چه تیمی، وای چه رؤیای سیاهی. نشسته بودیم توی ورودی افتضترین هتل تهران و این ستارهها انگار که مأموران مخفی آلبانی باشند با گرمکنهای ژنده و ساده و رنگ پریده و رنگ وارنگ میآمدند پایین و عین کارمندان دونپایه، اولش تابلوی اعلانات را نگاه میکردند و بیجستوخیز وارد محوطه میشدند. پرویزخان در شکوه سرد خود، در نظام پدرسالارانه تیمی که باید با اتوپیا و اساسنامههای اداری و اندکی غیرت از نوع نئاندرتالی اداره میشد روی نیمکت چوبی پیر نشسته بود و این بچههای چموش تا چشمشان به او میخورد یکهای میخوردند و به راهشان ادامه میدادند. چه تیمی، وای چه رؤیایی. دو تا از شر و شورهایشان از نازیآباد با موتور میآمدند. سوار بر ترک هم. شاعرانهترین فحشهای لذیذ یک ملت، روی موتور، با باد میگریخت. محمد از نظامآباد میآمد. هافبک موذی، با اعجابانگیزترین تاکتیکها و البته صدایی دخترانه، بیآنکه به یاد آورد که داداشی معلولش در پیادهروی گاندی گدایی میکند، شوری به آن وسط مسطها میداد. کریم از جنوب میآمد، با ترکشهایی در جان و پاهای بدون کفش که قد قبر یک بچه بود. سعید از لای داداشهای فرصتطلب پا در اردو گذاشته بود و منتظر سفر آلمانشرقی بود تا درست هنگامی که همه بچههای ندید بدید تیم، زاغ سیاه عروسک مو طلایی فرودگاه را چوب میزنند یواشکی بپیچد سمت مستراح و قایم بشود و در برود. وای چه تیمی، چه رؤیای سیاهی. نشسته بودیم روی نیمکت پیر ورودی یک هتل افتض و اینها یکی یکی داشتند میآمدند پایین، حتی گرمکنهای مرتبی هم نداشتند. پیرمرد با دستیارانی که بیشتر به مأموران مخفی آلبانی میخورد تا مربی کمی پچ پچ کرد. رنجور بود و خشک و بیرحمت. اصلاً نمیشد پیراهن خاکستریاش را کنار زد و قلب بیمارش را دید که در کنار کلیهای که از داداشش پیوند زده بود، میتپید. به گمانم به عشق ایران میتپید. من حتی نشد با احد سلام و علیک کنم. گفتم این پیرمرد دیکتاتور الان میگوید که این خبرنگار چرا با بازیکن من سلام و علیک کرد. به گمانم احد هم تا مرا کنار رهبر تیم دید کمی دست و پایش را گم کرد. چه تیمی، وای چه رؤیای سیاهی. این پیرمرد گمان میکرد که زمانه هنوز در شاهین دهه چهل توقف کرده است. گمان میکرد که جوانهای سرتق دهه شصت هم مثل امیرآقا حسینی هستند که با نامزدشان بیایند امجدیه و مجبور بشوند، بلیت بخرند! اما اینها نسل دیگری بودند. انقلاب شده بود. جنگ شده بود. دنیا تکان خورده بود. من به گمانم داشتم درباره تاکتیک تیم میپرسیدم و او یک مشت حرفهای اگزیستانسیالیستی تحویلم میداد. من هم رویم نمیشد بگویم آقا اینها رؤیاست. دهه شصت بود دیگر. مربیاش آقا، خبرنگارش آقا و بازیکنش آقا. مردهشوی هر سهاش را برد. بچهها داشتند عین مأموران مخفی آلبانی از جلوی ما رد میشدند. دهداری گفت من از اینها مردان مینویی خواهم ساخت و من نوک زبانم آمد که بگویم بابا اینها نصفشان سیگاری هستند. هر روز فرت و فرت دود میکنند، بعد هراسان و دستپاچه دست و صورتشان را میشویند و از این اسپریهای سوسککش تو اتاقشان دارند.
ابراهیم افشار
با کت و شلوار طوسی نشسته بود کنارم. من ریش چگوارایی گذاشته بودم و در جنگلهای بولیوی غرق بودم. ناصر رفته بود پیش دخترکی که تو شابدالعظیم، رفته بود ازش امضا بگیرد و برده بودش کبابپزی آقا قاسم. اردی و مجی روی ترک موتور وسپا لذیذترین فحشهای عالم را بههم میدادند. سیروس داشت توی «سرمونی» آسیایی از پسر سفیر میپرسید اینجا چطوری میشه «علف» پیدا کرد نازگلم؟ پسر سفیر تو عمرش علف ندیده بود. اولش گفت اینجا علف، اعدام دارد اما بعدش آنقدر حیران وبای چشمهای مهربان سیروس شد که نصفشبی رفت از لای شاخ گوزن، گلهای خشک ماریجوانا پیدا کرد.
احد داشت کتابهای حکمت و فلسفه میخواند. نمیدانست که تاوان کتابخوانی در اردوی شبانه این است که رقیبت گزارش کند که تو مشکوکی و برادران مأمور، تو را در ایدهآلترین و آمادهترین زمان بازیگریات، از روی صندلی هواپیمایی که عازم یک میدان حیثیتی است پایین بکشند و بعدها تازه بفهمند که خبط کردهاند اما جوانی تو سر هیچ و پوج بسوزد.
دیدم یک پسربچه ترک صورتجوشی که عین فرفره میدوید حیران حیران، دارد استوکهایش را نگاه میکند. معصومیت از چشمهایش میبارید. آقای دهداری، دیگر رسماً همه معادلات را بههم زده بود. هرکس یک کمی عتاب میکرد میگذاشتش بیرون و یکدفعه میدیدی فوروارد را آورده دفاع، دفاع را برده هافبک، هافبک را برده نوک. او در اصل داشت سازمان اداری و اصول اولیه یک فوتبال تثبیتشده را به هم میریخت تا بگوید هیچ ستارهای در امان نیست. او میتوانست خود با کلام ساحرانهای، ستاره دستساز خودش را بسازد. مردی که خود، اولین آجرهای بازیکنسالاری را روی دیفال عمارت فوتبالفارسی گذاشت حالا خود اولین جنگجو با نظام بازیکنسالاری شده بود. چه تیمی، وای چه رؤیای سیاهی. به گمانم سالها بعد از آن که با گلولههای برف اولترا تیفوسیها از نیمکت اخراج شد رفت که کتابهای جواهر لعل را بخواند و بفهمد که در کشور هفتادودو ملت، چطور میتوان به گاوی تعظیم کرد اما اینجا نمیتوان از گوسالهای یک فرشته ساخت. داشت کتاب میخواند که زنگ زدم حالش را بپرسم. دیدم خراب اندر خراب اندر خراب است. به گوشش رسیده بود که امیرش را با یک اتوبوس پر از تریاک در بازگشت از کرمان گرفتهاند. فکر میکنم تاریخ روی دست او بازیکن حیادار نساخت.
نه، در فوتبال نمیتوان فرشته ساخت. گوشی را گذاشتم. هنوز توی بندر، حبس است.
کد خبر 233664
نظر شما