به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در تاریخ معاصر ایران، نام برخی مشاغل و افراد با هالهای از هراس و ابهام همراه بوده است؛ یکی از این چهرهها، علی میرغضب، آخرین بازمانده میراث شغلی جلادی در تهران است؛ مردی که وقتی خبرنگار «اطلاعات هفتگی» در تابستان ۱۳۳۶ با او مواجه شد، نزدیک به یک قرن از عمرش میگذشت و در کوچهپسکوچههای مولوی دستفروشی میکرد..
در گذار از سلطنت مظفرالدینشاه به پایان عصر قاجار، علی میرغضب علاوه بر نقش خود به عنوان یک مأمور حکومتی، شاهد بسیاری از رخدادها و ماجراهای حیرتانگیز و گاه بیرحمانهای بوده که کمتر کسی جسارت روایت بیپرده آن را دارد.
او، برخلاف عواطف عمومی نسبت به شغل خویش، صراحتا از تجربهها و اتفاقات سهمگینی که طی سالها فعالیت به چشم دیده، سخن میگوید؛ واقعیتهایی از سازوکار انتخاب و تربیت میرغضب، مناسبات قدرت، ترس و واکنشهای محکومین، و نگاه جامعهای که همیشه میان ترس، نفرت و کنجکاوی معلق بود.
آنچه پیش رو دارید بخشی از خاطرات و روایتهای صریح اوست، که از زبان خودش طی چند قسمت در مجله «اطلاعات هفتگی» سال ۱۳۳۶ منتشر شد. در ادامه قسمت سومین این روایت را به نقل از مجله یادشده به تاریخ ۷ تیر ۱۳۳۶ (قسمت یکم را از اینجا و قسمت دوم را از اینجا بخوانید) میخوانید:
شبی که قرار بود فردای آن روز راهزن قصاص ببیند و به مجازات برسد، پدرم خوابش نبرد. ناراحتی عجیبی داشت و میگفت در عمر خود که صدها نفر محکوم را سر بریدهام هیجوقت اینطور ناراحت نبودم. شاید این راهزن که میگویند عده زیادی را کشته، بیگناه باشد و او را عوضی گرفتهاند. بامداد که هوا گرگ و میش بود پدرم مرا از خواب بیدار کرد و دوتایی به طرف نظمیه روان شدیم.
در آن موقع که صبح زود بود عده زیادی مرد و زن در میدان اعدام گرد آمده بودند. ما وقتی به نظیمه رسیدیم «باشی» میرغضبها که آنجا بود گفت:
- مشهدی کریم چقدر دیر آمدی؟
پدرم با صدای خفهای جواب داد:
- شب خوابم نبرد، ناراحت بودم.
لحظهای مکث کرد و بعد افزود:
- ممکن است عوض من یک نفر جلاد دیگر مشغول کار شود؟
باشی گفت:
- خودت خوب میدانی که در این موقع دیگر نمیتوان به سراغ جلاد رفت. مردم منتظرند و مطابق دستور حکومت باید محکوم اعدام شود.
پدرم لباس قرمز را پوشید. از این لباس، حکومت سالی یک دست به میرغضبها میداد. به قدری رنگ لباس قرمز تند بود که گویی از از خون شسته و آغشته کردهاند.
پدرم پس از آنکه چاقو را تیز کرد یک ربع بعد در حالی که دنبالش بودم به میدان اعدام رفتیم. عده زیادی از مامورین حکومت به شکل فلکه ایستاده بودند و تماشاچیان نیز پشت سر آنها چمباتمه زده نشسته بودند. معلوم بود اکثر تماشاچیان برای اینکه جای خوب و مناسبت گیر آورند نیمهشب به میدان اعدام آمدهاند.
دقایقی بعد راهزن را که دست و پایش را با زنجیر بسته بودند و اسمش «احمدخان» ولی معروف به «ببر خونخوار» بود آوردند. وی به قدری خونسرد و جسور بود که گویی به مجلس میهمانی میرود. با قدمهای شمرده به وسط میدان آمد. چشمانش را که مثل دو کاسه خون بود به صورت پدرم دوخت و با صدای خشنی گفت:
- میرغضب تویی؟
پدرم لبخند تلخی زده گفت:
- مگر چشمهایت کور است؟
ببر خونخوار قاهقاه خندید و گفت:
- اما تو نمیتوانی مرا بکشی؟
همه از این حرف تعجب کردند. پچپچ میان مامورین شروع شد. حتی پدرم لحظهای مثل اشخاص صاعقهزده به صورت خشن او خیره شد یعنی چه؟ تا امروز هیچیک از محکومین چنین ادعایی نکرده بودند.
راهزن دوباره تکرار کرد:
- بدبخت تو نمیتوانی مرا بکشی، برای اینکه...
دیگر پدرم به او امان نداد، با اشاره سردسته مامورین او را به زمین نشاند و گفت:
- بیش از این فضولی نکن، خیرهسر بدطینت. این همه آدم که کشتی بس است، هر وصیتی که داری بکن...
بعد چاقو را که تیز و آماده کرده بود درآورد. ببر خونخوار بار دیگر قاهقاه خندید. صدای خنده او در آن مکان وحشتناک که سکوت توهمانگیز حکمفرما بود طنینانداز شد. از آن همه جمعیت کوچکترین صدایی برنمیخاست. همه ساکت و آرام با چشمهای دریده به این منظره مینگریستند. خیلیها حتی پلکهای چشمانشان را برای یک صدم ثانیه به روی هم نمیگذاشتند تا جزئیترین نکتهای از نظرشان پوشیده نماند و تمام جزئیات اعدام را تماشا نمایند. صدای خنده راهزن به قدری غیرمنتظره بود که عدهای یقین داشتند دیوانه شده است.
خنده او پدرم را بسیار خشمگین و عصبانی کرد. چنگ به موهای سرش زد و با یک تکان شدید سر او را به عقب برده انگشتان خود را در سوراخ بینی وی فرو برد و سرش را بیشتر عقب کشید، سپس نگاهی به لبه تیز چاقو کرد و آماده کار شد.
در این وقت ناگهان من دیدم که یک نفر مثل جانور وحشی از گوشه میدان پیش دوید، قبل از اینکه مامورین از این کار او ممانعت به عمل آورند، دفعتا چشمم به خنجری افتاد که در دست داشت. ناشناس به طرف پدرم پیش میآمد. من بیاختیار فریاد زدم.
حمله ناشناس به قدری با سرعت انجام گرفته بود که هنوز مامورین نمیدانستند چه شده ولی فریاد من موجب شد که پدرم سر بلند کرد و به صورتم نگریست. اشاره به پشت سرش نمودم و دیگر زبانم بند آمد و نتوانستم بگویم که مردی به طرف او حمله کرده است. خوشبختانه پدرم بیدرنگ سر برگرداند و ناگهان خود را با مرد قویهیکلی روبهرو دید که خنجری به دست داشت. ناشناس در یک چشم به هم زدن یعنی قبل از اینکه پدرم آماده دفاع باشد ضربتی با خنجر فرود آورد ولی پدرم خود را به کنار کشید و نوک خنجر به عوض اینکه در قلب او فرو رود و سینهاش با بشکافد به بازویش خورد. ناشناس دوباره حمله کرد اما مامورین امان نداده او را دستگیر کردند. پدرم در حالی که از جای زخمش خون جاری بود بر زمین نشست و بیدرنگ باشی و عدهای پیش دویده زخم او را بستند.
مردم فریاد میزدند: ببر خونخوار را بکشید. او به زنان و بچهها رحم نکرده است.
تازه معلوم شد که ناشناس یکی از رفقای فداکار راهزن بوده و میخواست با کشتن پدرم ترس و وحشتی ایجاد کرده از اعدام ببر خونخوار جلوگیری به عمل آورد. به هر حال وقتی او را به زنجیر کشیدند باشی رو به پدرم کرده گفت:
- شما بروید. من کار محکوم را تمام میکنم.
ولی پدر من آنقدر عصبانی بود که گفت:
- غیرممکن است. باید خودم او را به قصاص برسانم.
البته در این گیرودار ببر خونخوار با وجودی که دستهایش بسته بود میخواست فرار کند ولی مامورین حکومت دورتادور او را گرفته بودند.
به هر حال باشیِ میرغضبها، راهزن جسور را که اصلا روحیه خود را باخته بود دوباره بر زمین نشاند و انگشتان خود را در سوراخ بینیاش فرو برد. سرش را به عقب کشید، پدرم نیز با وجودی که خون از جای زخمش میریخت پیش رفت و چاقو را به گردن وی گذاشت. او دست مجروحش را نمیتوانست حرکت دهد و بدان جهت باشی سر راهزن را گرفته بود. در این موقع بار دیگر داد و فریاد شد و یک نفر جوان از میان جمعیت گذشته خود را به نزد مامورین حکومت رساند و فریاد زد:
- باشی! میرغضب باشی! کمی صبر کن، دست نگهدار!
پدرم سر بلند کرد و گفت:
- عجب گرفتار شدیم! این یکی چه میخواهد؟! شاید از دوستان این مرد پست و جانی باشد.
جوان قویهیکل در حالی که اشک دور چشمانش حلقه زده بود، گفت:
- این راهزن برادر مرا کشته است، من باید از او انتقام بکشم. استدعا میکنم بگذارید برای یک دفعه در عمر خود میرغضبی کرده، سر او را ببرم.
مامور حکومت به وی گفت:
- این کار ممکن نیست، برای اینکه تو طرز سر بریدن را بلد نیستی همینقدر ناظر اعدام او باشی کافی است. چه انتقام و قصاص بالاتر از اینکه قاتل برادرت در مقابل چشمانت جان میدهد.
من تعجب میکنم ببر خونخوار باز هم خونسرد و آرام بود و باز هم لبخند از چهره او محو و زائل نمیشد. دو بار لبه تیز چاقو را به گردن او گذاشته سرش را عقب کشیده بودند، ولی باز هم خونسردی خود را حفظ کرد.
و بعد به همه فحش و ناسزا داد از مامور حکومت گرفته تا به تماشاچیان فحش داد به طوری که مردم عصبانی شدند و عدهای فریاد زدند:
- دیگر بس است، کلکش را بکنید.
پدرم برای سومین بار چاقو را به گردن او گذاشت و به یک حرکت تند [کار او را تمام کرد (به دلیل خش بودن بیش از حد روایت به همین جمله «کار او را تمام کرد» بسنده کنید لطفا) - خبرآنلاین].
در این وقت جوانی که اصرار داشت انتقام برادرش را بگیرد پیش دوید و دفعتا چاقویی از جیب خود درآورده، خود را به روی جسد راهزن انداخت و چند ضربه به دل و شکم او وارد آورده و میخواست سرش را از تن جدا کند که مامورین سر رسیده او را از کنار جسد دور کردند.
پدرم لحظاتی چند به جسد خونین ببر خونخوار نگریست و من ناگهران دیدم که بر زمین غلتید. عدهای از تماشاچیان فریاد زدند: «میرغضب مرد.»
ترس و وحشت بر وجودم مستولی شده و یقین کردم که پدرم مرده است. هراسان به طرف او دویدم.
ادامه دارد...
۲۵۹
نظر شما