۰ نفر
۱۵ مهر ۱۳۸۸ - ۱۶:۲۸

قصه‌ای که می‌خواهم برایتان تعریف کنم، به احتمال نود و نه درصد دروغ است، اما آنقدر عبرت‌آموز است که به گفتنش می‌ارزد.

قصه‌ای که می‌خواهم برایتان تعریف کنم، به احتمال نود و نه درصد دروغ است، اما آنقدر عبرت‌آموز است که به گفتنش می‌ارزد. خاصه در این روزگار فکر می‌کنم کار بدی نباشد اگر بعضی از این دروغ‌پردازی‌های قابل تأمل را برای هم بازگو کنیم. می‌گویند ناصرالدین‌شاه، یک بار در سفر مازندران، ببر منحصر به فردی پیدا کرد و آن را به کمک نوکرهای خود به بند کشید و با خود به طهران آورد. ببر را در همین گوشه عشرت‌آباد به درختی بستند و «مشد‌اصغر مازندرانی» را از میان عمله خلوت به نگهبانی‌اش گماشتند. شاه سپرده بود که گوشت گاو و گوسفند به ببر بدهند و از او مراقبت ویژه کنند و هوای حیوان بیچاره را داشته باشند. از ادبیات معمول آن دوره قاجار هم چنین برمی‌آید که مثلاً شاه به مشداصغر گفته باشد که «اگر یک مو از تن این ببر کم شود پدر پدرسوخته‌ات را در می‌آورم و پوستت را می‌کنم و چهار شقه‌ات می‌کنم و به چهار دروازه آویزانت می‌کنم و... » هفته‌ای یکی، دو بار هم احتمالاً شاه سری به گوشه حیات می‌زده و با ببر به درخت بسته شده بازی می‌کرده و صدای نعره‌اش را می‌شنیده و خنده مستانه سر می‌داده و حال می‌کرده.

این رفتار از شاه بعید نبوده. اما ببر، سگ نیست که با قلاده به درخت ببندندش و خم هم به ابرو نیاورد. بیچاره از شدت افسردگی در همان گوشه باغ دق کرد و مرد و مشداصغر بالای سرش ماتم گرفت که چه خاکی به سرش بریزد و چه کند با این ببر سقط شده. شاه گفته بود پوستش را می‌کند و می‌دانست که اگر شاه بگوید، یقیناً چنین می‌کند. ساعت‌ها فکر کرد و با رفقای یک‌دلش شور کرد و بالاخره به این فکر بکر رسیدکه پوست ببر را بکند و به روی خودش بکشد و آن یک روز در هفته که شاه قرار است بیاید بازدید، نعره‌ای بکشد و پنجه‌ای نشان دهد و قال قضیه را بکند. هر چه بود خوب فکری بود، چون تا مدتها شاه نفهمید که در زیر این پوست، مشداصغر خانه کرده‌ است، نه روح ستیزنده ببر. اما ظاهراً بخت با مشداصغر همواره یار نبود، چرا که در یک سفری، پادشاه بنگال به ایران آمد و با خود، ببر مشهور بنگال را آورد که برای تفریح دو پادشاه هم که شده، این دو ببر را به جان هم بیندازد، تا ببینند پیروزی با ایرانی‌هاست، یا بنگال‌ها. مشداصغر مازندرانی دل توی دلش نبود و شبانه‌روز دعا می‌کرد که فرجی حاصل شود و پادشاهان از خیر این نزاع بگذرند و بیهوده او را به کام مرگ نفرستند.

علاوه بر همه اینها بحث عرق ملی هم بود و نمی‌خواست بنگال‌ها برنده این میدان باشند و تا ابد فخرفروشی کنند و ببر مازندران را تحقیر کنند. ناچار تن به قضای الهی داد و صبح روز نبرد پوست ببر را بر سر کشید و رفت و در گوشه رینگ ایستاد و از دو سوراخ چشم ببر شروع کرد به نظاره مردم مشتاق و دو پادشاه قوی‌شوکت که داشتند برای هم کری می‌خواندند و می‌نوشیدند و می‌خندیدند. سرانجام لحظه موعود فرا‌رسید و دید که ببر بنگال هم از گوشه‌ای وارد شد. داشت مثل بید می‌لرزید که ببر بنگال نزدیک شد و آرام سر در گوشش آورد و گفت: «نترس، مشد اصغر مازندرانی، منم؛ مشداصغر بنگالی»... از اینجا به بعد قصه را باید حدس بزنیم، اما هرچه بود خدا را شکر به نفع همه بود و خونی از دماغ کسی نریخت و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد.

اما منظور؟ حرف ساده و بی‌رودربایستی‌اش می‌شود اینکه ما در دنیایی قرار گرفته‌ایم که مشداصغرها یک طرف ایستاده‌اند و مشداکبرها طرف دیگر. این وسط فقط بلا سر مردمانی می‌آید که بی‌خبر از همه جا، همچنان اصیل مانده‌اند و حاضر نشده‌اند در پوست دیگری خانه کنند. مردان اورژینال کم نیستند، عیب اینجاست که در روزگار ما انبوهی پوست شیر و ببر و پلنگ موجود است که از شدت بی‌صاحبی، هر کسی یکی برداشته و به سر خود کشیده. نعره‌ می‌کشند، پنجه هم نشان می‌دهند، دنبال هم نیز می‌کنند، اما به جای اصل کاری‌اش که می‌رسند، معلوم می‌شود که با هم قوم و خویشند. انصافش این است که ما هم یکی از همین مشداکبرها و مشداصغرها هستیم. چه من که می‌نویسم، چه شما که می‌خوانید، چه آنها که نمی‌خوانند، همه‌مان حقیقتاً آن چیزی نیستیم که نشان می‌دهیم. این وسط بیچاره مردان اصیلی که در این انبوه مردمان جعلی‌ دارند تباه می‌شوند و از بین می‌روند و آزار می‌بینند و... این را گفتم برای اینکه خیلی نگران بعضی امور، نباشد.

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 19553

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 0 =