به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین الهام عبادتی در مقدمه گفت و گوی خود با دکتر مقصود فراستخواه در سرویس اندیشه ایبنا نوشت: «کاهش کتابخوانی در ایران سالهاست به مسئلهای تکرارشونده در گفتوگوهای فرهنگی بدل شده است؛ مسئلهای که هر بار با ظهور فناوریهای جدید، از شبکههای اجتماعی تا هوش مصنوعی، با ادبیات تازهای بازخوانی میشود. اما پشت این پرسش آشنا، لایهای عمیقتر نهفته است: آیا واقعاً با «افول کتاب» روبهرو هستیم یا با دگرگونی در «شیوههای خواندن»؟ خواندن چه نسبتی با زندگی روزمره، با طبقه متوسط فرهنگی، با مرجعیت فکری و حتی با حیات ذهنی ما در کلانشهرهای امروز دارد؟
مقصود فراستخواه، جامعهشناس و مدرس دانشگاه، از چهرههایی است که مسئله خواندن را فراتر از قالب «کتاب» میبیند. او در این گفتوگو به جای پرسش از کاهش کتابخوانی، ما را به فهم «عمل خواندن» فرامیخواند؛ عملی تمدنی که ریشههای آن را میتوان از زکریای رازی و ابوریحان و ناصرخسرو تا خوانشهای پیشامشروطه و سبک زندگی دهههای ۴۰ و ۵۰ دنبال کرد.گفتوگوی پیشرو، تنها تلاشی برای فهم وضعیت کتابخوانی نیست؛ دعوتی است برای بازاندیشی در نسبت ما با «خواندن»، با دیگری، با جهان پیچیده امروز و با آگاهیای که نه در خروجیهای سریع، بلکه در فرآیند آرام و پیوسته فهم شکل میگیرد.» این گفت و گو در زیر از نظرتان می گذرد:
****
این بحث عمومی همواره مطرح بوده و همیشه نیز گفته میشود که ایرانیها، بهطور کلی، کم کتاب میخوانند. اکنون نیز با ظهور هوش مصنوعی، شبکههای اجتماعی، اینترنت، موبایل و غیره، باز تأکید میشود که مردم کمتر کتاب میخوانند. البته برخی هم مانند دکتر جعفریان معتقدند بهتر است مردم اصلاً کتاب نخوانند؛ استدلالشان این بود که چرا همه را وادار میکنید کتاب بخوانند. اعتقاد داشتند شکل کتابخواندن و فرم کتابخانه تغییر کرده است. شما سالها در حوزه آموزش، بهویژه آموزش دانشگاهی و روانشناسی آموزشی، فعالیت میکنید و در حوزه عمومی حضوری فعال و ارتباط جدی با اقشار گوناگون، بهخصوص دانشگاهیان، دارید. نظر شما درباره وضعیت فعلی کتاب و کتابخوانی چیست؟ آیا فکر میکنید واقعاً کتابخوانی کاهش یافته و این کاهش آسیبی جدی است که باید به آن پرداخت؟ یا دیدگاه متفاوتی دارید؟
من نگاه کمی متفاوت دارم. برای من، آنچه واقعاً مسئله است، خودِ عمل خواندن است؛ نه لزوماً خواندنِ یک ابژه بهنام «کتاب». خودِ فعل خواندن بهعنوان یک کنش، برای من جنبه پرابلماتیک دارد و باید با آن مواجه شویم، نه اینکه از آن بگریزیم. ما باید عمیقاً با ابعاد مختلف این مسئله درگیر شویم. آنچه من بیان میکنم، بخشی ناشی از تجربهها و خاطراتم است. معمولاً وقتی میخواهیم چیزی را ارزشگذاری کنیم، آن را یا با یک ایدهآل آینده مقایسه میکنیم، یا بهترین تجربیات گذشته خودمان را مد نظر قرار میدهیم. مثلاً میتوان «خواندن» را نوعی خواندن «تمدنی» دانست، چون تمدن ما بر مبنای خواندن شکل گرفته است.
برای مثال، اگر زکریای رازی، ابوریحان بیرونی، ناصرخسرو یا ابوالعالی حکیم ایرانشهری را نمیخواندند، ما امروز اصلاً آشناییای با ابوالعباس ایرانشهری نداشتیم. فرض کنید در حال حاضر میگوییم فیلسوفی ایرانی به نام ایرانشهری در نیشابور زندگی میکرده، فلسفه هستی و نظریاتی درباره ایران داشته و نوعی تامل فلسفی را در بحبوحه انحطاط دولت ایرانی و در مواجهه با حمله اعراب و خلافت تبیین میکرده است. اگر ابوالعالی و ابوریحان بیرونی تجربههای خواندن خود درباره ابوالعباس ایرانشهری را برای ما روایت نکرده بودند، ما بخش عظیمی از تجربه و حافظه تمدنی خود را از دست میدادیم، مگر اینکه بعدها اطلاعات پراکندهای پیدا کنیم. عمل خواندن در آن دوره تاریخی تا چه اندازه مهم و بنیادین بوده است!
یک مثال دیگر: شاید بهتر بدانید ابنسینا چهل بار کتاب متافیزیک را خوانده و باز هم در فهم آن دچار چالش بوده تا زمانی که آثار فارابی را خوانده است. توجه کنید، ابنسینا چهلبار متنی را مطالعه میکند و درگیر آن میشود. من این را «خواندن تمدنی» مینامم و تجربههایم را مبنای ارزیابی وضعیت موجود قرار میدهم. یا اگر دچار توقف و انقطاع شویم، حس میکنم نوع دیگری از خواندن رخ داده است؛ خواندنی که ما را معاصر کرده و سامان داده است: مثلاً میرزا رضا تبریزی، مهندسباشی، یکی از پنج نفر اعزامی به انگلستان در دوره عباس میرزا بود. او زبان تمدن و انحطاط امپراتوری رم را آموخت و از طریق خواندن این مفاهیم را به ایران آورد. او کتاب پطر کبیر را میخواند، ترجمه میکند و از تجربه انحطاط امپراتوری رم الهام میگیرد. مفهوم انحطاط، از طریق عمل خواندن، برای جامعه ما موضوعیت مییابد. بنابراین عمل خواندن سبب معاصرشدن ما میشود.
گونه سومی از خواندن نیز تصور میکنم: خواندنهایی که وضعیت امروز ما را مسئلهمند میکند. به این نوع، «خواندنهای دگرگونساز» میگویم؛ کتابهایی که خوانده شدند و منجر به دگرگونی اجتماعی شدند؛ مانند سیاحتنامه ابراهیم بیگ نوشته زینالعابدین مراغهای، که وقتی خوانده شدند، به یک گفتوگوی اجتماعی، یک همهمه و یک پرسش جمعی تبدیل شدند: چرا شهرهای ما مردهاند؟

من از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب ایران سفر کردهام و شهرهای گوناگونی را دیدهام. در «سیاحتنامه ابراهیم بیگ» نوشته زینالعابدین مراغهای، نویسنده درباره برخی شهرها نوشته که مثلاً فاضلابشان چنین وضعی دارد، بوی نامطبوعی در فضا پیچیده، بازرگانی و شرکت تجاریای وجود ندارد. سپس این شهرها را با غرب مقایسه میکند. ضیاءالدین مراد این کتاب را خوانده است و با اطمینان میتوان گفت که یکی از لحظههای مهم در دوره پیشامشروطه بوده که ما را تغییر داده است.
همچنین کتاب احمد طالبوف موجب تحول در آموزش، زبان، نحوه نویسندگی و سبک نگارش شد. یا مثلاً کتاب «خاطرات یک خر» که امینالدوله یا اعتمادالسلطنه نخستینبار ترجمه کردند و بعدها ترجمههای دیگری نیز از آن منتشر شد. این کتاب یک رمان تلخ و تراژیک است که راوی آن یک خر است. خر در داستان از بلاهت بشر و حماقت جامعه انسانی سخن میگوید و توضیح میدهد که چگونه انسان به تنهایی به سعادت نمیرسد و سعادت عمومی شرط سعادت فردی است. حتی تصریح میکند که اگر کسی نتواند در جمع نیکبخت باشد، باید مهاجرت کند، چراکه نیکبختی فرآیندی جمعی است.
این مثالها را آوردم تا نشان دهم که چگونه «خواندن» توانسته برای ما «پرسش» ایجاد کند؛ جهان را برای ما «مسئلهمند» کرده و ما را از آگاهی صرف، به مرحلهی پرسشگری درباره جهان، وضعیت و بودنمان رسانده است.
برای طولانی نشدن بحث، به یک نوع دیگر از خواندن هم اشاره میکنم که آن را «خواندن به مثابه سبک زندگی» مینامم. خواندنهایی که تا اینجا گفتم، بیشتر خواندنهای نخبگانی بود، چه در گذشته، مانند خواندن ابوریحان از آثار ابوالعباس ایرانشهری، و چه در نمونههای بعدی. اما در دهههای گذشته، بهویژه دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی، تجربهای داشتیم که در آن واقعاً کتاب و رمان خوانده میشد، ترجمهها و تألیفها دستبهدست میگشت و مردم کتاب را دوست داشتند و میخواستند بخوانند. این خواندنها به یک سبک زندگی تبدیل شد که در آن اندیشیدن، مسئلهمند کردن امور عادی و معنا بخشیدن به تجربههای روزمره جای داشت.
به نظر من اینها پایههایی هستند که باید امروز بر اساسشان مسائل را بررسی کنیم، وضعیت را مسئلهمند سازیم و با «آشناییزدایی» ببینیم چگونه یک لختی و اینرسی در جریان خواندن و عمل خواندن ما پدید آمده است.

شما چهار گونه خواندن را نام بردید: تمدنی، معاصرساز، مسئلهمحور یا دگرگونساز، و سبک زندگی. به اعتقاد شما کدام یک از چهار گونه خواندن اهمیت بیشتری دارد؟
به نظر من کنش خواندن، یک کنش اجتماعی، جمعی و بخشی از زندگی روزمره است. من خودم هر روز از وسایل حملونقل عمومی استفاده میکنم و در مترو کمتر کتاب در دست جوانها میبینم؛ بیشتر موبایل است و لمس مداوم صفحهها بدون تمرکز. این نکته مهمی است. در پاسخ به این پرسش که آیا گذار از کتاب فیزیکی به ابزارهای دیجیتال آسیبزاست، میگویم نه لزوماً. من خودم کتاب کاغذی را دوست دارم، ورقزدن و لمس اوراق را تجربهای ویژه میدانم، اما در عین حال کتابهای الکترونیکی (ایبوک) هم در برنامه مطالعهام هست.
مثلاً کتابهایی که برای سالهای ۲۰۲۴ و ۲۰۲۵ در لیست من هستند، کاملاً دیجیتالاند. با وجود این، همچنان حس کتابخواندن را دارم: صفحهها را به خاطر میسپارم، میان صفحات توقف میکنم، دوباره مرور میکنم و پرسشهای تازه برایم شکل میگیرد. این برای جامعهای که حدود ۲۰ میلیون نفر تحت تأثیرشاند، اهمیت دارد. اما در جامعهای که سواد عمومی دارد، وقتی در اتوبوس، کافه و فضاهای عمومی هستم کمتر کتاب میبینم.
پرسشی که پیش میآید این است که چرا؟ آیا علت تکنولوژی است؟
این را نباید فقط گردن «تکنولوژی» انداخت. چنین رویکردی نوعی فرافکنی است. هوش مصنوعی یا هر فناوری دیگر «دیگری» ماست و باید با دیگری خود گفتوگو کنیم. هر دیگری هم فرصتهایی دارد و هم امکان ایجاد لحظههای مسئلهمند.
هوش مصنوعی و تکنیک، نیمههای روشن و نیمههای تاریک دارند. در نیمه تاریک، میتوانند به کتاب آسیب بزنند، چون آگاهی را به «محصول» و «خروجی سریع» تبدیل میکنند؛ در حالی که کتاب حامل «فرآیند آگاهی» است: سطر به سطر، میان سطرها، لابهلای سطور یا حتی فراسوی آن. کتاب ما را به گردش، بازی و رفتن به فراکتاب دعوت میکند.
از نظر من، یکی از علل مهم کاهش کتابخوانی، «زوال طبقه متوسط فرهنگی» است. این طبقه، با سبک زندگی فرهنگیاش (تئاتر رفتن، کتاب خواندن، حضور در شبکههای فرهنگی) از طبقه متوسط اقتصادی متفاوت است. وقتی این طبقه در حال فروریزی است، شرایط امکان خواندن هم کاهش مییابد.
البته با این نکته نیز موافقم که در ایران همچنان خواندن وجود دارد و مثالهای زیادی از جلسات کتابخوانی گروهی و فعالیتهای مشابه هست. همین کتابخانهای که حدود ۱۵ سال پیش در ایران تأسیس شده، برایم جالب بود: بیش از صد نفر، عمدتاً زنان، در آن به خواندن مشغول بودند و تکنولوژی هم به این روند کمک کرده است.
با این حال، این نمونهها نمیتوانند نماینده کلیت جامعه باشند. حتی همان افراد خوانشگر نیز با موانعی روبهرو هستند و گاهی نمیتوانند روند مطالعه خود را ادامه دهند.
اینکه بعضیها مشکلشان همان گرفتاریهای طبقه متوسط فرهنگی است، خودش یک نکته مهم است. یکی از عوامل، «زوال اوقات فراغت» است. زندگی به گونهای شده که بخش بزرگی از زمان، دیگر آن leisure timeیا اوقات فراغت تمدنساز را از دست دادهایم. اوقات فراغت کم شده؛ گرفتاریهایی مانند چندپیشگی (multi-jobbing) جای آن را گرفتهاند.
عامل دیگر، «زوال مرجعیت» است. امروز پدیدههایی چون سلبریتیها جای گروههای مرجع اجتماعی را گرفتهاند. پیشتر، کتابها بیشتر در سایهی گروههای مرجع فکری، علمی، یا روشنفکری خوانده میشدند. یعنی یک مترجم یا مؤلف که افق تازهای پیش روی ما میگشود، با طرح یک دعوی فکری یا پرسش تازه، انگیزه خواندن ایجاد میکرد. ما اغلب کتابی را میخوانیم که یا پرسشی تازه طرح کند یا اندیشهای نو عرضه کند. در جامعه امروز، مرجعیت فکری و علمی پاداش چندانی نمیگیرد، آزادی آن محدود شده و سانسور نیز مانع بزرگی است.
یکی از همکاران دانشگاهی من یکبار گفت: «ما کتاب خطرناک نداریم.» کتاب خطرناک یعنی کتابی که دعوی تازهای مطرح کند، برخلاف جریان عادی تفکر حرکت کند یا سوالی بنیادی و تازه پیش بکشد. این زوال مرجعیت فکری، فضا را به سلبریتیها سپرده است. البته نمیخواهم سلبریتیها را تخطئه کنم، اما باید پذیرفت که آنها نمیتوانند نقش گروههای مرجع علمی و فکری را در خواندن و اندیشیدن ایفا کنند.
عامل دیگر، شاید بتوان گفت «زوال ذهن» است. به تعبیر زیمل (Georg Simmel)، مسئلهی «حیات ذهن» در کلانشهرها، یعنی شهری که زندگی ذهنی در آن بهتدریج فرو میپاشد. زیمل میگفت ذهن پرسشگر، متمرکز و متبدل به امور، در غوغای کلانشهر پراکنده و شکسته میشود. این ازدحام، رفتوآمد، ترافیک و شلوغی، آن آرامش و تمرکز لازم برای تأمل و تفکر را میگیرد. کتاب به یک «حیات ذهنی» نیاز دارد؛ جریانی که با تمرکز، معناکاوی و لحظههای انکشاف فکری همراه است.
بهنظر من، این موضوع با ایدهای که میلان کوندرا در کتاب «خنده و فراموشی» مطرح میکند همخوان است: «در درون هر کس، یک نویسنده و یک خواننده وجود دارد. اما اگر صدای نویسنده درون ما آنقدر بلند شود که صدای خواننده خاموش شود، روزی میرسد که اگر همه صبح از خانه بیرون بیایند و فریاد بزنند "ما نویسندهایم"، لحظهای از ناشناسی جمعی فرا میرسد.» ما باید ابتدا «خواننده» باشیم. به نظر من، این خواننده درونی سرکوب شده است.
امروز اغلب افراد منتظرند تا نوبت حرفزدن خودشان برسد، نه اینکه به سخن دیگری گوش بسپارند. به تعبیر دکارتی، نوعی «سوژگی» شکل مسخشدهای یافته است؛ همه میخواهیم بهسرعت جهان را بشناسیم و آن را در تملک شناختی خود بگیریم. حال آنکه خواندن نیازمند احساس «ندانستن» و تنشِ ناشی از این نادانستگی است. باید بپذیریم که جهان پیچیده است و برای فهم آن باید به دیگری رجوع کنیم، سخن او را بشنویم و دریچهای تازه بگشاییم.
«استماع»، که متفاوت از شنیدن صرف است، همین گوشسپردنِ فعال به دیگری است و یکی از لذتهای خواندن نیز از همین حس برمیخیزد. کتاب خواندن بخشی از تجربهی مواجهه با دیگری، فهم او و دریافت جهان از طریق روایت او است.
البته این مسئله پیچیده است، اما با این حال با دوستانی که میگویند «نمیتوان کتاب را در شکل سنتیاش منجمد کرد» موافقم. نمیتوانیم در آویختگی نوستالژیک با گذشته بمانیم. کتابها زمانی نسخه خطی بودند تا آنکه گوتنبرگ دستگاه چاپ را ساخت. آن تحول، شکل خواندن را تغییر داد و حتی رفرم اروپا و پروتستانتیسم را برانگیخت. امروز نیز ایبوکها و فناوریهای تازه، بخشی از تحولات جهاناند.
باید توسعه را نه به معنای نفی گذشته، بلکه به معنای دمیدن جان تازه در تجربههای پیشین دانست. این همان جایی است که ما همچنان میتوانیم درباره «خواندن» پرسشگری کنیم و تنش سازندهای پیرامون حفظ کتابخوانی بهمثابه یک سبک زندگی ایجاد کنیم.
۲۱۶۲۱۶







نظر شما