گروه اندیشه: در مقاله منتشر شده از امیر فرشباف در روزنامه ایران، سوال بنیادینی با توجه به مباحث بنیادین زبانشناسانی همچون دو سوسور، مطرح شده است به این معنا که آیا از طریق ریشهشناسی لغات و بررسی تطورات واژگان، میتوان هویت تاریخی جوامع را بازسازی کرد؟ در مقدمه این مقاله آمده است که « به این پرسش، پاسخهای مثبت و منفی متعددی داده شده است؛ حتی طیفی از زبانپژوهان مدعی شدهاند کهنژاد طبیعی کاربران زبان یک منطقه را حتی میتوان بر اساس «ریشهشناسی لغات» تشخیص داد! یکی از پاسخهای سنجیده در اینباره، پاسخ «فردینان دو سوسور» پدر زبانشناسی جدید است؛ او در کتاب «دوره زبانشناسی عمومی» معتقد است که زبان و هویت جمعی رابطه دو سویه دارند: «خلق و خوی یک ملت بر زبان آن ملت تأثیر میگذارد و از سوی دیگر، در حد وسیع، این زبان است که ملیت را میسازد» (ص ٣١). در این نوشتار، نویسنده امکان این بازیابی و بازسازی از نگاه سوسور را بازخوانی» کردهاست. این مطلب از نظرتان می گذرد:
اصول فلسفه زبان سوسوری
یکی از نکات در خصوص کتاب «دوره زبانشناسی عمومی» این است که در دورهای که سوسور این درسگفتارها را در دانشگاه ژنو ارائه میکرد، هنوز مرز دقیقی میان «زبانشناسی» و «فلسفه زبان» کشیده نشده بود و طیف نسبتاً وسیعی از مسائلی که در این کتاب بررسی شدهاند، در حال حاضر جزو حوزه فلسفه زبان محسوب میشوند.
پیش از پرداختن به امکان بازسازی هویت جمعی بر اساس زبان، خالی از فایده نخواهد بود که روایتی اجمالی از مهمترین اصول زبانشناسی سوسور ارائه شود. آگاهی از این اصول باعث میشود که درک نسبت میان یک دانش اعتباری مانند زبانشناسی با مباحث انضمامی و تاریخی تسهیل و قدری از شکاف موجود میان این دو حوزه کاسته شود.
نخستین اصل، تمایز «عوامل درونی و بیرونی زبان» است؛ سوسور معتقد است که وجه درونی زبان، همان «نظام» طبیعی، ارگانیک و ساختاری است که نشانهها و روابط آن ها درون آن معنا مییابد و کاملاً مستقل از وجه بیرونی زبان است. اما وجه بیرونی آن، ناظر به عوامل زمانی و مکانی بیرون از فاعل زبانمند است؛ به تعبیر دیگر، نقش جغرافیا و تاریخ در وحدت یا تکثر زبانها در این وجه از مطالعات بررسی میشود.
دومین اصل، اعتقاد به قراردادی بودن رابطه «دال» و «مدلول» در برابر نظریه سنتی افلاتونی است که رابطه «لفظ» و «معنا» را رابطهای طبیعی میداند. قراردادی و اختیاری دانستن رابطه «صورت آوایی» با «صورت معنایی»، هرچند تماماً ابتکار سوسور نبود؛ اما او بود که صورت جدیدی به این نظریه بخشید و تأکیداتش بر وضعی بودن و اجتماعی بودن زبان، زمینهای برای دموکراتیک شدن زبان را فراهم کرد. جدال بین این دو جریان ادامه دارد و نظریه افلاطونی همچنان رقیبی قدرتمند در برابر نظریه سوسوری است.
وحدت ملی در عین کثرت زبانی
سوسور «مکان» و «زمان» را به ترتیب عوامل کثرت و وحدت زبانها میدانست. او معتقد بود که جغرافیا موجب تکثر و تنوع زبانها و علت فاصله گرفتن آن ها از ریشه اصلی است، درحالی که بررسیهای تاریخی که ناظر به گذشته زبانها هستند، زمینهساز درک پیوندها و خویشاوندیهای زبانی هستند.
او درباره نسبت تکثرات زبانی با خودآگاهی ملی میگوید: «آنچه در مرحله اول بررسی زبانها بیش از همه جلوه میکند، گوناگونی آنهاست که در گذر از کشوری به کشور دیگر، یا حتی از ناحیهای به ناحیه دیگر به چشم میخورد. در برابر تفاوتهای زمانی که اغلب از نگاه پژوهشگر دور میمانند، تفاوتهای مکانی بیدرنگ خود را نشان میدهند. حتی قبایل وحشی نیز به سبب تماس با قبایل دیگری که به زبانی دیگر تکلم میکنند، این تفاوتها را درمییابند و در واقع به کمک همین مقایسهها است که قومی از زبان خود، آگاهی مییابد.» (ص ۲۸۰)
«کثرت» در اندیشه سوسور، واجد اهمیتی بنیادی است و نشانهها از جهت کثرت و خصوصاً «تمایز»شان درون نظام زبان، متعین میشوند: «واژه وام گرفته شده به محض اینکه در چارچوب نظام زبانی قرار گیرد، دیگر موقعیت اولین خود را نخواهد داشت و درست مانند هر نشانه بومی دیگر، تنها به سبب رابطه و تقابل با واژههای همطراز موجودیت مییابد»(ص۳۳)

جدال زبان و خون
ادعای وحدت نژادی مستلزم وحدت ریشههای لغات است و پرسش اصلی این است که آیا زبان میتواند بازتابنژاد باشد؟ اشاره شد که یکی از اصول فلسفه زبان سوسور، وضعی بودن دلالت است، یعنی قراردادی و اختیاری دانستن رابطه الفاظ و معانی یا به تعبیر سوسور «صورت آوایی» و «صورت معنایی». اختیاری دانستن نامگذاری اشیا، در مقابل نظریه طبیعی قرار دارد که رابطه دال و مدلول را نسبتی الهیاتی، ضروری و طبیعی میداند و مبدأ تاریخی آن رساله «کراتیلوس» افلاطون است. اما فلسفه زبان سوسوری، با قراردادی دانستن این نسبت، به صورت پیشینی، امکان بازسازی نژادی از طریق ریشهشناسی لغات را منتفی میداند.
اما درک این نفی از طریق تتبع در مبانی فلسفه زبان سوسور انجام شد و خود او تصریحی به این ترتیب ندارد؛ آنچه در متن کتاب «دوره زبانشناسی عمومی» مصرح است، رد امکان بازسازی وحدت نژادی، نه از طریق فلسفه زبان، بلکه براساس ریشهشناسی تاریخی واژگان است.
سوسور با صراحت تمام، استنتاجهای برآمده از مقایسه «زبان» و «نژاد» (به معنای همخونی) را رد میکند و نظریاتی که معتقدند زبان میتواند وحدتنژاد اقوام را بازسازی و بازنمایی کند را «خیالی واهی» قلمداد میکند و میگوید: «این تصور که اشتراک خانوادگی میان زبانها نمایانگر همخونی است، یا اینکه خانوادههای زبانی بر خانوادههای قومی منطبقاند، اشتباهی بیش نیست.»
زبان و بازسازی وحدت ملی
در مقابل وحدت نژادی، که مبتنی بر عنصر به شدت تقلیل یافته و اثباتناپذیر «همخونی» است، سوسور وحدت قومی یا ملی را قرار میدهد که مفهومی محصل و قابل سنجش است. او از اصطلاح «وحدت قومی» همان وحدت ملی را در نظر دارد، نه قومیت به معنای محدود و بدوی آن که ترجمان دیگری ازنژاد است؛ حداقل به دو دلیل: اول، تصریح خود او به ملیت در صفحه ٣١ کتاب که ذکرش گذشت: «...این زبان است که ملیت را میسازد». دوم، تصریح او به وجود تمدن و نهادمندی اجتماعی و لوازم آن مثل سازمان دفاع جمعی در تعریف وحدت قومی؛ چراکه وجود یک نظم جمعی پیشرفتهتر از نظم قبیلهای و طایفهای، شرط لازم تحقق ملیت به مفهوم دقیق آن است و منهای چنین نظمی، هیچ جمعیت انسانی معنادار و اساساً هیچ تاریخی وجود نخواهد داشت. نشانه دیگر، اینکه در عرف علومسیاسی و اجتماعی نیز قومیت و ملیت بعضاً به جای یکدیگر بکار میروند، بدون اینکه مقصود از «قوم» طایفه و تیره باشد.
اما سوسور درباره نسبت زبان با وحدت ملی یا قومی مینویسد: «وحدت نژادی به خودی خود تنها عاملی ثانوی بوده و به هیچ روی لازمه جامعه زبانی نیست. ولی وحدت دیگری نیز وجود دارد که بینهایت مهمتر است و آن وحدتی است که از طریق پیوند اجتماعی بنیان یافته است. ما آن را «وحدت قومی» مینامیم و منظور ما وحدتی است که بر روابط گوناگون مذهبی، تمدن، دفاع همگانی و غیره استوار است».
او ادامه میدهد: «پیوند اجتماعی در جهت آفرینش یک جامعه زبانی عمل میکند و به این ترتیب شاید بعضی ویژگیهای زبان مشترک را بر سیمای آن حک کند. جامعه زبانی نیز برعکس تا حدودی تشکیل دهنده وحدت قومی است. به طور کلی میتوان گفت که وحدت قومی برای توجیه یک جامعه زبانی کافی است. باید برای بررسی مسأله وحدت قومی، پیش از هر چیز به زبان مراجعه کرد، زیرا شواهد زبان بر تمامی شواهد دیگر مقدم است. به عنوان مثال در ایتالیای قدیم، دو قوم لاتین و اتروسک را کنار یکدیگر مییابیم. اگر با این امید به جستوجو بپردازیم که برای این دو قوم مبدأ مشترکی بیابیم، میتوانیم از تمامی آنچه این دو قوم بر جای نهادهاند، یاری بگیریم؛ بناهای تاریخی، آیینهای مذهبی، نهادهای سیاسی و غیره. ولی از این راه هرگز به قطعیتی که زبان بلافاصله در اختیارمان میگذارد، دست نخواهیم یافت».
نسبت زبان و سیاست
زبان، هیچگاه از ملاحظات سیاسی جدا نبوده؛ گاه مانند زبانشناسی بلومفیلدی، دستافزار توسعهطلبی نظام سلطه بوده و گاه به محملی برای ظهور ایدئولوژیهای محلی و بروز رفتارهای تجزیهطلبانه تبدیل شده است. در این میان، اعتدال و پختگی زبانشناسی سوسور میتواند الگوهای کاربردی برای پژوهش پیرامون «نسبت زبان و سیاست» ارائه کند؛ خصوصاً با ظهور وضع جدیدی که در ایران حادث شده و به دلیل فقدان نقادی، مفاهیم متعارضی مانند ملیگرایی (Nationalism) با میهندوستی.
۲۱۶۲۱۶
نظر شما