از حبیب خواسته بودم حالا که شهر آزاد شده، مرا در اولین فرصت به خرمشهر ببرد. دلم مىخواست شهرم را ببینم. هنوز به مردم عادى اجازه بازدید یا بازگشت به شهر براى سکونت را نمىدادند. روزى که حبیب گفت: برویم خرمشهر را ببینیم، سرازپا نمىشناختم. حال و هواى خاصى داشتم. خوشحال بودم که بعد از حدود دو سال مىخواهم شهرم را ببینم. فکر مىکردم خرمشهر همان خرمشهر سابق است. نمىدانستم چه برسرش آمده. وقتى وارد شهر شدیم، همان اول جا خوردم. پلى که روى شط بود و شهر را به قسمت جنوبىاش ـ کوت شیخ و محرزى و نهایتا جاده آبادان ـ وصل مىکرد، تخریب شده بود. از روى پل شناورى که به نام آزادى کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف.
آنچه به چشمم مىخورد غیرقابل باور بود. من شهرى نمىدیدم. همهجا صاف شده بود. سر در نمىآوردم کجا هستیم. هرجا مىرفتیم حبیب توضیح مىداد اینجا قبلا چه بوده است. هرجا را نگاه مىکردم، نمىتوانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانى بود نه فلکهایى و نه خانهایى. همه جا را تخریب و صاف کرده بودند. همه جا بیابان شده بود و از خانه ها جز تلى از خاک و آهنپاره چیزى به چشم نمىخورد. فقط میدانهاى وسیع مین ما را محاصره کرده بود. عراقىها راه به راه تابلو میدانهاى مین نصب کرده بودند. آنها آنقدر غافلگیر شده بودند که حتى فرصت جمع کردن این تابلوها را که براى نیروهاى خودشان زده بودند، نکرده بودند.
اوّل رفتیم به طرف مسجد جامع. مسجد خیلى صدمه دیده بود، ولى پابرجا بود. داخل مسجد شدم. یاد روزهاى اول جنگ افتادم که چهها گذشت. از مطب شیبانى جز تلى از خاک چیزى به جا نمانده بود. توى خرابههاى مطب دنبال کیف على گشتم. خاکها را زیر و رو کردم. اما چیزى پیدا نکردم. بعدها صباح گفت چند روز بعد از رفتن تو کیف على گم شد.
وقتى حبیب مرا به طرف خانهمان برد، باز هم نتوانستم تشخیص بدهم کجا هستیم. هرچند محله طالقانى مثل محدودههاى دیگر تخریب نشده بود ولى خانهها به قدرى آسیب دیده بودند که احساس مىکردم به شهر و محلهایى غریب وارد شدهام. با دیدن خانهمان یاد على و بابا برایم زنده شد. صداى آنها را مىشنیدم، صداى روزهایى که داشتند این خانه را مىساختند. خانهایى که همه ما با کمک یکدیگر و زحمت خودمان آن را ساخته بودیم. صدّامىها علاوه بر اینکه صاحب خانه را کشته بودند، خانه را هم خراب کرده و اموالش را به غارت برده بودند. حتى
از در سه لنگهایى حیاط دو لنگهاش را برده بودند. آنها از درهاى آهنى معمولا براى سقف سنگرهایشان استفاده مىکردند. آشپزخانه و سرویس بهداشتى که سمت راستِ حیاط نسبتا بزرگ خانه بود، از بین رفته و دیوار سمت کوچه خراب شده بود. سقف خانه فرو ریخته بود.
با این حال خانه ما نسبت به دیگر خانههاى طالقانى آسیب کمترى دیده بود. از خانه به طرف جنت آباد رفتیم. وضعیت قبرستان به هم ریخته و نشانههایى که روى قبرها گذاشته بودم از بین رفته بود. کمى گشتم تا قبر بابا و على را پیدا کردم. ولى آنقدر بهتزده بودم که حتى نتوانستم گریه کنم.
حبیب سر مزار على برایم تعریف کرد که: ما از شب دهم تا فرداى آن روز توى میدان راه آهن با عراقىها درگیر بودیم. تانکهاى زیادى حمله کرده بودند. بچهها به من خبر دادند سیدعلى اومده.
گفتم: کدوم سیدعلى؟
گفتند: سیدعلى حسینى.
بعد از چند دقیقه على را دیدم. آرپىجى دستش بود و تانک عراقى هم روبه رویش. على بلند شد و طرف تانک عراقى نشانه رفت که شلیک کند. قبل از شلیک او تانک گلولهایى به طرفش شلیک کرد. گلوله به دیوار پشت سر على اصابت کرد و دیوار خراب شد. گرد و خاک زیادى بلند شد و ما دیگر چیزى ندیدیم. من خیلى ناراحت شدم. با على خیلى دوست
بودم. پیش خودم گفتم: ببین این پسره چه شانسى داره نیومده شهید شد.
توى همین فکرها بودم که یکدفعه دیدم على عین آدم آهنى از توى دود و غبار بیرون آمد. موج او را گرفته بود. همه از اینکه او را زنده مىدیدیم خوشحال شدیم. من دیگر او را ندیدم. درگیرى گروه ما با عراقىها همچنان ادامه داشت. بچهها چندین تانک عراقى را از کار انداختند. نزدیک غروب جهان آرا به ما گفت: شماها برگردید خسته شدید. از شب قبل اینجا بودید. بروید استراحت کنید. نیروى جدید جاى شما رو مىگیره.
ما هم برگشتیم توى مقر سپاه استراحت کنیم. مقر سپاه مدرسه دریابُد رسایى بود. من، تقى محسنىفر، على وطنخواه و بچههاى سپاه آغاجرى و بقیه توى سالن طبقه همکف نشسته بودیم و صحبت مىکردیم. من از تقى محسنىفر که روبه رویم نشسته بود و یک گلوله آر پى جى کنارش گذاشته بود پرسیدم: سیدعلى کجاست؟
گفت: سیدعلى با حسین طائىنژاد رفته مادرشرو ببینه.
کمى بعد همینطور که مشغول صحبت بودیم على وطنخواه و یکى، دوتا از بچهها رفتند جلوى در سالن مدرسه خوابیدند. من به على وطنخواه گفتم: على اینجا جاى خوابیدن نیست. اگر بزنه ترکش مستقیم مىخوره سمت شما. بلند شوید بیایید اینورتر بخوابید.
آنها هم بلند شدند و جایشان را عوض کردند. هنوز چند لحظهایى نگذشته بود که توپخانه عراق شروع کرد به شلیک کردن. صدا مرتب نزدیکتر مىشد. ما فکرش را هم نمىکردیم که مىخواهند مقر ما را بزنند. این دفعه هم گفتیم؛ خیلى داره کور مىزنه. ولى دیدیم یک گلوله توپ خورد توى حیاط. گلوله بعدى جلوى در سالن و بلافاصله گلوله بعدى خورد وسط جمع ما. من در آن لحظه فقط صداى الله اکبر سیدعلى را شنیدم و دیگر چیزى نفهمیدم. فکر مىکردم شهید شده ام. یک مدت بعد چشمانم را باز کردم. جایى را نمىدیدم.
به خودم دست کشیدم. دیدم پاهایم سالم است. دستم هست، سرم هست. گفتم: حتما توى بهشتم. ولى دیدم نه، دست و پایم تکان مىخورند ولى خیلى سنگین شدهاند. گوشهایم چیزى نمىشنید.
چشمهایم جایى را نمىدید. هر کارى مىکردم نمىتوانستم بلند شوم.
موج انفجار باعث شده بود به شدت سنگین شوم. دچار خفگى شده بودم هر نفسى که مىکشیدم غبار قورت مىدادم. به هر بدبختى بود سعى کردم چهار دست و پا خودم را به در برسانم. احساس مىکردم توى خون و گوشت و اینجور چیزها دارم حرکت مىکنم. وقتى هواى تازه توى حلقم آمد، فهمیدم در همانجاست. بعد هى صدا زدم على، على! على وطنخواه را صدا مىکردم. چشم، چشم را نمىدید. آن شب خیلى تاریک و ظلمانى بود. چند دقیقه بعد على هم بیرون آمد. مانده بودیم چه کار کنیم. توپخانه عراق همین طور مىکوبید. ما آمدیم توى کوچه. تعدادى از بچههاى سپاه آغاجرى هم از توى مدرسه آمده بودند بیرون و نمىدانستند کدام طرف بروند. بندگان خدا نابلد بودند. ما همینطور که مىخواستیم از کوچه بیرون بیاییم، دیدیم سه نفر از اینها پشت سرمان هستند. تصمیم گرفتیم تا اوضاع آرام شود، همانجا بنشینیم که یکدفعه دیدم یک مرد کت و شلوارى و خیلى شیک طرفمان آمد و پرسید: چى شده؟
من گفتم: مقرمونرو زدند بچههامون رو لت و پار کردند مقر رو داغون کردن.
دوباره گفت: توپ تو خود مقر خورده؟
گفتم: آره چند تا هم خورده.
در حین این حرفها توجهم به سر و وضعش جلب شد. برایم عجیب بود تو این درگیرى و بزن و بکش، این کت و شلوار به این شیکى را از کجا آورده است. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکهو طرف غیبش زد. بعدها هم دیگر او را در سطح شهر ندیدم گویا جزو ستون پنجم دشمن بود که گراى مقر ما را به عراقىها اطلاع داده بود و با آن سؤال و جوابها مىخواست مطمئن شود کارش را به خوبى انجام داده است یا نه؟
بعد صحبتهاى حبیب هیچ حرفى نزدم. دوست داشتم بروم همهجا را ببینم. همه جاى شهرم را. ولى از سمت کشتارگاه و پلیس راه به آن طرف تردد ممنوع بود. عراقىها هنوز در شلمچه بودند. توى محدوده شهر چرخ زدیم. حبیب که مىدید چقدر ساکت و بهتزدهام،
توضیح مىداد و من فقط مىشنیدم. از صبح تا ساعت دو بعدازظهر همینطور گشتیم و من نگاه کردم. همین که به خانه رسیدیم، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. برایم خیلى سخت بود. وقتى شهر سقوط کرد اینقدر برایم سنگین نیامده بود. نمىدانم شاید امیدم این بود شهرمان را سالم پس مىگیریم. ولى وقتى ویرانههاى خرمشهر و ظلمى را که بر آن رفته بود، دیدم، تحمّلش واقعا برایم سخت و دردناک مىآمد. این همه جوانهایمان شهید شدند و آخر هم دشمن با خانههاى مردم اینطور کرد.
چند وقت بعد دا به همراه بچهها و یکى، دو نفر از اقوام پدرىام براى دیدن خرمشهر پیش ما آمدند. فرداى همان روز حبیب ما را به خرمشهر برد. قبل از اینکه به پل برسیم دا آرام آرام پیش خودش شروع کرد به مویه گفتن و گریه کردن. به زبان کردى و عربى مىخواند و اشک مىریخت تا رسیدیم به جنت آباد.
دو سال از آخرین دیدارش با بابا و على مىگذشت. قبر آنان همچنان خاکى بود. بعد از دو سال باران خوردن سطح قبرها خوابیده و با زمین همسطح شده بود. به نظر مىرسید عراقىها به عمد قبرها را به هم ریخته باشند تا مردم نتوانند قبر عزیزانشان را پیدا کنند. دا هول بود. دنبال قبر بابا و على مىگشت. قبرها را نشانش دادم. خودش را روى قبرها انداخت. خاکشان را بوسید. با آنها حرف مىزد و گریه مىکرد، بیشتر روى صحبتش با على بود. باز به نظرم مىرسید شرم و حیاش اجازه نمىدهد جلوى ما با بابا صحبت کند.
مثل اینکه داغ دا تازه بود، حرفهاى نگفتهاش، درد و غصههایش سر باز کرده بود.
نالههاى سوزناک و گریههایش تمامى نداشت. من و لیلا دلداریش مىدادیم و خودمان هم گریه مىکردیم. تا ظهر آنجا بودیم. من رفتم گوشهایى نشستم و به روزهایى که بر ما رفته بود، فکر کردم. دا در تمام این مدت نتوانسته بود شهادت على را به خودش بقبولاند. توى خانه همیشه با کوچکترین چیزى خاطرهایى در ذهنش زنده مىشد و اشک مىریخت. خیلى وقتها از دا فرار مىکردم انگار دیگر منطق سرش نمىشد. فقط مىخواست حرف خودش را بزند. مىخواست مرا راه بیندازد تا دنبال على بگردیم. یا مىگفت: کاش من بالاى جنازه على بودم تا عقدهام را خالى مىکردم. گاهى کار به جایى مىرسید که سر دا داد مىکشیدم.
دست خودم نبود. عصبانى مىشدم. مىگفتم چرا نمىخواهد به خودش بقبولاند بچهاش شهید شده؟ چرا هرچند وقت یکبار با من اینطور بحث مىکند و با این حرفها عذابم مىدهد. وقتى داد و بیداد مىکردم و خودم را مىزدم، دا مظلومانه شروع به گریه و زارى مىکرد. اینطور موقعها مجبور مىشدم از خانه بیرون بزنم و آنقدر در خیابانها سرگردان بمانم تا آرام بگیرم. ناچار بودم از دا فرار کنم. گاهى هم آنقدر بىتابى مىکرد که مىگفت: اى کاش على دست و پایش قطع مىشد. اى کاش على قطع نخاع مىشد ولى بود. هر چه مىگفتیم: گریههاى تو روح بابا و على را عذاب مىدهد و تو با این کارها اجرت را ضایع مىکنى، زیر بار نمىرفت.
بالاخره یک روز دا را به آسایشگاه جانبازان نیاوران بردم. جانبازان قطع نخاعى و یا قطع عضو، حتى اعصاب و روان را نشانش دادم و گفتم: ببین اینها چقدر زجر مىکشند.
دوستداشتى على اینطورى جلوى چشمانت پرپر مىزد؟ آرام شد و گفت: الحمدالله که على شهید شد.
چند وقت بعد هم مادر شهیدان افراسیابى را به دا معرفى کردم و گفتم: ببین خانم افراسیابى پنج پسر دسته گلش را در جبههها از دست داده ولى روحیهاش را ببین. ما که دو شهید دادیم. باید بدانیم خیلىها تمام خانوادهشان را از دست دادهاند.
این حرفها را به دا مىزدم در حالى که خودم هم خیلى دلتنگ بابا و على بودم. از طرفى مرتب خوابشان را مىدیدم. آنها خیلى وقتها راهنمایىام مىکردند. یکبار خواب دیدم على پیش ما آمده ولى ناراحت است. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. مىدانستم شهید شده ولى چون چند وقتى بود که به خوابم نیامده بود، گفتم: خیلى منتظرت بودم چرا اینقدر دیر کردى؟
گفت: خیلى میهمان داریم. بعدا دا وارد اتاق شد. على نگاه غضب آلودى به او انداخت و صورتش را برگرداند. گفتم: على دا خیلى چشم انتظار توست. چرا اینطور برخورد مىکنى؟
گفت: دا با گریههایش خیلى مرا اذیت مىکند.
این خواب را که به دا گفتم، خیلى تحتتأثیر قرار گرفت. گفت: چه کار کنم دلم قرار نمىگیرد.
گفتم: گریه کن ولى به یاد مصائب حضرت زینب و یاد امام حسین.
این حرفهاى پاپا بود. همیشه وقتى حرف عاشورا و امام حسین به میان مىآمد، پاپا مىگفت: ما سادات انگار خلق شدهایم تا مثل اجداد طاهرینمان زجر بکشیم. ما دنباله پیامبرى هستیم که به خاطر اسلام زجر کشید. باید فرقى بین سادات و بقیه باشد. خداوند به ما مصیبتهایى عطا مىکند که بدانیم اجدادمان براى اسلام چهها کشیدهاند تا ما قدر دینمان را بدانیم.
دو، سه ساعتى در جنتآباد بودیم. ظهر شد. دا را به خانهمان در منازل شهردارى بردیم.
دا توى خانه مىگشت و هر گوشه خانه خاطرهایى برایش زنده مىشد و ناله مىکرد.
عراقىها اکثر وسایل خانه را برده بودند، چیزهایى هم که به دردشان نمىخورد به هم ریخته بودند. از جلوى در خانه لباس و رختخواب و مواد غذایى بود که درهم ریخته بودند. قبل از جنگ بابا براى نذرى که داشت برنج و روغن خریده کنار گذاشته بود. عراقىهاى بىانصاف برنجها را همه جاى خانه پاشیده بودند. درِ پیت هفده کیلویى روغن را هم باز کرده بودند و موشى داخلش انداخته بودند و دوباره درش را بسته بودند. من به دنبال آلبوم عکسهایمان گشتم، پیدا نکردم. فقط یک قاب عکس از بابا و یک عکس دسته جمعى که به دیوار اتاق من و لیلا بود، مانده بودند. انگار فرصت نکرده بودند این دو تا را هم بکنند. در لابلاى لباسها یک حلقه فیلم هم پیدا کردم. دا در بین وسایل و لباسهاى پوسیده چند تکه به عنوان یادگارى برداشت. ولى من آنقدر حالم دگرگون بود که هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.
شرایط آن روزها به شکلى بود که آماده بودم هر لحظه با ترکشى موشک یا خمپارهایى من هم بروم. این فکر و آمادگى مختص من نبود، همه کسانى که در منطقه بودند چنین روحیهایى داشتند. به همین خاطر، اصلاً به فکر این نبودم که چیزى به عنوان یادگارى بردارم. هیچ چیز برایم اهمیتى نداشت. فقط موتور جوشى بابا که گوشهایى افتاده بود به نیت آنکه به درد بچههاى سپاه بخورد، برداشتیم .
آن روز که با دا به خرمشهر رفتیم، روز خیلى بدى بود. خیلى به دا فشار آمد تا چند روزى حال خوشى نداشت. بدجورى توى خودش رفته بود. هر چه من و لیلا سعى مىکردیم حرفى بزنیم که از آن حالت دربیاید و فکرش به مسأله دیگرى منحرف شود یا بخندد، فایدهاى نداشت. دا اصرار داشت هر روز به خرمشهر برود. ولى به خاطر پاکسازى نشدن منطقه، تردد به سختى صورت مىگرفت.
توى جاده پشتسر هم پستهاى دژبانى بود که سعى مىکردند نگذارند زیاد مردم به شهر بروند. هیچ جاى شهر خالى از خطر نبود. مناطق مختلف مینگذارى شده بود. از طرفى مردم خرمشهر که مدتها از شهرشان دور بودند، عشق دیدار شهرشان را داشتند. دا اصرار داشت برود خرمشهر بماند. با کلى توجیه او را راضى کردیم که امکانش نیست. در طول مدتى که دا آبادان بود، هرچند روز یکبار او را به خرمشهر مىبردیم. حلقه فیلمى را که در خانه پیدا کرده بودم، براى چاپ به عکاسى دادم. تعداد زیادى از عکسها سوخته بود و آن تعداد که ظاهر شد تصاویر على و دوستانش بود...
6060
نظر شما