گروه اندیشه: به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، متن زیر از سیدمحمد طباطبایی، روزنامهنگار و نویسنده، به علی دهباشی، مدیر مجله بخارا، درباره عشق به ایران و ایستادگی در برابر سختیها است که به نقل از ایبنا، منتشر می شود. نویسنده در شرایطی که شهر و کشور مورد حمله قرار گرفته، بر این نکته تأکید میکند که ایران هرگز آغازگر جنگ نبوده و همواره از خود دفاع کرده است. او از ایران به عنوان مادری زخمخورده اما استوار یاد میکند و به پایداری دهباشی در حفظ فرهنگ و ایستادگی از طریق آن اشاره دارد. نامه همچنین به اهمیت فعالیتهای فرهنگی در زمان بحران و پخش موسیقیهای ملی و حماسی برای تقویت روحیه مردم میپردازد. در نهایت، طباطبایی بر این باور است که کار برای ایران وظیفهای مقدس است و او حاضر است جان خود را فدای آن کند. این متن در زیر از نظرتان می گذرد:
****
نامهای به علی دهباشی؛ از ایرانی که زخم دارد، اما ایستاده است. آقای دهباشی عزیز این نامه را در شرایطی برایتان مینویسم که چند روزی است همدیگر را ندیدهایم و گفتوگوهایمان به تماسهای تلفنی محدود شده است. این نامه را در شرایطی مینویسم که شهر و کشورمان، تهران و ایرانمان، زیر بمب و موشک است و هر ساعت خبری میرسد که فلانجا را زدهاند، و به تلافی ما هم فلان نقطه کشورشان را زدهایم.
میبینید؟ اینبار هم مثل همیشه ما آغازگر جنگ نبودهایم. ما هیچوقت در تاریخ، شروعکنندهی جنگ نبودهایم و همواره از خودمان دفاع کردهایم؛ اینبار هم آنها شروع کردند.آقای دهباشی، از ایران عزیز مینویسم؛ که زخم دارد، اما ایستاده است. از ایران عزیزی که وقتی نامش میآید اشک مینشیند گوشه چشم شما. از ایران عزیزی که وقتی اسمش میآید بغض راه گلویم را میبندد. از ایران عزیزی که مادر من است.
میدانم که این روزها در تهران هستید. نشستهاید توی همان خانه و دفتر «بخارا» که برایتان همچون جان است، و چشم امید فرهنگ نیز به آن دوخته. مگر میشود شما را از بخارا، از تهران، جدا کرد؟ نشستهاید میان کتابها و کار میکنید، استوار.
یادتان هست؟ چند روز پیش که با هم حرف زدیم، شما گفتید با فلانی، که مسئول است و صاحب رأی و دارای اختیار برای تصمیمگیری، تماس بگیرم و بگویم چرا برنامههای فرهنگی را تعطیل میکنید؟ چرا شهر را تعطیل میکنید؟ گفتید بگو که از مسیر فرهنگ هم میشود و باید ایستادگی کرد.
و من گفتم همه اینها را بارها گفتهام، اما کسی نمیشنود. کسی نمیشنود که سالن تئاتر صدنفره باید بسته شود، اما تجمع چندصدهزارنفری تبلیغ و برگزار میشود. آن روز اما، اوضاع اینقدر ملتهب نبود؛ مردم هنوز بین ماندن و رفتن دودل نبودند. میدانم حالا در بخارا نشستهاید، روبهروی عکس ایرج افشار. شاید آهسته به او میگویید: «میبینی استاد؟ به ایران حمله کردهاند… حرامزادهها.» و لابد از کسانی میگویید که به خاطر تقابل با ساختار حاکمیت، حاضرند ایران حراج شود و ویران.
اینجاست که حسابی عصبانی شدهاید؛ هیچکس اندازه آنهایی که ایران را به هر دلیلی وجهالمعامله میکنند، نمیتواند شما را عصبانی کند. بعد نگاهتان میافتد به عکس قدیمیتان کنار استادان منوچهر ستوده، ایرج افشار و باستانی پاریزی و شفیعی کدکنی؛ عکسی که ستونهای فرهنگ ایران در آن ایستادهاند. اشک، آرام از گوشه چشمتان میلغزد و بر صورتتان مینشیند و دیگر هیچ نمیگویید.
تلفنم زنگ میخورد. نامتان میآید روی صفحهنمایش تلفن. چه نامی بگذارم بر این همزمانی عجیب؟ درست زمانی که برای شما، و خطاب به شما، مینویسم، تماس میگیرید. پیش از سلام و هر احوالپرسی میگویید: «با فلانی (همان آدم قبلی) تماس بگیر و بگو الان وقت آن است که از بلندگوهای شهر، موسیقیهای حماسی و ملی و میهنی پخش شود. الان وقت پخش ایران، ای سرای امید سایه و شجریان است. بگو حالا که صداوسیما را زدهاند، این موسیقی را از بلندگوهای مساجد پخش کنند.»
و من ناگهان خاطره سایه از زندان را به یاد میآورم؛ همان روزی که ایران، ای سرای امید با صدای شجریان از بلندگوی همان زندانی پخش شد که سایه در آن زندانی بود و و فکر میکنم به اینکه صداوسیما چگونه ما را از شنیدن آن ترانه محروم کرد؛ از شنیدن ایران، ای سرای امید سایه و شجریان.
آقای دهباشی عزیز
میدانم این روزها، چقدر بیشتر از روزهای دیگر دلنگران ایران هستید و خوب میدانم که هیچ راهی را جز کار برای ایران نمیشناسید. جنگ و حمله چگونه میتواند شما را که حتی از تخت مراقبتهای ویژه، خود را به شب بخارا رساندید، از حرکت بازدارد؟ اصلاً مگر چیزی هست که شما را از کار برای ایران باز دارد؟ نه، هیچچیز!
عشق شما به ایران، چنان عمیق است که میان شما، جدایی نیست. حالا، دشمن با موشک و هواپیما و پهپاد و رجزخوانی میخواهد به ایران زخم بزنند. دروغ چرا؟ من فکر میکنم همین حالا هم، ایرانخانم ما کم زخم نخورده؛ از خودی و غیرخودی، از داخلی و خارجی. راستش نمیدانم از من چه کار برمیآید برای ایران، جز نوشتن. نمیدانم. اما در برابر شما، که همیشه ایراندوستی را به ما آموختهاید و گفتهاید باید برای ایران کار کرد، با سری برافراشته، سینهای ستبر، و صدایی بلند میگویم: کار برای ایران، وظیفه است.
و آقای دهباشی عزیز،
من حاضرم جانم را فدای ایران کنم.
216216
نظر شما