به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، نیره سادات نواب احتشام رضوی از رهبران قیام گوهرشاد بود. او در دوران نوجوانی به ازدواج نوابصفوی درآمد و همواره یار و یاور او بود. بانو احتشام رضوی بعد از شهادت نواب نیز با وجود سه فرزند کوچک همواره تلاش کرد تا نام همسر شهیدش را زنده نگه دارد. خاطرات او که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده حاوی روایات جالبی از زندگی و زمانه نوابصفوی است. در ادامه گوشهای از این خاطرات را که مربوط به حضور نواب در طالقان در ماه مبارک رمضان است، میخوانیم:
بنابر روایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی، در آن ایام که فداییان اسلام بهشدت تحت تعقیب بودند و آقای نواب نیز در اختفا به سر میبردند. آقای سید محمود طالقانی به ایشان پیشنهاد کرده و گفته بود که طالقان منطقهای روستایی و کوهستانی است، اگر به آنجا بروید، مطمئنا دشمن به شما دست پیدا نخواهد کرد. دهاتی که مدنظر آقای طالقانی بود، نامش «ورکش» بود. بعد از آن که آقای نواب در آن روستا مستقر شدند، دو سه نفر از افراد معتمد خود را دنبال من فرستادند تا مرا به طالقان ببرند.
من به اتفاق مادر آقای نواب، آقای سید هادی میرلوحی، مادر آقای واحدی، آقای سید محمد واحدی و سید جواد واحدی که پسربچه هفت - هشت سالهای بود، به طرف طالقان به راه افتادیم. تا کرج را با ماشین رفتیم و بقیه راه را که ماشینرو نبود، با قاطر پیمودیم. زمانی که به آن ده رسیدیم، آقای نواب در خانه فردی به نام کربلایی فضلالله که گفته میشد چندین پسر دارد و دارای خانوادهای متدین و با ایمان و اهل قرآن است، ساکن بودند. کربلایی فضلالله دختری داشتند که خیلی تمایل داشتند با آقای نواب ازدواج نماید و اضافه بر آن از احشام خود مثل گاو و گوسفند نیز به آقای نواب بدهند. این مسافرت مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان؛ آقای نواب در مسجد نماز جماعت برگزار میکردند، بعد از نماز و مراسم افطار هم سخنرانی میکردند. بدین ترتیب روستاییانی که اصلا تصوری از چنین برنامهها و مراسمی نداشتند و سرگرم زندگی یکنواخت و روزمره بودند، روح و جان تازهای یافتند.
اولین کاری که آقای نواب در آنجا، از نظر اجتماعی انجام دادند، این بود که گفتند آمار مردم را بگیرند و محاسبه کنند چند درصد از آنان غنی و چند درصد فقیرند. این کار را انجام دادند و آمار را به آقای نواب دادند. آقای نواب در یک سخنرانی از افراد متمول و ثروتمند خواستند که هر قدر که در توانشان است، به فقرا کمک نمایند. در مدت کوتاهی کمکهای زیادی شامل آرد، گندم، روغن و برنج به اضافه مقداری پول جمعآوری شد. بعد از آن آقای نواب افراد خانوادههای مستضعف را در نظر گرفتند و مقدار مایحتاجی را که جمعآوری شده بود، به طور مساوی میان آنان تقسیم کردند. سپس عدهای شبانه و به طور مخفیانه این کمکها را به در منزل فقرا بردند، بدون اینکه آن فقیر و مستمند بداند این کمک از طرف چه کسی به دستش رسیده یا اینکه آن فرد غنی بداند که به چه کسی کمک کرده است. بدین ترتیب هیچکس رهین منت دیگری قرار نمیگرفت و کسی نمیتوانست به دیگری فخرفروشی کند.
اقدام دیگری که آقای نواب کردند، سر و سامان دادن به وضعیت بهداشتی آن ده بود. البته شاید بیان این مسئله صورت زیبایی نداشته باشد، ولی تمامی منازل آن ده به استثنای آن خانهای که ما در آن منزل کرده بودیم، فاقد دستشویی بود. همه افراد ده برای این امر به کنار رودخانه میرفتند و سالیان درازی بدین منوال روزگار گذرانده بودند. آقای نواب وقتی از قضیه آگاه شدند، خیلی عصبانی شدند. در یک سخنرانی به مردم ده گفتند که پس غیرت شما کجاست؟ آیا این درست است که از قسمتی از رودخانه زنی برای قضای حاجت استفاده کند و از قسمت دیگر مردی؟ این مسئله اصلا درست نیست، یکی از نظر بهداشتی، چون موجب آلوده شدن محیط زیست و رودخانه میشود و دیگری از نظر شرعی و ناموسی اشکال جدی دارد؛ بنابراین فردا در ده کار به طور کلی تعطیل است و هیچکس حق ندارد، برود دنبال کار. فردا باید همه در تمام ده شروع به ساختن دستشویی کنند. آقای نواب مانند مهندس و معماری، چگونگی ساختن دستشویی و کندن چاه را به آنان یاد دادند. در یک روز، حدود پنجاه - شصت چاه کنده شد و دستشوییهایی که پوشیده بود، ساخته شد؛ البته به دلیل ساختار روستا و اینکه خانهها به صورت اتاق اتاق به هم وصل بودند، هر دو یا سه خانوار با همدیگر، یک دستشویی میساختند.
روزی که آقای نواب با مردم ده و بزرگان درباره مسائل دینی و اهمیت مسجد صحبت میکرده است، به ایشان میگویند که در یک فرسخی اینجا دهی است که نزدیک بیستوپنج سال است کسی در مسجد آن را باز نکرده است و هیچکس در آن نماز نمیخواند. آقای نواب از این مسئله بسیار ناراحت و برافروخته شده، گفته بودند که عجیب است از اینکه میگویند سیزده نفر از یاران امام زمان (عج) از طالقان برمیخیزند، چطور مردم این ده اینقدر بیغیرت و لاقید هستند که مدت بیستوپنج سال در مسجد را باز نکردهاند. همچنین به آقای نواب گفته بودند که مردمان این ده نه خمس میدهند و نه زکات مال و دارایی خود را پرداخت مینمایند. به علاوه گفته بودند در این ده امامزادهای وجود دارد، اما متأسفانه جمعهها مردم این ده و کسانی که از شهرهای اطراف و تهران میآیند، در این امامزاده مشروب میخورند و مفاسد بسیار دیگری انجام میدهند و نام فردی به نام بهزادی را میآورند که زنهای بیحجاب را به این مکان مقدس میآورد و آنان مقابل چشم مردان شنا میکنند.
آقای نواب برای مقابله با این فساد نیز برنامه خاصی را طرحریزی کردند. چون ماه مبارک رمضان بود، به مردم ده ورکش گفتند که بعد از خوردن سحری به طرف آن ده حرکت میکنیم. برای این کار حدود ۶۰ نفر از جوانان زبده ده را به نام «مأموران انتظامات اسلامی» انتخاب کردند. آقای نواب برای آنها بازوبندهای مخصوص درست کردندو من هم در این کار به ایشان کمک کردم، کار برش و دوخت با من بود. چند تا پرچم سبز هم درست کردیم. بعد از خوردن سحری، برادر آقای نواب که صدای بسیار قوی و بلندی داشت، به مسجد رفت و فریاد کشید: «عَجِّلوا بصلاة، الله اکبر الله اکبر.» اهالی ده بلافاصله با فانوس جلوی در مسجد جمع شدند. در آن هنگام، آقای نواب که شال سبزی به کمر بسته بودند و گوشه قبایشان را به شالشان زده بودند، پرچم به دست گرفتند و تکبیرگویان، پیشاپیش جمعیت به راه افتادند و همگی به تبع ایشان شروع به الله اکبر گفتن کردند و به دنبال وی به راه افتادند. حرکت و جلوه ایشان، یادآور غزوات پیامبر اکرم (ص) در صدر اسلام بود. مردم فانوس به دست و الله اکبر گویان به طرف آن ده حرکت کردند... صدای اللهاکبر میآمد و ذکر خداوند و طنین آن در دل کوه میپیچید. این راه بسیار صعبالعبور بود، یک طرف دره بود و طرف دیگر کوه، و جاده بسیار باریک بود.
زمانی که به آن ده میرسند آقای نواب در مسجد را باز میکنند و همگی وارد مسجد میشوند. آقای نواب شروع به گفتن اذان صبح میکند و بعد همگی با صدای بلند تکبیر میگویند. به دنبال این واقعه مردم ده سراسیمه و هراسان از خانههای خود بیرون ریختند که ببینند چه اتفاقی افتاده است. وقتی عده فراوانی از آنان وارد مسجد شدند، آقای نواب نماز جماعت را برقرار کرده بودند، بعد از نماز هم شروع به سخنرانی میکنند و از مردم آن ده انتقاد میکنند که شما این قدر مردم بیغیرت و لاقیدی هستید که بیستوپنج سال در خانه خدا را باز نکردهاید. معلوم است که شما چه ایمان ضعیفی دارید؟ مسلمانانی که قرار است از ناحیه آنان، یاوران امام زمان (عج) برخیزند، آیا شما هستید؟! مردم هم مثل آدمی که از خواب بپرد، تازه به خود میآیند و فطرت آنان آگاه میشود، دور آقای نواب حلقه میزنند و ملتمسانه و عاشقانه از ایشان میخواهند که شما اینجا بمانید و هر دستوری که شما بفرمایید ما آن را انجام میدهیم. البته آقای نواب همان روز پس از چند ساعت، به ورکش برگشتند. در هنگام بازگشت باز صدای تکبیر آنان از لابهلای کوهها به گوش میرسید و از دور سبزی پرچمها نمایان شد. وقتی که آن جمعیت غیور با آن پرچمها و وجود مقدس آقای نواب از کوه سرازیر شدند و وارد ده شدند، به قدری نورانی و عجیب بودند که من شدیدا میگریستم.
پس از اصلاح مردمان آن روستا، بین آنان و آقای نواب ارتباط خوبی برقرار شد، آنان در صحبتهایشان به آقای نواب گفته بودند که در این منطقه روستایی هست که بهاییها در آنجا به مسلمانان ظلم میکنند و آنان را اذیت و آزار میکنند؛ اموال و داراییهای مسلمانان از قبیل زمین و گوسفند را از آنان میگیرند و مسلمانان به خاطر ضعف نمیتوانند عکس العملی انجام دهند. آقای نواب، سید عبدالحسین واحدی را که خطیب ماهری بود، به آنجا فرستادند. آقای واحدی در مسجد آن روستا سخنرانی نموده و به بهاییها هشدار داده بود که اگر به مسلمانان ظلم کنند و آنان را اذیت نمایند، با آنان برخورد خواهد کرد. او با سخنرانی خود به مسلمانان عزت نفس داد و مسلمانان خود را مقتدر احساس کردند. آقای واحدی گله گوسفندان مسلمانان را از بهاییها جدا کرد و گوسفندان بهاییها را در بیابان رها نمود. اینچنین مسلمانان اقتدار از دست رفته خود را بازیافتند و بهاییها خوار و زبون از صحنه خارج شدند و دیگر با مسلمانان بدرفتاری نکردند.
نظر شما