رولزرویس از جا کنده می شود و گل ولای محوطۀ جلوی کازینو را به هوا می پاشاند. شاهدخت خودش را از روی زانوی روبن کش می دهد و سرش را از پنجرۀ ماشین بیرون می آورد. باد مرطوب ساحل موهای رهایش را پریشان می کند. داد می زند: «بهشون بگو محافظ! بگو این شاهزادۀ ایرانی عاشق ساحل مدیترانه اس. اون میخواد همۀ عمرشُ آزادانه و بی سر خر بیاد و منظره های زیبای فرانسه رو تماشا کنه. بهشون بگو!

به گزارش خبرآنلاین، رمان «خورشید بر شانه‌ راستشان می‌تابید» نوشته جواد افهمی به تازگی روانه بازار نشر شده است؛ رمانی که در بخش بزرگسال سومین دوره جشنواره داستان انقلاب تقدیر شد و انتشارات هیلا این کتاب را در 320 صفحه و قیمت 6500 تومان منتشر و روانه بازار نشر کرده است.

خبرآنلاین بخشی از این رمان خواندنی را که درباره حضور اشرف پهلوی در پاریس و داستان ترور او در این شهر است، برای کاربران محترم خود منتشر می کند:


«شاهدخت روی صندلی می سُرد. می گوید: «اگه تو فروغی که من می شناسم هوای جهاز هاضمۀ اونا رم داری. نگران اونا نباش!» دنبال کسی می گردد. «محافظ من کجاس؟» می یابدم که گوشه ای ایستاده ام. خودم را می رسانم. تعظیم می کنم. می گویم: «همون طور که فرموده بودید حقیر باید مقدمات جلسۀ امروز عصرُ فراهم کنم.»
به طرفم برمی گردد و توی چشم هایم زل می زند. آرام می پرسد: «کدوم جلسه؟»
می گویم: «جلسه با بوچینی . . . سالواتوره بوچینی . . . امروز از رم می رسه. آمریکایی هام هستن. قرار گذاشته بودین باهاشون حرف بزنین.» سرم را نزدیک تر می برم. «شرایط جدید . . . یادتون نیس؟ اونا از شرایط قبلی شما استقبال نکردن. قرار بود باهاشون حرف بزنین.»


خدا خدا می کنم که از خیر جلسه بگذرد و کنار خودش برایم جا باز کند. حس بدی پیدا کرده ام. هنوز دارد خیره نگاهم می-کند. می دانم که ذهن حساب گرش این جا نیست. جای دیگر است. می گویم: « جسارتاً باید بگم که اونا اجازۀ تخلیۀ بار به امون نداده ن. کامیون ها خیلی وقته که رسیدن. همه گی پر جنس ان و تا یکی دو ساعت دیگه باید تخلیه بشن. ممکنه مجبور بشیم چند تا از کامیون ها رو از مرز رد کنیم. مأمورای گمرک آدمای بوچینی ان. شاید بخوان کامیون ها رو بگردن. احتمال خطر هست!»


قوطی سیگار از جنس طلایش را از توی کیفش بیرون می آورد و سیگاری می گیراند. نگاه از نگاهش برنمی دارم. پک عصبی به سیگار می زند و دودش را مستقیم توی صورتم می پاشد. راضی کننده است. راضی کننده و تحسین برانگیز. این را همان حس بدی که بی موقع پیدایش شده و دارد از تو می خوردم به ام می گوید. انگار دلم نمی خواهد به هیچ قیمتی تنهایش بگذارم. نه حتی به قیمت سهم بزرگی که از فروش جنس های توی کامیون ها قرار است نصیبم شود. چیزی راضی کننده تر و دلچسب تر از آن دارد اغوایم می کند. اغوایم می کند که با او باشم. همراهش بروم و کنارش بمانم. اما نمی روم و حتم دارم بعدها از این نرفتنم احساس پشیمانی و ندامت خواهم کرد. این را هم همان حس بدی که همۀ وجودم را فرا گرفته به ام می گوید.


بالاخره لگام احساسم را می کشم. می گویم: «شما نگران جلسه نباشین! هیچ اتفاقی نمی افته. اون رستوران در قرق ماس. هوا که روشن بشه می رم اون جا و همه چیو وارسی می کنم. تا وقت ملاقات هم همون جا می مونم و اجازه نمی دم هیچ غریبه ای وارد اون جا بشه. نیم ساعت مونده به شروع جلسه آدرس محل ملاقات رو به اشون می دم. خاطرتون جمع باشه. من این شهرُ مث کف دستم می شناسم. خودم همه چی رو درست می کنم. اگه موافق باشید قرارُ واسه ساعت 3 می ذارم.»
شاهدخت نگاهش را به بیرون از رولزرویس می سُراند. دود سیگارش را که مدتی است توی حلق و دهان فرو برده رو به سقف رولزرویس بیرون می دهد. زهرخند می زند. می گوید: «از جلو چشمام دور شو! نمی خوام ببینمت .»
سرپا می ایستم و خودم را از ماشین عقب می کشم. دارم کتم را مرتب می کنم. شاهدخت هم یک باره پیاده می شود. تلخ شده است و بی قرار. رو به فروغ تقریباً فریاد می زند.
«فروغ تو بیا برو عقب بشین، زود باش! نادر رو هم با خودت ببر عقب. روبن تو بیا جلو کنارخودم بشین!»


در جلو را باز می کند. فروغ به سرعت از کنارش می گذرد. خودم را می رسانم. می گویم: «نه والاحضرت! . . . جلو نه. خواهش می کنم. از لحاظ امنیتی درست نیست.»
دستم را که ناخودآگاه روی دستگیرۀ در گذاشته ام با عصبانیت پس می زند.
«دستتُ بکش!» پوزخند می زند. «چیه، ترسیدی؟! نکنه فکر کردی ممکنه گرگ بخوردم. ها؟»
فکرم درست کار نمی کند. اختیاری روی کلماتی که از دهانم خارج می شود ندارم. می گویم: «من از دل و جان در خدمت شما هستم والاحضرت. شما اگه دستور بدین لحظه ای تنهاتون نمی ذارم. وظیفۀ من محافظت از جان شماست والاحضرت نه چیز دیگه. اگه شما قید اون . . .»


حرفم را قطع می کند.
«این فضولی یا به تو نیومده . . . به کارت برس، نگران من ام نباش! من از پس خودم برمی یام.» سوار می شود. من عقب می-ایستم و منتظر می مانم. بقیه هم کم کم و با ترس و دلهره سوار می شوند. روبن گلسرخیان بغل دست شاهدخت می نشیند. نمی توانم آرام بگیرم. خم می شوم. می گویم: «خواهش می کنم والاحضرت . . . استدعا می کنم عقب بشینید، بذارین با خیال راحت برم دنبال کارها.»


شاهدخت گوشش بدهکار حرف هایم نیست.
«به اشون بگو جلسه گذاشتن فایده نداره. اونا دارن با یه شاهدخت معامله می کنن. با یه شاهزادۀ ایرانی. اینو به اشون بفهمون محافظ! به اشون حالی کن قبل از این که خودم حالی شون کنم. بهترین تریاک و هروئین افغانستانُ دارم براشون ترانزیت می-کنم. کامیون های برادر منِ که جنس هاشونُ تا هرجای اروپا که بخوان می رسونه. اینا رو به اشون بگو! بگو این تریاک های سلطنتی منِ که اونا رو سرحال می یاره و به اشون انرژی می ده که تا صبح تو بغل معشوقه های بلوندشون طاقت بیارن.» انگار مستی از سرش پریده. رو به راننده داد می زند: «راه بیفت دیگه گنده بک. تو چرا وایسادی؟!»


رولزرویس از جا کنده می شود و گل ولای محوطۀ جلوی کازینو را به هوا می پاشاند. شاهدخت خودش را از روی زانوی روبن کش می دهد و سرش را از پنجرۀ ماشین بیرون می آورد. باد مرطوب ساحل موهای رهایش را پریشان می کند. داد می زند: «به-اشون بگو محافظ! بگو این شاهزادۀ ایرانی عاشق ساحل مدیترانه اس. عاشق طلوع و غروب خورشید تو دریای مدیترانه. اون می-خواد همۀ عمرشُ آزادانه و بی سر خر بیاد و منظره های زیبای فرانسه رو تماشا کنه. به اشون بگو! . . .»


بنابراین گزارش، در یادداشت پشت جلد کتاب به نقل از نویسنده می‌خوانیم: «می‌گویند فرشته کاتبی هست که روی شانه راست می‌نشیند و اعمال خیر و ثواب شخص را کتابت می‌کند. درست نمی‌دانم، راستش من حتی نمی‌دانم این فرشته بر این شانه که نام بردم، می‌نشیند، تکیه می‌زند‌، بر فراز آن می‌پرد یا جور دیگری خودش را منتسب به این شانه می‌کند. نیز می‌گویند شانه‌ای که این فرشته بر آن می‌نشیند، روشن‌تر از شانه چپ است، گویی خورشید است که تنها بر این شانه می‌تابد و بس! شاید هم فریبی است که من به آن متوسل شدم تا که داستانم را روایت کنم. به هر رو، دم‌دمای غروب که می‌شود، کافی است رو به تپه‌ماهوری که خورشید نزدیک به آن ایستاده و در حال فرورفتن است، بایستی و زاویه نگاهت را جوری تنظیم کنی تا روشنای کم‌جان خورشید روی شانه راست مرد یا زن خیالت که حالا در مسیر تپه‌ماهور گام برمی‌دارد، بیفتد. این هم فریبی دیگر.»

 

 

ساکنان پایتخت برای تهیه این کتاب کافیست با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان از سراسر کشور نیز می توانند با پرداخت هزینه پستی، این کتاب را از طریق همین سامانه سفارش بدهند.

 

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 192056

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 5 =