- یک افسر انگلیسی در اهواز زندگی میکرد به نام «آرتیو»، قد بلندی داشت و یک کلت هم به کمرش میبست. هر کسی را که میخواست میکشت! هیچ کس هم چیزی به او نمیگفت؛ یعنی هیچکس جرأت نداشت. یک روز جلوی چشم همه مردم در راهآهن یک مادری را با بچه کوچکش از قطار پرت کرد پایین و با اسلحهاش کشتشان. من همان روز تصمیم گرفتم او را بکشم. خودم هم با او درگیر شده بودم. رفتم در خانه آقای علمالهدی و به زور داخل رفتم. رفتم خدمت ایشان و گفتم: آقا اجازه بدهید من «آرتیو» را بکشم.یک نگاهی به من کرد و دستی به سرم کشید و گفت: «تو هنوز جغلهای!»پرسید خانهتان کجاست؟ گفتم در لشکر آباد زندگی میکنیم.گفت آخر چطور میکشیاش؟گفتم از روی فیلم «توپهای ناوارو» یاد گرفتهام چطور بکشم.گفت: «به امید خدا، فقط خودت را بپا»رفتم «علیابنمهزیار» اهواز و از خدا خواستم کمک کند انشاءالله بتوانم این کار را انجام دهم. به علیابنمهزیار گفتم: «یا علیابنمهزیار! بخشی یه بچه یتیم اومده پیشت، ازت کمک میخواد. ای خدا تو حامی مایی، راهنماییم کن.»از زیارت آمدم رفتم بندر شاپور. دیدم آنجا یک گروه از آمریکاییها کنار شط نشستهاند و غذا و مشروب میخورند و نخی را میبندند به دینامیتی که میگذارند داخل بطری و میاندازند داخل شط. بعد از چند لحظه بطری منفجر میشود و ماهیهای مرده از انفجار، میآیند روی آب؛ آمریکاییها هم میپرند داخل آب و ماهیها را میگیرند.من هم لخت شدم پریدم داخل آب. از روی فیلم «تارزان در آمریکا» یاد گرفته بودم چطور شنا کنم، رفتم کمکشان، آنها هم خوششان آمد.دست بلند کردند که «Chicco! Chicco! very very good!» از من خوششان آمد. یک شکلات کاکائویی با مغز بادام دادند به من بخورم، کاکائو رو خوردم (عجب کاکائویی بود! هنوز مزهاش تو دهنمه) و خودم را رساندم به صندوقی که دینامیتها در آن بود. سه چهار تا از دینامیتها را دادم به آنها تا کارشان را ادامه دهند، دستی هم به سر من کشیدند.دو تا از دینامیتها را داخل خاک پنهان کردم. کارشان که تمام شد، بلند شدند و گفتند «let’s go» یعنی برویم. من هم بلند شدم. جعبه خالی را نشانشان دادم و دستهایم را به هم مالیدم، یعنی دینامیتها تمام شد. خدایی شد که نفهمیدند.آمریکاییها که رفتند، دینامیتها را گذاشتم داخل لیفه شلوارم و رفتم سمت راهآهن.یک مقوا داشتم در راهآهن که روی آن میخوابیدم. به خدا گفتم: «خدایا بخشی مقوایی آمد. ذبیح الله مقوایی آمد. خدایا کمکش کن.» گریه میکردم و با خدا حرف میزدم.آرتیو به همراه یک آمریکایی آمد و رفتند داخل رستوران راهآهن، من خودم را رساندم به ماشینشان که یک لندرور بود. دینامیتها را بستم زیر گیربکس ماشین، همانجایی که میچرخید و با آتش سیگار روشنش کردم. عجب دلی به من داده بود خدا! عجب عقلی به من داده بود خدا!آرتیو بههمراه یک آمریکایی در حالیکه مست بودند و تلوتلو میخوردند آمدند سوار ماشین شدند و رفتند.من هم ناامیدانه چندبار برگشتم نگاه کردم که ببینم خبری میشود یا نه؟ با خودم حرف میزدم که ای خدا اینهمه زحمت کشیدم چه شد؟ تو را قسم میدهم به ملائکه خودت که جواب من را بده.سر پیچ خیابان یکدفعه دینامیتها منفجر شد. لندرور رفت روی هوا.تا منزل آقای علمالهدی دویدم. در را که باز کردند بلند گفتم: «به آقا بگویید من کشتم! من چهار نفر را کشتم.»گفتند این بچه دیوانه شده! رفتم داخل یک لیوان شربت خیار و سکنجبین به من دادند خوردم تا حالم جا بیاید. عجب شربتی بود! برای آقای علمالهدی گفتم از روی فیلم توپهای ناوارو چهکارهایی کردم. حالا آمدم خدمت شما.آقا زنگ زد به شهربانی و پرسید چه خبر شده است؟ شهربانی گفت: «ستون پنج آلمانها ماشین لندرور انگلیسیها را منفجر کرد». زمان جنگ جهانی دوم بود دیگر، هر اتفاقی برای متفقین میافتاد به نام آلمانها میزدند.زیر نظر آقای علمالهدی کار میکردم. بعدش هم که با بچههای حزب «ندای اسلام» که آنها هم زیر نظر آقای علمالهدی بودند، کار کردم. بعد از اهواز آمدیم لرستان، پلدختر. آنجا هم مبارزهایی بودند که با آمریکاییها و انگلیسیها میجنگیدند. مدتی هم با آنها بودم.
- مادرم هم مبارز بود، تفنگ برنو داشت. گلنگدنش هم نقرهای بود. من همیشه با همین تفنگ بازی میکردم. میزدیم، گیرمان هم نمیآوردند، چریک بودیم دیگر. هرکاری که در سینما میکردند، ما هم یاد میگرفتیم و در همان منطقه پیاده میکردیم. بعد از لرستان آمدیم تهران و از آنجا با بچههای موتلفه کارم را ادامه دادم.
- خانهمان در میدان خراسان بود. یک روز رفته بودم میدان قیاسی نان بخرم. شهید نواب صفوی از کوچه کنار نانوایی آمدند بیرون و من اولینبار ایشان را آنجا دیدم. شهید نواب مرد بود. حرف که میزد، پای حرفش میماند و حتما آن را عملی میکرد. خیلی چیزها از او یاد گرفتم.
- من بههمراه شهید محمدرضا، شهید عباس و دخترها رفتیم فرمانداری کرج، پایگاه «المراقبون»، اسممان را نوشتیم برای جبهه. سال 60 رفتم سوسنگرد.
- قبل از شروع برنامه برائت از مشرکین، به حاج خانم گفتم من شعار میدهم تو هم باید با من بیایی. حاج خانم گفت هر کجا بروید من هم با شما میآیم. آخر شهید محمدرضا وصیت کرده بود که بابایم را تنها نگذارید.
- رفتیم قبرستان بقیع. خدا لعنت کند برخیها را که باعث عقبماندگی ما شدند. کروبی آمد صحبت کرد، وزیر شعار هم آمد و گفت توجه بفرمائید شعارهای غیر از میکرفون را کسی تکرار نکند؛ منظورش شعارهای من بود. دم قبرستان بقیع دیگر شلوغ شد. تو شلوغیها «ماشاءالله، حزبالله» را شروع کردیم. من پرچم گرفتم از بالای سردر بقیع رفتم بالا، پرچم را بالا گرفتم، مردم شروع کردند به شعار دادن: «الله اکبر، خمینی رهبر». شرطهها دست پاچه شدند.
- آقای خامنهای اول که رهبر شدند آمدند خانه حضرت امام، من هم آنجا بودم. ایشان را که دیدم گفتم: «حضرت آیتالله خامنهای از امروز مسئولیتت بیشتر شده است؛ از امروز شدهاید رهبر. تا مادامی که در خط امام باشید جان و خونمان را پای شما میریزیم.» خندیدند و گفتند: «خیلی ممنونم»گفتم: «وای به آن روزی که در خط امام نباشید! مقابلت میایستیم.»گفت: «بارکالله قانون هم همین است. نه، ما خط امامی هستیم»
- اینها در این فتنهها خون به دل این سید کردند. موسوی که استعفا داد، آمد دفتر سیداحمد، من هم آنجا بودم. گفتم: «خجالت نکشیدی آمدهای اینجا؟! الان وقت استعفا دادن است. الان باید بازوی امام باشید بیغیرتها! چه میخواهید از جان حضرت امام؟»
- چه داشت بگوید همهچیزش را از مردم داشت. شغل به او دادیم، خون دادیم، نیرو دادیم. او چه به ما داد؟ وسط جنگ استعفا داد رفت. کروبی چه داد به این مملکت؟
/27219
نظر شما