالی یک فیلم ساخته. این پرکاری دلیل چیست؟ جز اینکه او هنوز رؤیاهای «آنیهال»، «رز ارغوانی قاهره» و یا «گلولهها برفراز برادوی» را دارد؟
کم مانده علاقهمندان سابق تبدیل شوند به علاقهمندان اسبق. البته آلن دست بردار نیست. چرا که در 15 ژوئن امسال که فیلمش به اکران محدود راه یافت، اعلام کرد پروژه بعدیاش در پاییز 2010 در لندن نمایش داده خواهد شد. بدبختی اینجاست که همه ما هم منتظر فیلم جدید او میمانیم. اینکه چرا اینطوری هستیم نیز از آن کارهای عجیب است. شاید هنوز دوستش داریم چرا که وقتی یاد دیالوگهای پول را بردار و فرار کن میافتیم محال است از خنده رودهبر نشویم یا چراهای دیگر... ایکاش او خودش را یک فیلسوف و مصلح و دانای کل نمیدانست و 2، 3 سال یکبار فیلم میساخت.
سال پیش «میافارو» همسر سابقش درباره او گفته بود: «گاهی مغزش در یک دریاچه هم جا نمیگیرد و گاهی یک قاشق کوچک هم برایش بزرگ است...» شاید بهترین کار این باشد که خودمان را پیگر کارهای وودی آلن بدانیم نه شیفتهای او. یا شاید همان عبارت علاقهمند سابق و اسبق بهتر از همه باشد.
نظر شما