صفیم صافیم گنجان نمایم
بدل دردهژرم تن بیدوایم
کس بهستی نبرده ره باویان
از به نیستی چو یاران خاکپایم
صفیام که صاف دلم و دلیل و راه نماینده طالبان هستم به گنجهای اسرار حق. با وجود آن همه به دل دردمند بیچارهام زیرا که هیچ کس به عجب و پندار راه به عالم وحدت نبرده و من از بی تعینی و فروتنی، خاک پای درویشانم.
تبه در ره ژاران ازبوجینم درد
رنده پاشان برم چون خاک جون کرد
مرگ ژیریم به میان دردمندان بور
ره بادیان به همراهی شرم برد
بگذار تا درد همه دردمندان بر جان حزین من باشد و خاک پای قدمهای ایشان باشم و حیات من و ممات من در میان دردمندان باشد که ایشان همراه من و رفیقان مناند در معرفت حقایق عالم توحید.
موازش از چه اویان مانده دوریم
از چو اویان خواصان پشت زوریم
دهشم درویش با عرش و به کرسی
سلطان شیخ زاهد چو کان کویم
من یک لحظه از عالم وحدت دور نباشم و حال آنکه قوت و توانایی و پشت گرمی من از خاصان عالم وحدت است. اینکه بگذاشتهام دوش به زیر عرش و کرسی یعنی بامداد حاملان آنها دوش دادهام و به آن شرف مشرف گشتهام از جهت آن است که گویی چوگان سلطان شیخ زاهدم یعنی دست پرور استاد کاملام و مطیع و فرمانبردار اویم.
شاهبازیم جمله ماران بکشتیم
وفا داریم بیوفایان بهشتیم
قدرت زنجیریم به دست استاد
چخمقم آتشم دیکم نوشتیم
شاهباز عالم وحدتم که همه ماران صفت ذمیمه را از وجود طالبان محو و ناچیز کردم و وفاداریام که رسم بیوفایان را برانداختم و حبلالمتین قدرت الهیام که مطیع و فرمانبردار استاد کاملام که با وجود استیلای صفت جلال که تقاضای آن صفت آتش سوزان است به آب حلم و بردباری تسکین داده کسی را نیازردم.
همان هوی همان هوی همان هوی
همان کوشن همان دشت همان کوی
آز واجم اویان تنها چو من بور
به هر شهری شرم هی های و هی هوی
همان خدای است و همان خدای جل شانه که یکتای بیهمتا است و منفرد در ذات و صفات و دنیا که عبارت از عالم ناسوت است همان صحرا و همان دشت است و خواهش دل من آن بود که محبت حق جل شانه که محبوب حقیقی است مخصوص به من باشد و حال آنکه در هر شهری و بلادی مملو از شورش و غوغای محبان و مشتاقان حق است.
در خطاب با شیخ زاهد میفرماید:
بشتو بر آمریم حاجت روا بور
دلم زنده به نام مصطفی بور
اهرا دواربو بور دام بورپا سر
هر دو دستم به دامن مرتضی بور
چون به درگاه تو که استاد کاملی ملتجی شدم و پناه آوردم کل حاجتهای من همه روا شد و از یمن توجه تو دلم زنده به نام حضرت مصطفی شد. فردا که روز محشر است از من که سوال اعمال کنند دست التجای من به دامن حضرت علی مرتضی و آل مجتبای او باشد.
شیخه شیخی که احسانش با همی نی
تنم بوری عشقم آتش کمی نی
تمام شام شیراز از نور یریم
شخم سر پهلوانی از خبر نی
شیخ من که شیخی است مکرمت و احسان او شامل طالبان است و وجود من که مملو است از شرار محبت و شعله عشق و ارادت در او هیچ کمی نیست و تمام شام شیراز در ظاهر و باطن در طلب استاد کامل سیر نمودم و گرد گوشه نشینان عالم برآمدم شیخ من سر و سردار همه مبارزان میدان جهاد بوده و مرا خبر نبوده.
به من جانی بده از جانور بوم
به من نطقی بده تا دمآور بوم
به من گوش بده آر جش نوا بوم
هر آنکه وانکه بو از آخبر بوم
به من حیاتی بخش و دلم را به نور معرفت زنده گردان که عدم و زوال پیرامون آن نگردد و شنوای بخش که ندای عالم غیب از هواتف و الهامات بدان استماع نمایم و گویائی کرامت کن تا مدام دم از محبت توانم زد تا از جمله گفتنیها و شنیدنیها باخبر باشم.
دلر کوهی سراونده نه بور
عشقر جویی که وریان بسته نه بور
حلم باغ شریعت مانده زیران
روحر بازر به پروازدنده نه بور
دل بلند همت تو مثل کوه بلندی است که ارتفاع آن به دیدار نیست و عشق تو عین حیات است که پیش او را نتوان بست و حلم و بردباری تو مثل باغ و بستان شریعت است که همیشه معمور است و روح مقدس تو مثل شهبازی است که نهایت سیران او را نتوان دید چون بال به اهمال گشاید عرصه کونین را به کمک طرفهالعین طی و سیر فرماید.
سخن اهل دلان در بکوشم
دو کاتب نشته دائم به دوشم
سوگندم هر ده به دل چو مردان
به غیر از تو به جای جش نروشم
کلام اهل دلان پند و نصیحت ایشان مثل دری است در گوش من همیشه مراقب آنم زیرا که کرام الکاتبین که نویسندگان اعمال بندگانند و همیشه حاضرند از خیر و شر آنچه بندد به قید کتابت در میآورند و سوگند خوردهام از ته دل که همچون مردان چشم به مادون حق نیندازم.
اویانی بندهایم اویانی خوانم
ار آن بوری به براویانی رانم
اویانی عشق شوری در دل من
اننک زندهایم چه عشق نالم
پرورنده عالم وحدتم و دائم ورد زبان من وصف حال عالم وحدت است از آن جهت که اسب همت در عالم وحدت میتازم و عشق و شور عالم وحدت مملو است در دل من و تا مادام که زندهام از عشق نالانم.
پینوشت: شرح اشعار از کسروی است.
نظر شما