روزگاری بود که متولدین ادبی ما آنقدرها زیاد نبودند اما همهشان خوب تغذیه میشدند، خوب آموزش میدیدند و همهشان که نه، اکثرشان دکتر و مهندس میشدند. بعد به روزگاری رسیدیم که روزگار جنگ بود و تصور این بود که کشور پرجمعیت معادل است با کشور پر از سرباز؛ رادیو و تلویزیون تبلیغ میکردند که به فکر این تبلیغات بیگانگان در زمینه کنترل جمعیت نباشیم و...
یک دفعه زادمان ادبی زیاد شد، جمعیت ادبی که بالا رفت همهشان خوب تغذیه نشدند، خوب آموزش ندیدند، دیگر کار براشان خیلی آسان پیدا نمیشد وگرچه تک و توک دکتر و مهندس توشان دیده شد اما اکثرشان، یا کوپن فروش شدند یا سیگار فروش یا «مترکن» پیادهروهای کشور؛ با این همه، کسی نمیتوانست منکر تداوم نسل ادبی در کشور شود میگفتند این نسل نزول کرده اما به هر حال نسلی وجود داشت که مقایسه شود با نسل قبلی و کیفیت کارش سنجیده شود.
تقویم، ورق خورد در سالهای سازندگی و شعار «فرزند کمتر زندگی بهتر»یا «اول فکر کنید بعد بچهدار شوید» جای شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» را در خیابانها و بزرگراهها گرفت. خب، در مورد ادبیات هم تصمیم گرفتند وازکتومی شود .متأسفانه چون فرهنگ کنترل جمعیت، هنوز زیاد جا نیفتاده بود در این مملکت، چند نفری پیش از وازکتومی، اتفاقی، وارد سیکل زادمان ادبی شدند. طبیعتاً اینها اضافه بر موارد پیشبینی شده، توسط نهادهای ذیربط بودند و خودشان باید هزینههای تغذیه و آموزش و اشتغال غیر یارانهایشان را برعهده میگرفتند که گرفتند؛ و اینها شدند ادبیات هفتاد؛ واقعاً کسی طالب اینها نبود نه والدین، نه نهادهای تنظیم خانوادهی ادبی، نه برادران و خواهرانی که تابع قوانین رایج زادمان متولد شده بودند و از امکانات یارانهای به وفور استفاده کردند.
با این همه، همینها شدند کل آن چیزی که در آن دهه توانست هم نقش کاتالیزور هم نقش راهبری ادبی را ایفا کند. حتی «قصهنویسان و شاعران بنام» دهههای چهل و پنجاه هم از دستاوردهای این نسل بهره بردند [البته نباید بیانصاف بود تجربه چند دههای آنها باعث شد که گزیدهتر برند این کالا را! و آنچه که در سرچشمه خود مقبول مخاطبان عام نیفتاد در آثار باتجربهها، افتاد!].
این «نسل ناخواسته» هرچه به دست آورد، دستاورد خودش بود که هر کس رسید خواست به اسم خودش سکه بزند و هرچه به دست نیاورد، سرکوفت گذشتگان و آیندگان شد که «دیدید! آخرش شد این!»؛ در دهه هفتاد البته، «فرزندان خواستهی ادبی» هم کم نبودند، از امکانات، خوب استفاده بردند و بعدها هم با چرخشهای ادواری سیاسی - اجتماعی، خود را «ناخواسته» معرفی کردند. با استعداد هم بودند اما نان یارانهای، شعر و قصه یارانهای میآفریند. [همهی این مطالب را نگفتم که بعداً در اظهارات کوتاه بعضی خوانندگان این متن، متهم شوم به این رنگی یا آن رنگی شدن وکلاً رنگی شدن! من اغلب به درو دیوار رنگی دست نمیزنم!] و رسیدیم به دهه هشتاد که بعضی شعارهای دههی شصت، دوباره زنده شدند.
قرار بر این شد که سربازان کشور اضافه شوند پس سربازان ادبی هم باید اضافه میشدند. حاصل اینکه زادمان ادبی، دوباره به شکل رسمی و کثیرش پی گرفته شد. در همین دهه بود که مشخص شد ادبیات وازکتومی شده، با چند عمل ساده، قادر است صاحب فرزندان کثیری شود.
این چند عمل شده، بعد از «کلون سازی ادبی» ممکن شد و ما شاهد «شاعران و قصهنویسان رویان»بودیم؛ یعنی صد نفر شعر میگفتند مثل هم، صد نفر قصه مینوشتند مثل هم؛ مفهوم کیفیت و کمیت در دهه هشتاد، کلاً عوض شد. تعداد جوایز که زیاد شد «کیفیت» شد کسب جایزه و «کمیت» شد تعداد شرکتکنندگان مسابقه؛ مراکزی هم بودند و هستند که اینگونه آثار را منتشر میکنند و چاپ اول را کلاً در فلان جشنواره جایزه میدهند و این طوری تیراژسازی میکنند.
ما الان تقریباً «مخاطب ادبی» نداریم. چرا؟ چون دچار نازایی ادبی شدهایم. کلونسازی، شاعر و قصهنویس به دنیا نمیآورد، بره به دنیا میآورد. ببینید! با خودمان صادق باشیم! این که نشد ادبیات!
نظر شما