معمای مرد مرموز؛ مرشد انقلابی یا باج‌گیر سلطنت‌طلب؟

احسان نراقی نقل می‌کند: بی‌سوادی‌اش را چنان پنهان کرده بود که مدتی طول کشید تا به آن پی ببریم، زیرا از هوشیاری و حافظه شگفت‌انگیزش استفاده می‌کرد و بدون کمترین وقفه، دو ساعت صبح‌ها و دو ساعت بعدازظهرها، به سبک یک انقلابی خالص و غیرقابل انعطاف، به گفته خودش ما را ارشاد می‌کرد.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایرنا، نراقی می‌نویسد: در بهار سال ۱۳۶۱ وقفه موقت در اعدام‌ها، برای‌مان تسکینی بود و با کتاب‌های تاریخ‌مان خود را خوشبخت احساس می‌کردیم که روزی در میان زندانیان تازه‌وارد با شخصیتی استثنایی روبه‌رو شدیم. این مرد حدودا پنجاه‌ساله، ریش سیاه پرپشت و چشمانی هم‌رنگ آن داشت. نگاه تلخ و پرسوءظنش حالتی ساکت و خاموش و غیر از دیگران به او می‌داد.

زمانی که زندانیان از فحوای کلامش دریافتند که این مرد با نام غیر عادی‌اش یعنی «شورجه»، فرمانده جوخه‌های اعدام بوده و حتی به قول خودش ۵۰۰ نفر مرتد مانند ما را از بین برده است، آن وقت ترس‌شان فزونی یافت. او مدعی دستیاری شیخ صادق خلخالی بود و از این‌که طی ماه‌های اول انقلاب، وابستگان به رژیم پهلوی و سپس قاچاقچیان موادمخدر را اعدام کرده بود به خود می‌بالید.

شورجه در حضور پاسداران، گلوله‌ای به سر فردی بازاری که بنا به حکم دادگاه می‌بایست خانه‌اش را تخلیه کند شلیک کرده بود. به دنبال این حرکت و بنا به تصمیم سرپرست قضات اوین، یعنی آیت‌الله گیلانی به زندان افتاد. این شخص با وجود اتهامش باز هم حاضر نبود تغییر روش دهد و کماکان درنهایت بی‌ملاحظگی همه را محکوم می‌کرد. از لحظه ورودش به بند، حاجی رضا (رئیس پاسداران زندان) کاملا از او حذر کرد و دیگر پای به بند ما نمی‌گذاشت؛ چراکه معتقد بود این‌گونه افراد چهره انقلاب را مخدوش می‌کنند. درعوض شورجه خود را ندای ملت می‌دانست و با صدای رعدآسا به بهانه نصیحت ما، درواقع سعی می‌کرد نزد پاسداران ساده و کم‌اطلاع، به صورت طرفدار پروپاقرص امام خمینی جلوه کند. او تمام خشم دنیا را بر سر ما می‌کوفت.

معمای مرد مرموز؛ مرشد انقلابی یا باج‌گیر سلطنت‌طلب؟

ارشاد زندانیان!

بی‌سوادی‌اش را چنان پنهان کرده بود که مدتی طول کشید تا به آن پی ببریم، زیرا از هوشیاری و حافظه شگفت‌انگیزش استفاده می‌کرد و بدون کمترین وقفه، دو ساعت صبح‌ها و دو ساعت بعدازظهرها، به سبک یک انقلابی خالص و غیرقابل انعطاف، به گفته خودش ما را ارشاد می‌کرد.

او همزمان علیه امپریالیسم، صهیونیسم، فراماسونری، مارکسیسم، ملی‌گرایی و غیره سخن می‌گفت و دقیقا افراد حاضر را مخاطب قرار می‌داد و آن‌ها را دائما از جوخه اعدام می‌ترساند. شورجه هیچ احترامی برای زندانیانی که به آرامی در گوشه‌ای از حیاط مطالعه می‌کردند، قائل نبود زیرا بدون تردید از نظر او، مطالعه این افراد برای این بود که منافع امپریالیسم و سازمان سیا را بیشتر حفظ کنند.

مطابق معمول بدبین‌های بند، کاملا متقاعد بودند که مسئولین زندان برای شکنجه ما، او را فرستاده بودند در حالی که من احساس می‌کردم خود مسئولین هم از وجود چنین شخصت وحشتناک و بی‌نزاکتی در عذاب بودند؛ خصوصا که پسرش هم از اعضای پاسداران بود.

به هر صورت زندانیان عمیقا از ناسزاهای این «خطیب مسلمان (به‌ظاهر) انقلابی» که معلوم شد، چند سال پیش از باج‌گیران تهران هم بوده است، ناراحت بودند. روزی یکی از هم‌بندهایم گفت: نگاه کن، انگار روح تناردیه در جسم ژان والژان حلول کرده است. (اشاره به رمان بینوایان و شخصیت‌های آن)

مقاومت شورجه استثنایی بود. تقریبا هیچ چیز نمی‌خورد و هرجا که می‌توانست می‌خوابید، اما زندانیان از سخنرانی‌هایش عاصی بودند، منتهی نمی‌دانستند چگونه ساکتش کنند. دندانپزشک ورزشکاری که اصلا نمی‌توانست او را تحمل کند بارها بر آن شد تا مستقیما با او درگیر شود اما من او را منصرف کردم و گفتم باید منتظر فرصت مناسب شد تا خود را از شرش برهانیم.

خبر خوب

روزی یکی از زندانیان گفت روی بازوی چپ شورجه، یک تاج سلطنت خالکوبی شده است که او به‌وضوح سعی می‌کند آن را با آستین پیراهنش بپوشاند. فورا به رفقایم گفتم: موقع خلاصی از دست شورجه رسیده است، ولی باید وجود خالکوبی را ثابت کنیم. نظر من چنین بود: او مدام درس انقلاب به همه حتی به رهبران مسلمان می‌دهد و مدعی اعدام صدها نفر از وابستگان رژیم سابق و هم‌دست‌های محمدرضاشاه است اما کماکان در تمام سال‌های پرشور و هیجان انقلاب، خالکوبی و نشان سلطنتی‌اش را حفظ کرده است، چون جرات چند روز درد کشیدن و سوزش اسید سولفوریک را ندارد.

بر آن شدم تا شخصا تحقیق و بررسی را شروع کنم. ماه رمضان بود و حدود ساعت ۲ صبح وضو می‌گرفتیم. سه شب پی در پی به امید دیدن خالکوبی معروف به دنبالش رفتم و بالاخره آن را بر بازوی چپ شورجه دیدم. یک تاج سلطنتی با دو شمشیر در اطراف آن. فردا صبح به دندانپزشک گفتم: بدون این‌که درگیر شوی خیلی ساده به او بگو «من اگر جای تو بودم با آن خالکوبی روی بازویم ساکت می‌شدم.»

دندانپزشک که منتظر چنین چیزی بود، هیجان‌زده به سراغ شورجه رفت. طبعا فریاد شورجه بلند شد و هرچه از دهانش درآمد به دکتر گفت و او را ضدانقلاب نامید؛ اما بالاخره از سخن‌پراکنی‌هایش کاسته شد. چند هفته بعد حاجی رضا موفق شد او را به زندان دیگری منتقل کند؛ چه بر سرش آمد، نمی‌دانم.

منبع: احسان نراقی، «از کاخ شاه تا زندان اوین»، نشر رسا، تهران ۱۳۸۱

کد خبر 2125747

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین