سجاد صاحبان زند: سه برادر خانواده غبرایی؛ مهدی، هادی و فرهاد، سهم مهمی در ادبیات و فرهنگ معاصر داشتهاند. از این میان فرهاد غبرایی که او را با ترجمههایی همچون «حریم»، «سفر به انتهای شب»، «پاریس جشن بیکران»، «خانواده پاسکال دوراته»، «جزیره» و بسیاری آثار مطرح دیگر میشناسیم در سال 1373 بر اثر سانحه تصادف رانندگی در گذشت. هادی غبرایی نیز که ویراستار و مترجی توانا بود در سال 1382 و به دلیلی مشابه از میان ما رفت، مشکلی که سبب درگذشت افرادی دیگر نیز در خانواده غبراییها بوده است.
در گفتوگویی که در ادامه میآید با مهدی غبرایی در مورد «این سه برادر» به گفتوگو نشستهایم. وی که بیش از 50 عنوان ترجمه چاپ شده دارد، به تازگی ترجمه آثاری همچون «پرستوهای کابل» و «راه رفتن در اتاق نسخه برداری» را منتشر کرده است. وی همچنین آثاری همچون «این ناقوس مرگ کیست؟» (نوشته همینگوی که پیش از این با عنوان «زنگها برای که به صدا در میآیند» به فارسی منتشر شده)، «ترکم مکن هرگز»، «آوازهای شبانه» و «میلیونر زاغه نشین» را دست چاپ دارد.
تا جایی که میدانیم دو نفر از برادران شما هم به کار ترجمه مشغول بودند. ترجمه چطور وارد خانواده شما شد؟
تعداد برادرانم که زیادترند، اما آنهایی که وارد عرصه قلم شدند، ما سه نفربودیم و چنانچه گفتهام، آن دو نفر حیاتشان را در من ادامه میدهند. من در مصاحبهای که قرار است تحت عنوان تاریخ شفاهی منتشر شود، به برخی از اینها اشاره کردهام که میتواند به نوعی پاسخ شما هم باشد. اما این کتاب به هر حال هنوز منتشر نشده است. ما مادربزرگی داشتیم شبیه مادربزرگهای افسانهای قصهها و ننه نقلی متلها. به همین دلیل از همان دوران بچگی با قصهها و ماجراهای گوناگون بزرگ شدیم، از سندباد بحری گرفته تا شعرهای نسیم شمال، حکایتهای سعدی، هزار و یکشب و قصههای بومی و محلی. این قصهها از «ننهجان» به ما رسید و همانطور که خودش میگفت، بعضیها را از شوهرش که پدربزرگ ما باشد شنیده بود.
نام این پدربزرگ میرزا غلامعلی بود. و چنانچه میدانیم در آن روزگار به کسی میرزا میگفتند که میتوانست بنویسد. گویا او میرزای ارفع التجار رودسری بود. پدرم و مادرم قصهگویی و ترزبانی را از ننهجان او به ارث بردند. تا همین اواخر که مادرم زنده بود، حرفهایش را با شعر و حکایت همراه میکرد. پدرم سواد کلاسیک نداشت. البته سواد قرآنی داشت و عربی را نسبتاً خوب میدانست. به گمانم اینها زمینه را برای کار فرهنگی در خانواده ما هموار میکرد. علاوه بر این، بسیاری از مجلات آن زمان به خانه ما میرسید، از جمله «آسیای جوان»، «ترقی»، «اطلاعات هفتگی»، و بعدها «اطلاعات کودکان» و خیلی بعد «فردوسی» و مجلات دیگر.
یعنی دور و بر ما پر از کتاب و مجله بود. پاورقیهای روزنامهها را با علاقه میخواندیم، پاورقیهایی با ترجمه ذبیحالله منصوری، محمدعلی شیرازی، منوچهر مطیعی و... در دوران نوجوانی، کم کم به خواندن کتابهای پلیسی علاقهمند شدم. یکی از دلایلی که سبب علاقه من به این دسته از کتابها شد این بود که «انتشارات» گوتنبرگ، کتاب را به صورت کیلویی میفروخت. من هم از لنگرود نامه مینوشتم و مثلاً وقتی کتاب «کنت مونت کریستو» را برایم میفرستادند، کسری یک کیلو کتاب را با یک کتاب پلیسی- جنایی پر میکردند.
همزمان با این دوره، کتابهای جیبی آمد که شعارش این بود: «کتاب ارزان به قیمت بلیت سینما». بعد «کتاب هفته» آمد که سردبیرش هشترودی بود، بعد احمد شاملو، بهآذین و... همه اینها ما را با ادیبات روز آشنا کرد. بعدها در دوره دانشجویی به تهران آمدم و باقی ماجرا.
اما هر سه شما مترجم شدید. چرا؟ مثلاً چرا شاعر یا نویسنده نشدید؟
این سؤال به نظرم جواب درست و سر راستی ندارد...
یعنی آقا فرهاد روی شما تأثیر گذاشت؟
الان فرهاد در میان ما نیست. اما من سعی میکنم آنچیزی را که درست میدانم بگویم. من میان این سه برادر، بزرگترین بودم. اولین کسی که کتاب جمع آوری کرد، من بودم. اولین کسی که سراغ انگلیسی step by step (قدم به قدم) رفت من بودم. و به همین ترتیب، اولین کسی که لینگافون خرید. یعنی من بر آنها تأثیر گذاشتم...
یعنی شما تأثیرگذار بودی؟
بله. در آشنایی با زبان و در علاقه به مطالعه و گردآوری کتاب، البته. اما بعدها تأثیراتی هم از آنها گرفتم. بعدها هر کدام از آنها فرسنگها از من جلو افتادند. من یک دوره محاق داشتم که مخصوصاً فرهاد فرصت یافت که حسابی کار کند و جلو بیفتد. او در دانشگاه شیراز (پهلوی سابق) زیستشناسی خواند و بعد از یک و نیم سال تغییر رشته داد و زبان و ادبیات انگلیسی خواند و با زبانهای فرانسوی و ایتالیایی هم آشنا شد. مدتی هم راهنمای جهانگردها بود و این در بهبود زبانش تأثیر زیادی داشت.
هادی هم علاوه بر زمینههای مشترکی که یاد کردم، معلم زبان «سپاهی صلح» داشت و انگلیسی را کمابیش خوب صحبت میکرد. او یک بار که با معلمش درباره همینگوی که ما دوستش داشتیم صبحت میکرد، نام جیمز جویس را شنیده بود و بعد «اولیس» را تهیه کرد که خواندنش واویلا بود. شاید همه این مسائل سبب شد تا به ادبیات جهان علاقهمند شویم و بر همدیگر تأثیر بگذاریم. بعد از دوره محاقی که من و هادی داشتیم، او به عنوان ویراستار جذب نشر دانشگاهی شد.
البته او ترجمه هم کرد که اگر فرصت شد در موردش حرف میزنیم. فرهاد در سال 58 بعد از آنکه چندین سال در کشورهای اروپایی به تحصیل مشغول بود، تحصیلاتش را در زمینه سینما نیمه کاره رها کرد، به ایران برگشت و به کار ترجمه مشغول شد. من یکی دو سال پس از فرهاد، یعنی سال 1360 وارد عرصه ترجمه شدم. البته قبل از آن یکی دو سال در وزارتخانهای مشغول بودم، اما در نهایت سراغ عشق قدیمیام رفتم.
گفتید که شما زبان انگلیسی را وارد خانواده کردید. اما به هر حال، همانطور که معلم آقا هادی، جویس را به شما معرفی کرد، حتماً شما نیز بر ایشان تأثیر گذاشتهاید. میخواهم کمی در مورد این همکاریهای متقابل بیشتر حرف بزنید.
شاید لازم باشد که قضیه «کتاب هفته» و کتابهای جیبی را بیشتر باز کنم. انتشارات فرانکلین، کتابهای جیبی را در ایران رواج داد و شاید بتوان گفت با این کتابها، بخش مهمی از ادبیات جهان به ایران معرفی شد. «کتاب هفته» هم نقشی مشابه داشت، با این توضیح که به ادبیات محدود نبود. مثلاً وقتی شما این نشریه را باز میکردی، تابلویی از «آگوست رنوار» در برابر چشمان شما قرار میگرفت. در این کتاب مسائل مختلف فرهنگی و هنری مطرح میشد. حتی در صفحات آخر کتاب، آموزش شطرنج هم چاپ میشد.
اینها سهم بزرگی در آشنایی ما با فرهنگ جهان داشت. در آن سالها ما فراغتی داشتیم که سبب میشد همه این مسائل را به دقت دنبال کنیم. یعنی در سالهای دهه چهل، هنوز تلویزیون رواج چندانی پیدا نکرده بود. رادیو هم برنامههای چندانی نداشت. به همین دلیل اوقات فراغت خود را با کتابها پر میکردیم. مثلاً در آن سالها من به دلیل علاقهای که داشتم، شرح احوال مختصر نویسندهها و اسم کتابهایشان را در یک دفتر گرد میآوردم. شاید این دفتر را هنوز داشته باشم. اینها را از مجلات مختلف، جمعآوری میکردم.
گزارشنویسی را البته به شکل ابتدایی و بدون آنکه راهنما و مربی داشته باشم، در همین دوران آغاز کردم. مثلاً اگر به روستایی سفر میکردم، ماجرای این سفر را به شکل داستانی مینوشتم. این مطالب شاید به طور ناخودآگاه روی ما اثر گذاشت. اما اینکه چرا هیچکدام از ما شعر یا قصه ننوشت، لابد آن استعداد در ما نبود.
اجازه بدهید از جای دیگری مثال بزنم. نجف دریابندری، صفدر تقیزاده و چند نفر در دورهای با هم جلسات قصهخوانی داشتندو تقیزاده که خود چند مجموعه داستان دارد، تعریف میکند که قصههایی که دریابندری میخواند، بد نبودند. اما دریابندری قصهنویس باقی نماند، شاید به دلیل قدرت قصههایی که ترجمه میکرد. این قضیه چقدر در مورد شما مؤثر بود؟
من هم چند داستان کوتاه که شاید بتوان آنها را داستانهای مینیمال نامید، در نشریاتی مثل آدینه و کادح چاپ کردهام. چند داستان هم دارم که آفتابیشان نکردهام و البته تعدادشان زیاد نیست. هفت، هشت تاست، پس بهتر است که لاف در غریبی نزنیم. اما فرهاد چند قصه داشت که دو- سهتایشان در ویژهنامهای که «تکاپو» منتشر کرد، چاپ شد. یکی دو قصهاش هم کمی قبلتر در جاهای دیگر منتشر شده بود و فرهاد همچنین در حال نوشتن رمانی بود که مقداری از آن باقی مانده که قسمتی از آن، در همان ویژهنامه «تکاپو» چاپ شد.
اما مرگ نابههنگام او اجازه نداد که رمانش را به پایان ببرد. هادی هم مطالبی را در مورد مسائل فلسفی- تئوریک نوشته است. البته بعد از مرگش، ما در میان وسایلش به دنبال مطالبی از او بودیم، اما چیزی نیافتیم. اما برگردیدم به نکتهای که شما اشاره کردید. گاهی به شوخی و گاه جدی میگویم که وقتی این همه اثر خوب وجود دارد، چرا من باید بنویسم؛ آثاری که برخی از آنها را با همان کوره سوادی که دارم، به فارسی برگرداندهام.
از میان آثاری که خودم ترجمه کردهام، هرگز نمیتوانم به زیبایی «اوتس» بنویسم، به زیبایی ساراماگو نمیتوانم بنویسم و حتی به اندازه خالد حسینی هم نمیتوانم بنویسم. پس تا زمانی که اینها هستند، چرا من باید بنویسم؟ اما زمانی که میتوانم این آثار را بخوانم، از آنها لذت ببرم و دیگران را نیز در این لذت شریک کنم، چرا اینکار را نکنم. البته تلاش هم کردهام که بنویسم، اما کارم همواره ناتمام مانده است. به قولی، هرکس یک داستان در زندگیاش دارد و من چند بار تلاش کردهام این داستان را بنویسم، اما کارم نیمه تمام مانده است. لابد این استعداد در من نیست.
یا شاید کارهای دیگر وقت را برای نوشتن تنگ میکند...
شاید این هم باشد، اما من زیاد رویش تکیه نمیکنم که به دلسوزی به حال خود منجر شود و مثلاً بگویم اگر وقت داشتم، فلان اثر بزرگ را مینوشتم. به همین دلیل است که وقتی کتابی را میبینم که نثر و محتوای زیبایی دارد و میتوانم آنرا به فارسی برگردانم، ترجیح میدهم به جای آنکه خودم بنویسم، این کتاب را ترجمه کنم. مگر آنکه به قول شما درد زایمان نوشتن آدم را بگیرد تا در را به روی خودش ببندد و بنویسد. تاکنون این اتفاق در مورد من نیفتاده است.
شما در گفتوگویی به این نکته اشاره کرده بودید که ترجمههایتان را به دو برادر بزرگوار نشان میدادید. حال که این دو نیستند، آیا خلأیی احساس نمیکنید؟ یا اینکه سعی میکنید به تنهایی از پس کار برآیید؟
زمانی که فرهاد درگذشت، سن چندانی نداشت. این حادثه تأثیر زیادی روی من گذاشت، به نحوی که به مرز افسردگی رسیدم. همچنانکه مارکس که در مورد هگل گفته بود (البته در مثل مناقشه نیست)، من بعد از مرگ فرهاد روی سر راه میافتم. تلاش کردم تا خودم را سرپا نگه دارم. اما مرگ او با همه تلخیاش، از نظر هستیشناسی برایم دستاوردهایی داشت. از آن به بعد احساس میکنم که فرهاد در من هست و شاید این نکته اغراق نباشد که در تصورات و تخیلاتم با فرهاد مکالمه دارم. وقتی هادی هم به فرهاد پیوست، همین حس در مورد او هم مصداق یافت.
دوستان گاهی میگویند که خیلی پرکارم. البته خیلی از ترجمههایم هم منتشر نشده. اما اگر پرکار هم تصورم کنید، من یک نفر نیستم، ما سه نفریم. اما برای اینکه جواب روشنتری به سؤال شما داده باشم، باید بگویم که نوع کارها فرق میکند. برخی از کارها سنگینتر است و حتماً باید کسی آنها را ببیند و حک و اصلاح کند، برخی از کارها هم راحتتر است و شما حس میکنی که مشکلی ندارد. بعضی از ترجمهها را به افراد غیر متخصص نشان دادهام، برخی را به...
فردی مثل آقای پورجعفری دادهاید احتمالاً...
هر وقت خواستهام ویراستاری کارم حرفهای و با وسواس انجام شود، آن را به دوست عزیزم، رضا پورجعفری سپردهام. دقت او بینظیر است و به همین دلیل من کارها را به گردنش گذاشتهام. مثلاً در مورد ترجمه «مالده لائوریس بریگه»، «موجها» ایشان بر من منت گذاشتند و پیشنهادهایی کردند که واقعاً در بهبود کتاب مؤثر بود و آنها را یک سر و گردن بالا کشید. زمانی که فرهاد و هادی زنده بودند، من این کمک را از آنها میگرفتم. البته من هم گاهی این کار را برای فرهاد میکردم. مثلاً کتاب «حریم» را قبل چاپ دیدم و حتی بخشی از آن را مقابله هم کردم.
در مورد کتاب «پاریس، جشن بیکران همینگوی» چطور؟ در زمان چاپ دوم (چاپ اول که به سرمایه و سعی خودش چاپ شد) این کتاب، فرهاد در میان ما نبود. همانطورکه گفتم، فرهاد فرسنگها از من جلو افتاده بود و شاید هم حق داشت که ابتدای کار نمیتوانست به این سادگیها به من اعتماد کند. یعنی با آنکه ما برادر بودیم و من بزرگتر بودم، او عالم ترجمه را فضایی جدا میدانست و سختگیریهای خودش را داشت.
یادم میآید که در اوایل کارش، فقط مقدمه رمان «شکست» امیل زولا را داد من بخوانم، آنهم به دلیل عجلهای که داشت. خلاصه اینکه او خیلی کم کارهایش را به دیگران نشان میداد. اما در مورد کارهایی که من پس از مرگ او ویرایش کردم، در تلاش بودم فرهاد را در خودم ببینم. به همین دلیل به خودم اجازه دادم اگر جاهایی نیاز به اصلاحات ملایم دارد، کمی تغییرشان دهم. به هر حال تجربه من در حال حاضر 15 سال بیشتر از فرهاد است.
اما من از کمک دو برادرم همواره سود میجستم. زمانی که اولین کتابم را منتشر کردم، با برادرانم مشورت نکردم. آنها بعد از انتشار کتاب یقهام را گرفتند و گفتند کهای کاش قبل از انتشار، کتاب را به ما نشان میدادی. اما بعدها هر کاری را فرصت بود، به آنها نشان میدادم.
به عنوان آخرین سؤال، به مسئله تصادف رانندگی در خانواده غبراییها بپردازیم. دو برادر مترجمتان تصادف کردهاند و انگار این موضوع به آنها محدود نبوده. شما این قضیه را چگونه میبینید؟
به تازگی، یعنی کمتر از ششماه قبل، یکی از نوهعموزادههای من نیز در یک تصادف رانندگی درگذشت. او به تازگی مدرک کارشناسیاش را از دانشگاه شیراز گرفته بود. نمیدانم چه بگویم. من چندان به تصادف و تقدیر معتقد نیستم. اما به قول دوستی، ما به تصادف زندهایم. با این همه اگر بخواهیم دلیل وقوع تصادف رانندگی را در خانواده پیدا کنیم، باید به معضل تصادفات رانندگی در ایران بپردازیم. ایران یکی از کشورهایی است که آمار تصادفات رانندگی در آن بالاست.
ما دستکم از این لحاظ اول یا دومیم. بخشی از این مشکل به رانندگی ما مربوط میشود و بخشی دیگر به جادههای ما. یعنی راههای استانداردی نداریم و در همین جادهها نیز ترافیکی بیش از حد استاندارد داریم که به مسائل معیشتی و اقتصادی ما برمیگردد. مثلاً اگر فرهاد میتوانست زندگیاش را از راه ترجمه بگذراند، مجبور نبود که در نمایندگی فوجی در ایران کار کند، به جاده شمال برود و آن تصادف برایش اتفاق بیفتد. البته خود او از این موضوع خوشحال بود، چرا که به شهرهای مختلف سفر میکرد و با مردم گوناگون روبهرو میشد.
میگفت که مردم، درونمایه قصه را در اختیار من میگذارند، گفتم که او در حال نوشتن رمانی بود. یا در مورد هادی که در سال 82 تصادف کرد، جاده دو خطه (دو لاینه) بدل به جاده سه خطه شد، بدون هیچ علامت راهنمایی خاصی. اگر این اتفاق در ژاپن میافتاد، وزیر مربوطه بلایی سر خودش میآورد. دختر عموی من و همسر هادی نیز که همسفرش بودند، در همین تصادف کشته شدند. به قول شاملو، جان آدمیزاد انگار کمتر از مزد گورکن است. حالا ما باید ناراحت باشیم یا خوشحال؟ پاسخش با شماست.
نظر شما