«وقتی صنوبر گریخت، هیچ کس تعجب نکرد؛ وقتی علی، حافظ قرآن، با صنوبر ازدواج کرد همه ابرو ها را بالا انداختند، صنوبر خوشگل بود و نوزده سال از او جوان تر، اما در بدنامی رسوای خاص و عام...»

به گزارش خبرآنلاین، «بادبادک ‏باز» نوشته خالد حسینی با ترجمه های مختلف از جمله مهدی غبرائی، زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده نخستین اثر یک نویسنده افغانی به زبان انگلیسی است و یکی از 1001 کتابی که به توصیه سایت آمازون، باید قبل از مرگ خوانده شود. ناشران متعددی این کتاب را در کشور منتشر کرده اند که انتشارات نیلوفر و ثالث از  آن جمله اند و تاکنون چند بار آن را تجدید چاپ کرده است. نویسنده در این کتاب ما را به ایّامی می برد که رژیم سلطنتی افغانستان در میان بی‏ خبری مردم سقوط می ‏کند و این کشور دستخوش تحولاتی می‏ شود که تا امروز شاهد آنیم. داستان از زبان امیر روایت می‌شود، امیر یک نویسنده افغانستانی از تبار پشتون ساکن کالیفرنیا است که برای نجات یک بچه راهی افغانستان می‌ شود، افغانستانی که تحت حاکمیت طالبان است و یکی از سخت ‌ترین دوران تاریخ چند هزار ساله اش را سپری می‌کند و به بهانه این سفر به افغانستان امیر داستان زندگی اش را تعریف می‌ کند. روایت این رمان دوستی امیر با حسن (پسر هزاره‌ ای و شیعه) است که امیر در سن 12 سالگی به یار همیشگی خود خیانت می ‌کند و این گناه تا سال ها مانند یک استخوان در گلویش گیر می‌ کند و حتی شادترین لحظات زندگی را برای او تیره و تار می‌ کند. در سال 79 با حمله روس ‌ها به افغانستان امیر با پدرش (بابا) از افغانستان فراری می ‌شوند و تمام روزهای تلخ و شیرین گذشته را هم با ذهن خود به فریمانت می ‌برند.  بادبادک ‏باز در اصل روایت دوستی و خیانت و بهای وفاداری است.

 

در ادامه با هم بخش هایی از این رمان را می خوانیم:
یکی از روزهای تابستان گذشته دوستم رحیم خان از پاکستان تلفن کرد. از من خواست به دیدنش بروم. گوشی در دست توی آشپزخانه بودم و می دانستم فقط رحیم خان پشت خط نیست. این گذشته ام بود. با گناه هایی که کفاره اش را نداده ام. پس از اینکه گوشی را گذاشتم، رفتم تا کنار دریاچه اسپرکلز(Spreckels) در حاشیه شمالی پارک گلدن گیت قدمی بزنم. آفتاب اول بعد از ظهر روی آب می درخشید و دهها زورق بازیچه روی آب بود و نسیم خنکی آنها را پیش می راند. سر بلند کردم؛ جفتی بادبادک در انتهای غربی پارک خیلی بالاتر از درخت ها بر فراز آسیابهای بادی می رقصیدند؛ مثل یک جفت چشم کنار هم بودند و با هم پایین و بالا می رفتند و از بالا به سانفرانسیسکو، شهری که حالا خانه ام شده، نگاه می کردند. ناگهان صدای حسن در سرم پیچید: جانم هزار بار فدایت. حسن، بادبادک باز لب شکری.
کنار بید مجنونی روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم. به فکر حرفی افتادم که رحیم خان پیش از گذاشتن گوشی تقریبا برای چاره جویی گفت. هنوز راهی برای جبران مافات هست. به آن بادبادک های جفتی نگاه کردم. یاد بابا افتادم. یاد علی، کابل. یاد آن زندگی افتادم که تا زمستان 1975 از سر گذرانده بودم و از آنجا همه چیز عوض شد واز من چیزی ساخت که امروز هستم.
*
من و حسن در زمان کودکی از درخت های سپیدار کنار راه ماشین رو خانه پدرم بالا می رفتیم، تکه آینه ای را برمی داشتیم، نور را به خانه همسایه ها می تاباندیم و عاصیشان می کردیم. با پاهای برهنه آویزان و جیب هایی پر از گردو و توت خشک روبروی هم روی دو شاخه بلند می نشستیم. به نوبت آینه را به دست می گرفتیم، توت می خوردیم و هره کره کنان به طرف هم پرتاب می کردیم. هنوز هم حسن را بالای آن درخت می بینم؛ نور خورشید از لابه لای برگ های درختان روی صورت کمابیش گرد کاملش بازی می کند؛ صورتی مثل عروسکهای چینی که از چوبی سخت تراشیده باشند؛ دماغ پَخ با پره های گشاد و چشمهایی تنگ بادامی مثل برگ های خیزران، چشمهایی که با تغییر نور طلایی به سبز و حتی آبی می زد. هنوز هم می توانم گوش های کوچک و چانه نوک تیزش را ببینم؛ انگار مثل زایده ای بعدا به صورتش اضافه شده؛ همچنین شکاف لب بالایش در طرف چپ دوخط عمودی که انگار ابزار عروسک ساز چینی کمی لغزیده، نافرمان و بی دقت شده بود.
گاهی بالای درخت ها با حسن حرف می زدم و او در این میان با قلابسنگ به طرف سگ گله آلمانی یک چشم همسایه گردو پرتاب می کرد. حسن هیچ وقت دلش نمی خواست این کار را بکند؛ اما اگر من از او می خواستم، از ته دل میخواستم، خواهشم را رد نمی کرد. بعلاوه وقتی قلابسنگ دستش بود به کسی امان نمی داد. علی، پدر حسن؛ ما را غافلگیر می کرد و سخت از کوره در می رفت یا بهتر بگویم آنقدر کفری می شد که از آدم ملایمی مثل علی بر نمی آمد. انگشتش را تکان تکان می داد و اشاره می کرد از درخت بیاییم پایین. آینه را از دستمان می گرفت و چیزی می گفت که مادرش به او یاد داده بود. می گفت وقت نماز خواندن، شیطان نور آینه را روی آدم ها می اندازد تا حواسشان را پرت کند. همیشه پسرش را سرزنش می کرد و ادامه می داد: (و موقع این کار می خندید.)
حسن سر به زیر می انداخت و من من می کرد: (بله، بابا.) اما هیچ وقت به رخم نمی کشید که آینه انداختن هم مثل تیر زدن به سگ های همسایه با گردو همیشه نظر من بوده.
*
کمی بعد توی تاریکی که فیلم شروع شد، صدای حسن را شنیدم که خِس خِس می کرد. اشک از گونه هایش جاری بود. از صندلیم دست دراز کردم، دست دور شانه هایش انداختم و او را به خود چسباندم. سر روی شانه ام گذاشت. پچ پچ کنان گفتم: ( تو را با یکی دیگر اشتباه گرفت. حتماً اشتباه گرفت.)
به من گفتند وقتی صنوبر گریخت، هیچ کس تعجب نکرد. وقتی علی، حافظ قرآن، با صنوبر ازدواج کرد همه ابرو ها را بالا انداختند. صنوبر خوشگل بود و نوزده سال از او جوان تر، اما در بدنامی رسوای خاص و عام. او هم مثل علی از قوم هزاره بود و دختر عموی او؛ بنابراین به طور طبیعی اولین کسی بود که به علی می رسید. اما غیر از این مشابهت ها علی و صنوبر کمتر وجه اشتراکی داشتند و از همه کمتر وضع ظاهریشان بود. در حالی که چشمان سبز براق و چهره شیطنت بار صنوبر بنا به شایعات مردهای زیادی را به وسوسه گناه می انداخت، ماهیچه های چانه علی بر اثر فلج مادرزاد از کار افتاده بود و او نمی توانست لبخند بزند و همیشه قیافه عبوسی داشت. به این ترتیب دیدن چهره شاد یا غمگین علی محال بود. فقط چشم های میشی بادامی اش از لبخند یا اندوهش خبر می داد.
می گویند چشم  ها پنجره روح است. این حرف بیشتر از همه در مورد علی مصداق داشت که احساساتش تنها از راه چشمانش بروز می کرد.
شنیدم که خرامیدن صنوبر و قر و غمزه هایش مردها را از راه به در می کرد. اما فلج اطفال برای علی پای راست تحلیل رفته ای به جا گذاشت که پوست زردی بر استخوانش کشیده شده بود و جز لایه نازکی ماهیچه چیزی نداشت. در هشت سالگی به یادم می آید که علی مرا همراه خود برای خرید نان به بازار برد. من زمزمه کنان پشت سرش راه می رفتم و می کوشیدم ادای طرز راه رفتنش را درآورم. دیدم پای استخوانی اش مثل جارو تاب می خورد و هر بار که آن پا را به زمین می گذارد تنش به طرز غریبی به یک سو خم می شود. معجزه کوچکی بود که با هر قدم برداشتن کله پا نمی شد. ادایش را که درآوردم، تقریبا توی جوی آب افتادم. این کار باعث خنده ام شد. علی برگشت و مرا هنگام ادا درآوردن غافلگیر کرد، اما هیچی نگفت. نه آنوقت، نه بعد. فقط به راهش ادامه داد.
*
چون علی و حسن خطوط چهره هزاره های مغولی را داشتند به او می گفتند « پَخِ دماغ». سالهای سال درباره هزاره ها فقط همین را می دانستم که از اعقاب مغولها هستند.با شباهت کمی به چینی ها. در کتاب های درسی کمتر اسمی از آنها می آوردند و فقط به طور گذرا به اجدادشان اشاره می کردند. روزی به اتاق کار بابا رفتم. کتابخانه اش را زیر و رو کردم و یکی از کتابهای تاریخ قدیمی مادرم را پیدا کردم. این کتاب را یک ایرانی به نام خرمی نوشته بود. خاک روی کتاب را فوت کردم. آن شب دزدانه آن را به تختخواب بردم و چون فصل کاملی درباره هزاره دیدم، مبهوت شدم. یک فصل کامل به قوم حسن اختصاص داشت! در این فصل خواندم که قوم من، یعنی پشتوها به هزاره ها ستم کرده و آزارشان داده است. در این کتاب نوشته بود که در قرن نوزدهم هزاره ها کوشیدند علیه پشتوها قیام کنند، اما پشتوها «با خشونتی وصف ناپذیر سرکوبشان کردند». در کتاب آمده بود که قوم من هزاره ها را کشته، آنها را از زمینهاشان رانده، خانه هاشان را سوزانده و زنانشان را به کنیزی فروخته است. آنجا نوشته بود یکی از دلایل این بود که پشتوها سنی و هزاره ها شیعه بودند. در کتاب چیزهای زیادی نوشته بود که نمی دانستم. چیزهایی که معلمهامان اصلا حرفش را نمی زدند.
چیزهایی که بابا هم حرفش را نزده بود. همچنین چیزهایی نوشته بود که می دانستم. مثل اینکه مردم هزاره ها را موش خور، بینی پهن و خر بارکش صدا می زدند. شنیده بودم بعضی بچه های محل حسن را اینطور صدا می زدند.
هفته بعد، پس از کلاس درس کتاب را به معلم نشان دادم و به فصل مربوط به هزاره ها اشاره کردم. چند صفحه ای از آن را سرسری دید زد. نخودی خندید و کتاب را پسم داد. اوراق خود را برداشت و گفت: «این جماعت کارشان همین است که شهید نمایی کنند.» از قیافه اش پیدا بود که با نفرت از آنها حرف می زند.
با اینهمه صنوبر بر خلاف اشتراک قومی و خونی با علی در طعنه زدن به او با بچه های همسایه یکصدا می شد. شنیدم که نفرت خود را از قیافه و ظاهرش پنهان نمی کرد.
زخم زبان می زد: «به این هم می گویند شوهر؟ پیر خرها هم از این شوهر مناسب ترند»
سر آخر مردم فهمیدند که این ازدواج یک جور قول و قرار مردانه بین علی و عمویش، پدر صنوبر، بوده. می گفتند علی دختر عمویش را را به زنی گرفته تا نام عمویش را که آلوده شده بود از ننگ برهاند؛ هر چند علی، که از پنج سالگی یتیم شده بود، دارایی یا میراثی نداشت که بتوان حرفش را زد.
علی هرگز اذیت و آزار کسی را تلافی نکرد؛ به نظرم شاید به خاطر آن بود که هیچ وقت نمی توانست با آن پای پیچ خورده و چلاق به گردشان برسد. ولی علت اصلیش آن بود که علی در برابر تحقیر و توهین دیگران مصونیت داشت؛ او خوشدلی و چاره خود را در لحظه ای یافته بود که صنوبر حسن را به دنیا آورده بود. زایمانی بود ساده و بدوی. نه متخصص زایمان بالای سرش بود و نه بیهوشی و نه وسایل مجهز پزشکی دورش. فقط صنوبر روی حصیر پر لک لختی دراز کشیده بود و علی آنجا بود و قابله ای که کمکش می کرد. چون حسن حتی در زمان تولد هم به سرشتش وفادار بود؛ نمی توانست به کسی آزار برساند. چند ناله و چند زور زدن و بعد حسن لبخند به لب به دنیا آمد.
قابله دهن لق با یکی از خدمتکارهای همسایه دردودل کرد و او هم به یکی دیگر گفت و به این ترتیب روشن شد که صنوبر نگاهی به نوزاد تو بغل علی انداخت و با دیدن شکاف لبش خنده تلخی سر داد.
صنوبر گفت: «بفرما، حالا بچه خلت را تحویل بگیر تا هر چه دلت می خواهد به جای تو بخندد!» حتی نخواست یک بار هم حسن را بغل کند و درست پنج روز بعد گذاشت و رفت.
بابا به همان دایه ای که به من شیر می داد پول داد که به حسن هم شیر بدهد. علی گفت که دایه زن هزاره ای چشم آبی بود اهل بامیان، شهر مجسمه های عظیم بودا، و مدام به ما می گفت: «چه صدای قشنگ زنگداری داشت.»
من و حسن با اینکه می دانستیم همیشه می پرسیدیم چه می خواند؟ علی بارها به ما گفته بود. فقط می خواستیم خواندن علی را بشنویم.
او گلویی صاف می کرد و بنا می کرد به خواندن:
سر کوه بلند فریاد کردم، علی شیر خدا را یاد کردم
علی، شیر خدا یا شاه مردان دل ناشاد ما را شاد گردان
بعد به ما یادآوری می کرد بین کسانی که از یک سینه شیر خورده اند برادری برقرار است، یک جور خویشاوندی که زمان نمی تواند آن را از بین ببرد.
من و حسن از یک پستان شیر خوردیم. اولین قدمهامان را روی یک چمن و در یک حیاط برداشتیم و زیر یک سقف اولین کلمات را به زبان آوردیم.
اولین کلمه من بابا بود.
اولین کلمه او امیر، نام من!
حالا که به گذشته نگاه می کنم به نظرم بنیان هر آنچه در زمستان 1975 اتفاق افتاد _ و همه پی آیندهایش _ در همین کلمات اول نهفته است.
 

 

 

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 266396

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 15 =