بیشتر گرفتاریها تقصیرش به گردن خود شماست؛ و از من به شما نصیحت که هرچه زودتر به این نکته پی ببرید بیشتر به نفعتان تمام میشود. حتی تقصیر سقوط رم را هم به گردن آتیلا انداختهاند؛ و حال آنکه در آن موقع آتیلا اصلاً آن دوروبرها نبود. من یادم نیست که علت سقوط رم دقیقاً چه بود، لابد یک علتی داشته است.
هونها یکی از اقوام بیابانگرد آسیایی بودند که در قرن چهارم میلادی سوار بر یابوهای لاغر و گر به طرف اروپا سرازیر شدند و در جستوجوی چراگاه و غنیمت جنگی از یک نقطه به نقطه دیگر حرکت میکردند؛ و بعد از مدتی چون دیگر خیلی دور برداشته بودند نمیتوانستند جلو خودشان را بگیرند و در نتیجه شروع کردند به کشتن مردم. در واقع تقصیری نداشتند، یابو برشان داشته بود.
این قوم را با قوم هیونگنو که در دوره امپراتوری شیهونگتی مغولستان را تسخیر کردند یکی دانستهاند؛ ولی ما در این نکته تردید داریم.
این هونها هیأت منحوس وحشتناکی داشتند. بینیشان را به کمک تختهپاره و اینجور چیزها تا جایی که کش میآمد پهن میکردند. پوست صورتشان را هم در جوانی میخراشیدند تا بعداً ریش درنیاورند. به این ترتیب وقتی که بابت ریشتراشی صرفهجویی میکردند میتوانستند به مصرف پهن کردن بینیشان برسانند. چون که بینی واجبتر بود.
گاهی زنها و مردهای هون عاشق همدیگر هم میشدند و کار از شوخی هم میگذشت و به ازدواج میکشید. حالا چطور طرفین از قیافه همدیگر زهره ترک نمیشدند، خدا میداند.
غذای هونها گوشت و شیر اسب بود؛ و لباسشان از پوست موش صحرایی. البته هونها هیکلشان از آدمیزاد کوچکتر بود؛ و احتمالاً موشهای صحرایی هم در زمان قدیم رشیدتر از موشهای این دوره بودهاند. بنابراین موشها و هونها بابت لباس یک جوری با هم کنار میآمدند.
وقتی که از هونها میپرسیدند «شما کی هستید؟» در جواب صدایی از خودشان درمیآوردند که بیشتر به شیهه اسب میمانست. یعنی میخواستند بگویند: «ببخشید متوجه نشدم» اما چون تربیت درستی نداشتند میگفتند «هون؟» و چون عدهایشان هم بینیشان را زیادی پهن کرده بودند ناچار تو دماغی حرف میزدند و به جای «هون؟» طبعاً میگفتند «هیونگ نو؟» به این علت در تاریخ به قوم «هون» یا «هیونگنو» معروف شدهاند اما چنانچه در سطور فوق اشاره شد این موضوع محل تردید است و به اثبات نرسیده.
رومیها میگفتند هونها آدم نیستند اما این گفته درست نیست. میان هونها هم - مثل سایر اقوام - عدهای آدم بودند و عدهای نبودند.
هونها وقتی که قدم به خاک اروپا گذاشتند اول از همه از آلنها و هرولها زهرچشم گرفتند و بعد به سراغ گوتهای شرقی و غربی رفتند که رویشان خیلی زیاد شده بود. هونها یک روز گوتها را به آن سوی دانوب میراندند و روز دیگر دوباره برشان میگرداندند. بعد میرفتند توی اردوگاه خودشان و مشغول پهن کردن بینیشان میشدند.
گوتهای شرقی و گوتهای غربی خیلی به هم شبیه بودند، به طوری که اگر آدم، متخصص در شناختن گوتهای شرقی و غربی نبود، امکان نداشت آنها را از هم تمییز بدهد و تازه به فرض که یک چنین آدمی پیدا میشد و این تمییز را میداد، تکلیفش با آسیدها و سیلینگها و ژپیدها چه میشد؛ بگذریم از انگلها و ساکسونها و ژوتها و لیتوانها. این است که تخصص در فنون مختلف از قدیم موردتوجه اقوام چادرنشین بوده است.
آتیلا پسر مونزوک زشترو پادشاه هونها بود؛ و در جایی از شبهجزیره بالکان حدود سال 395 میلادی قدم به عالم هستی گذاشت. بچه که بود آنقدر بدقیافه بود که مادرش تکلیف خودش را نمیدانست، هرچند او هم مثل مادرهای دیگر خیال میکرد که پسرش بزرگتر که شد خوشگلتر میشود اما هرچه بینی بچه را فشار داد و تخته بست و پهن کرد، ریخت منحوسش منحوستر شد.
میگویند آتیلا در شش سالگی در شکلک درآوردن سرآمد اقران بود. البته حق با شماست که معتقدید بیخود آتیلا را لوس میکردند، چون آتیلا درواقع شکلک درنمیآورد بلکه شکلش همانطور بود.
پس از مرگ دوگیلا که بهجای مونزوک بر تخت نشسته بود، آتیلا و برادرش بلدا مشترکاً فرمانروا شدند (لازم نیست زیاد به فکر بلدا باشید، چون که در همان وقتها مرد). این قضیه به سال 433 اتفاق افتاد. آتیلا بهزودی روژینها و گوتهای شرقی و ژپیدها را سرجای خودشان نشاند و امپراتوریش وسعت پیدا کرد.
مدت بیست سال اوضاع بر وفق مراد بود، یعنی البته برای هونها. هر وقت آتیلا به قومی چشم غره میرفت، افراد آن قوم هرچه داشتند و نداشتند میانداختند و فرار را برقرار ترجیح میدادند. آن وقت آتیلا هر چه دلش میخواست برمیداشت و راهش را میگرفت و میرفت.
یکی از منابع اصلی درآمد آتیلا، تئودوسیوس دوم امپراتور روم شرقی بود. البته اینکه چطور یک آدم میتواند به صورت منبع درآمد درآید، مسئلهای است که آن دو بین خودشان حل کرده بودند. از قراری که میگویند تئودوسیوس، که خط بسیار خوشی هم داشت و به همین جهت به تئودوسیوس خطاط معرف بود؛ آدم بزدلی بود. از آن گذشته، آنقدر نقل هونها را برایش گفته بودند که توی دلش خالی شده بود و هر وقت به او میگفتند هونها خیال دارند به قسطنطنیه بیایند حاضر بود دار و ندارش را بدهد تا هونها از سر تقصیراتش بگذرند.
اولین باری که تئودوسیوس قیافه آتیلا را دید معلوم نیست چه اتفاقی افتاد که بلافاصله مبلغ کمک اقتصادی خود را به هونها دو برابر کرد، یعنی هفتهای هفتصد سکه طلا. چند سال بعد آتیلا باز برایش شکلک درآورد و تئودوسیوس کمک اقتصادی را سه برابر کرد و حتی حاضر شد شش هزار سکه طلا هم سرانه بدهد به شرطی که آتیلا دیگر آن طرفها پیدایش نشود.
این مناسبات عشق و علاقه خاصی میان تئودوسیوس و آتیلا پدید آورده بود. جانشین تئودوسیوس حاضر نشد این عشقبازی را ادامه دهد اما چنان که میدانیم عشق همیشه راه خودش را باز میکند.
و اما میگویند که هونوریا، خواهر والنتین سوم امپراتور روم غربی، نامهای به آتیلا نوشته و از او خواهش کرده بود که به ایتالیا بیاید و او را از مخمصهای که دچارش شده بود نجات دهد. قضیه از این قرار بود که این خانم خدمتکار جوانی داشت به نام اوژنیوس و بعضی اشخاص آنها را در حال مذاکره دیده بودند.
البته آنها کار بدی نمیکردند بلکه فقط دست همدیگر را گرفته بودند. اما از آنجا که برادر هونوریا جوان ناموسپرستی بود و عقیده داشت که خواهرش نباید به هیچ نوع تفریح جسمانی - ولو در دست گرفتن دست جوان خدمتکار - بپردازد، تصمیم گرفت که بهعنوان تنبیه، هونوریا را به عقد سناتور پیر زهوار دررفتهای که فلاویوس باسوس هرکولانوس نام داشت درآورد تا از آن پس هر وقت هونوریا احتیاج به تفریح پیدا کرد دستهای سناتور را در دست بگیرد.
راستش را خواسته باشید این هونوریا بر و روی خوبی که نداشت هیچ، غشی هم بود؛ و این غش از موقعی عارضش شده بود که او را در قسطنطنیه به ملاقات خواهر تئودوسیوس برده بودند، که به زهد و طهارت و بکارت و این قبیل چیزها علاقه داشت. گویا هونوریا خیال میکرد که ازدواج با فلاویوس هم چیزی نظیر ملاقات با خواهر تئودوسیوس خواهد بود و به همین دلیل بود که تحملش را نداشت و آنجور بیطاقتی میکرد.
آتیلا در آن موقع سیصد زن داشت، ولی پیش خودش فکر کرد بد نیست باج سبیلی هم از خانواده هونوریا بگیرد؛ و حالا که از امپراتوری شرقی چیز مهمی نصیبش نمیشود بار دیگر سری به امپراتوری غربی بزند.
و چون هونوریا همراه نامهاش یک حلقه انگشتر هم فرستاده بود، آتیلا موضوع را به نامزدی تعبیر کرد و عروس را از امپراتور خواست؛ و علاوه بر خود عروس نیمی از قلمرو امپراتور را هم بهعنوان جهیزیه مطالبه کرد. حالا ببینید این زنها بعضی وقتها چطور کار دست امپراتورهای روم غربی میدهند. خلاصه امپراتور هرچه فکر کرد دید که قبول تقاضای آتیلا به نظرش صرف نمیکند. بنابراین گفت نمیدهم.
نتیجه این شد که آتیلا عصبانی شد و به سال 451 میلادی راه خود را به طرف سرزمین گول کج کرد و هردودکشان سر راه خود هرچه را دید چاپید و هر که را دید کشت و از هر باکره و یائسهای که به دستش افتاد هتک ناموس کرد و همهجا آمد و آمد تا رسید به آئیتوس (که یک سردار رومی بود) و تئودریک (که پادشاه گوتهای غربی بود). آئیتوس و تئودوریک به اتفاق سر راه آتیلا را گرفتند و شکست سختی به او دادند و گفتند دیگر جلوتر نیا.
اما بدیاش این بود که آتیلا از شکست سخت هم میدان را خالی نمیکرد و حرف حالیاش نمیشد؛ و این بود که سال بعد دوباره برگشت و گفت که هونوریا را میخواهم، چون که هونوریا نامزد من است و کسی حق ندارد با هونوریا بدرفتاری کند. یالا نامزدم را بدهید.
ای داد و بیداد. خلاصه بیرون دروازه روم پاپ لئوی کبیر با آتیلا ملاقات کرد و خیلی او را نصحیت کرد. نصایح پاپ چنانکه میدانیم خیلی مؤثر است، به طوری که آتیلا فوراً برگشت به خانهاش در کشور دراکولا و هونوریای بیچاره را گذاشت که تا آخر عمر در اتاق محبوس بماند.
خوب. لابد حالا شما دلتان میخواهد بدانید که پاپ لئوی کبیر به آتیلا چه گفت که او از تاخت و تاز دست کشید و به خانهاش برگشت. حقیقت این است که خود ما هم بیمیل نیستیم از این قضیه سردربیاوریم، ولی متأسفانه این مطلبی است که هیچوقت افشا نشده است و هیچکس از آن خبر ندارد.
فقط من شخصاً اینطور خیال میکنم که شخص ثالثی مثل امپراتور والنتین در نصیحت آتیلا دخالت داشته و مقداری طلا و این قبیل چیزها برای آتیلا فرستاده که بی دردسر بردارد و برگردد. و البته باید بگویم که این عقیده ما مورد تأیید آقای گیبون نویسنده «انحطاط و سقوط امپراتوری روم» نیز هست. البته ما دو نفر این نکته را فقط حدس میزنیم وگرنه از ته و توی قضایا خبر زیادی نداریم.
آتیلا در این موقع شصت سال داشت ولی همه ارکان وجودش صحیح و سالم بود جز عقلش که ظاهراً دچار فتور شده بود؛ روی همین حساب تصمیم گرفت باز ازدواج کند، چون که هیچکدام از سیصد زنی که قبلاً گرفته بود او را خوشبخت نکرده بودند. این بود که با ایلدیکویا میلدا ازدواج کرد.
ایلدیکویا میلدا دختر تپلی مو بوری از کشور گول بود که آتیلا پدر و مادرش را به جای گربه همان دم حجله کشته بود. فردای شب عروسی، آتیلا را توی تختخواب دامادی مرده یافتند، در حالیکه ایلدیکویا میلدا توی تختخواب نشسته بود و نعش را تماشا میکرد و به یک زبان بیگانه چیزهای نامفهومی میگفت.
وقتی که از او پرسیدند که آیا آتیلا را او کشته است یا نه، باز هم به همان زبان چیزهایی گفت؛ و جماعت چون دیدند از حرفهای او سر در نمیآورند دیگر پاپی نشدند و قضیه را دنبال نکردند، به طوری که تا امروز هم کسی نفهمیده است که در آن شب در حجله دامادی آتیلا چه اتفاقی افتاده است: آیا طرف را چیزخور کردهاند یا شخصاً اقدام به فوت کرده است؟ این مسئلهای است که تاریخ دربارهاش قضاوت خواهد کرد.
جسد آتیلا را بعد از فوت توی سه تا تابوت طلا و نقره و آهن گذاشتند و دفن کردند و در هنگام دفن از طرف حضار خطابههای شیوایی ایراد شد. مضمون خطابهها بهطور خلاصه این بود که اینک آتیلا درگذشته است و این موضوع باعث تأسف است.
بعد از این مراسم، هونها چند سال زیر فرمان هفت تا پسر سوگلی آتیلا، یعنی الاک و دنگیزک و امندزار و اوزیندار و گایزن و ارناک و ارونی، به رسم زمان حیات آتیلا، تاخت و تاز و غارت را ادامه دادند؛ اما رفتهرفته پشمشان ریخت، تا آنکه ایگورها در برابر آنها، یعنی هونها، قد علم کردند و آنها را از صفحه روزگار زدودند.
آتیلا آدم مهمی نبود. به همین جهت برای ما روشن نیست که اصولاً چرا درباره او بحث کردیم. البته کمی شلوغکاری کرد، اما کارش قوام و دوامی نداشت و برخوردش با مسائل بینالمللی آنقدرها واقعبینانه نبود؛ به طوری که گاهی منجر به بحرانهای شدید میشد. خودش میگفت: «من موشم» در حالیکه موش نبود. به علاوه به هیچوجه برازنده یک مرد بزرگ تاریخ نیست که خودش را تا سطح یک موش پایین بیاورد.
آتیلا دوست داشت که او را «داس خدا» بنامند، ولی به نظر من عنوان «دماغ کوفتهای» بیشتر به او میآمد.
آتیلا همچنین میگفت «روی زمینی که من اسب تاخته باشم هرگز علف سبز نخواهد شد»؛ وحال آنکه سبز شد.
سرگذشت آتیلا به ما میآموزد که آدم ممکن است چند صباحی شلتاق کند و بگوید من موشم و سیصد و یک زن بگیرد، ولی قدر مسلم این است که این کارها آخر و عاقبت ندارد.
برگرفته از کتاب «چنین کنند بزرگان»/نوشته ویل کاپی - ترجمه نجف دریابندری/نشر کتاب پرواز
28/242
نظر شما