فیلم مورد نظر هفته قبل دزدان دریایی کارائیب ساخته گور وربینسکی بود. هیچ کس فکرش را نمی کرد که عکس شخصیت ناخدا جک اسپارو در کنار عکس شخصیتهای محبوبی چون سرپیکو و یا پدرخوانده قرار بگیرد اما جادوی بازی جانی دپ او را به یکی از ماندگارترین شخصیتهای سینمایی تبدیل کرد.
اتفاقا امروز در یک کافه ای موقع سفارش دادن، دیدم در منویشان نوعی بستنی به نام کارائیب دارند، کلی از این ایده اسم گذاریشان خوشم آمد، هرچند بستنی اش را دوست نداشتم.
اما امروز می خواهیم برویم سراغ فیلمسازی که بیش از هر چیزی برای سبک استعلایی فیلمهایش معروف است. مضامین اصلی آثارش شامل ایمان، گناه و رستگاری می شود اما به قول سوزان سانتاگ که یکی از مهم ترین تحلیل ها را درباره پدیدارشناسی رستگاری و معنویت در آثارش دارد، مضمون واحد فیلمهایش را می توان درباره مفهوم آزادی و اسارت دانست، به طوری که هر دو موضوع گناه و و وظیفه مذهبی در فیلمهای وی به زندان منتهی می شود.
سینمای وی مبتنی بر تقلیل به معنای حذف و نشان ندادن است، خودش می گوید که آفرینش از راه افزودن به دست نمی آید، بلکه از راه کاستن حاصل می شود. اساسا در آثارش به شدت از تعلیق های مرسوم داستانی، شخصیت پردازی های روانشناسانه، بازی های نمایشی و احساساتی پرهیزمی کند و از ابهام و ایجازی مثال زدنی برخوردار است.
در فیلمهایش بیشتر با نماهای ایستا و تکراری، دوربینی ثابت با زوایای محدود، نوری تخت، یک دست و ملایم با پس زمینه ای ساده و مونتاژی مبتنی بر قطع متعارف و ناآشکار روبرو هستیم که به فیلمهایش لحن سرد و خشکی می بخشد اما همین قابها به شدت از ترکیب بندی شاعرانه ای برخوردار است. به قول تروفو سینمای وی به نقاشی نزدیک تر است تا عکاسی.
به همین دلیل شاید تماشای فیلمهایش برای بعضی ها دشوار باشد اما نمی توان تاثیر عجیب وی بر فیلمسازان دیگر را انکار کرد و غالبا در فیلمهای دیگر با ارجاعی به صحنه هایی از آثار وی مواجه هستیم. به عنوان مثال دیدن فیلم گذران زندگی ساخته گدار به خوبی تاثیر او را بر موج نوی فرانسه نشان می دهد.
فیلم مورد نظر این هفته آخرین فیلم این کارگردان است که غم انگیزترین و ناامیدانه ترین فیلمش به حساب می آید و به قول بابک احمدی شاهکاری ساده از یک کارگردان سالخورده است. فیلمی که در آن آزادی از زندان نه به معنای رهایی و نجات، بلکه به مفهوم اسارت بزرگتری در زندگی است.
این فیلم بر اساس داستانی از تولستوی ساخته شده است. اگر متوجه شده باشید درباره چه کارگردانی حرف می زنیم، حتما می دانید که وی شیفته داستایوفسکی بود. جالب اینجاست که این داستان تولستوی نیز شباهت چندانی به آثار دیگرش ندارد و بیشتر به داستانهای داستایوفسکی نزدیک است و احتمالا به دلیل همین قرابت مورد توجه فیلمساز قرار گرفته است.
صحنه انتخابی مان جایی است که کریستیان پاتی مشول چیدن فندق از درخت است. پاتی بعد از چیدن فندق ها کنار پیرزن می رود و به او در پهن کردن پارچه ها کمک می کند و با همدیگر فندق می خورند. بعد یکدفعه این صحنه کات می خورد به لحظه ای که دستهای پاتی را می بینیم که تبر در دست دارد و همان پیرزن را می کشد.
در این صحنه به خوبی می توان یکی از مولفه های ثابت و رایج کارگردان یعنی تاکید بر جزئیات مخصوصا بازی با اشیاء و دستها را مشاهده کرد و از دل چنین تاکیدی است که این دو اتفاقی که پشت سر هم می بینیم، اینقدر تاثیرگذار می شود و ابعاد تراژیک تری می یابد.
درواقع هیچ کس انتظارش را ندارد تا آن دستهای ساده ای که با زیبایی و آرامش فندق می چیند، لحظاتی بعد تبر در دست بگیرد و با خشونت آن پیرزن مهربان را بکشد. انگار حتی عشق هم نمی تواند مسیر خودویرانگری قهرمان را تغییر دهد و راهی به سوی رستگاری برایش باز کند.
قرارمان را که یادتان نرفته است؟ علاوه بر اینکه اسم فیلم و کارگردانش را حدس می زنید، نظرتان را هم درباره آن مطرح کنید.
نظر شما