خنده فقط با او بامزه است.بعداز رفتنش عجیب احساس تنهایی می کنم،اما حتما سر چهارراهی ،یا تکیه داده بر ماشینی و یا در اداره دوباره می بینمش...

همیشه در خیابان،سر چهارراهی و یا در اداره می بینمش.قدی کوتاه،دستی ناتوان و گویایی ناقص وبا لکنت.وارد که می شود،مثل همیشه تبسم می کنم،البته من تبسم را شروع می کنم و او در ورود جدی است و گاهی وقت ها با او ،یعنی با هم ،می خندیم ،حتی بلند، که کمتر این کار را می کنم.با بالاتری های اداری که غرور دارم،البته نمی شود گفت غرور،می سنجم که طرف چقدر تواضع دارد و اخلاقی و دور از تکبر،چون همین که وارد بالا می شوند،انگار ناخودآگاه یک طبقه تشکیل می دهند،شاید شبیه آن ثروتمندی می شوند که خیلی وقت پیش در مجلسی لباسش را از فقیر پس کشید،با همکاران هم با احترام و دلسوزی،اما با این تیپ ها که برخورد می کنم دوست دارم بخندم، یعنی با هم بخندیم،شاید آرام می گیرم،مغرور نیستم ،اما بالاخره اینجوریم دیگه. می پرسم باز چی می خواهی ؟ می گوید هیچ چی نداریم،یک حلب روغن و 5 کیلو برنج. می گویم: من که ندارم،اوضاع مالی خراب است ،برو پیش رئیس،می دانم که این درخواست ها را حالا اصلا جواب نمی دهند، چون فردحتما تحت پوشش یک جای حمایتی هست و این کارها برای دل نشکستن است.باز می گویم :اول برو فرم درخواست بگیر و خودت بنویس،من که اصلاکارم تکمیل فرم او نیست ، می رود ،با عجله و فوری فرم را می آورد ،خوب است.لااقل در این کارها زرنگ است،بارها خواستم آن گفته ی پل سارتر را بهش بگویم که یک معلول اگر نتواند قهرمان دو شود، خودش مسئول است،اما نگفته ام.مگر حالا من که کمی سالم هستم، توانسته ام؟،بعضی ها که قدرت اراده دارند ،توانسته اند.سواد هم ندارد،به ناچار برایش فرم را تکمیل می کنم.به جای یک حلب روغن می نویسم10 حلب و به جای 5 کیلو برنج 100 کیلو و وقتی بهش می گویم ،تعجب می کند ،متوجه پرسش نکرده اش، می شوم و اضافه می کنم اول اینکه این ها را نمی دهند،باید چند برابر بنویسی تا یک کمی بدهند.همه چیز که با راست گویی درست نمی شود،البته باید بشود،اما طوری شده هرکس راست بگوید باورش نمی کنند و بدجوری کلاه سرش می رود.یعنی باید به راست گوها پاداش بدهند و تشویق شوند،اما تشویق که نمی شوند،هیچ ،مجازات هم می شوند.وقتی می گویم همه چیز را چند برابر باید بنویسی ،باز با هم بلند می خندیم،تا حالا این جوری با هم شاد نشده بودیم.می پرسم چیزی دیگری هم بنویسم؟ می گوید که سنگ قبر پدرش را که سال پیش مرده، هنوز دست نکرده اند.یادم هست که پدرش مثل اسکلت لاغر شده بود و پوشک برایش می بستند،از همین هایی که توی تلویزیون تبلیغ می کنند که پیرمردها و بیماران بخرند.البته خودم پیرمرد را دیدم.یادم هست که زن پسر همین پیرمرد از بس که او را جابجا کرده بود، دیسک کمر گرفته و حالا خرج عمل را هم ندارد.البته این را دیگر نمی شود نوشت ،چون خرج عمل سنگین تر از فرم اداری است و لابد نشده که نمی گوید.می نویسم: یا درست کردن سنگ قبر و یا معادل آن 200 هزار تومان. می دانم که نمی شود،یعنی نمی دهند،حالا نه اینکه ندهند،خوب امکانات فعلا نیست،محدودیت هست.تازه،من که کاره ای نیستم ببینم چی هست و چی نیست،می رود و البته برنمی گردد که نتیجه ی درخواستش را بفهمم.وقتی می رود دیگر کسی نیست ،خنده فقط با او بامزه است.بعداز رفتنش عجیب احساس تنهایی می کنم،اما حتما سر چهارراهی ،یا تکیه داده بر ماشینی و یا در اداره دوباره می بینمش...

 

کد خبر 259101

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مصطفی ترک همدانی IR ۱۲:۱۳ - ۱۳۹۱/۰۹/۰۲
    6 0
    آفرین. خوب نوشتی
  • یک انسان IR ۱۰:۳۳ - ۱۳۹۱/۰۹/۰۸
    2 0
    مطلب شما ادمو یاد رویدادهای تلخ داستانها ،نه،واقعیتهای نویسندگان روس میندازه ، شاید اوضاع ما هم مثل اونوقتهای اونا شده لابد .................... !
  • ر.ح.ح از مشهد IR ۱۳:۴۷ - ۱۳۹۱/۰۹/۱۵
    3 0
    این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی .بازی نیست وزندگی واقعی سرای اخرت است اگر میدانستید قران کریم اگر نباشد که افریدگارمارادر کشاکش ابتلاعات دهر بیازماید وعاداتمان رامتبدل میسازدونقایص وکاستی هایمان رادر پیشکاه عقل رسوا سازد چه بسا همیشه در این غفلتکده نفس باقی میماندیم به نظر میرسد در این داستان واقعی نویسنده خواسته است دل مجروح شده از مساعل اجتماعی خویش را با اشتراک گذاشتن بادیگران کمی التیام بخشد ومیتوان گفت به دنبال روح بیداری میگردد تا اور اازدیدن ناملایمات ان برهاند در کل متنی است تاثیر گذار که خواننده را چند دقیقه به تفکر کردن وامیداردازاین دست داستان ها در کوله بار حافظه همه مادرایو بندی شده است پس چرابه بی تفاوتی عادت کردیم اگر روزی خود ریس شود باانبوهی از کیسه های برنج وروغن چه میکند
  • :) EU ۲۱:۴۵ - ۱۳۹۱/۱۰/۱۴
    0 0
    محور اغلب مشکلات حقیقتی است که نمی خواهیم با ان روبرو شویم.