1- شهریور54. برق حادثه مرا پرت کرد. بیمارستان شفایحیاییان. بدون اینکه بدانم یا حتی بخواهم دلگیر از شهری که کنده شدهام (بهاجبار نظام) دلگیرتر از آن تراکم جمعیت، انبوه ترافیک، انبوه زرقوبرق و تراکم لبخندهای بیمعنی در تلی از اندوه. توی صف ناهار پنجشنبه ایستادهام، منتظرم ناهاری بخورم و پس از «آزادی» از بند بیمارستان سوار پژو 504 شوم و به طرف اصفهان که تراکمهای فوق کمتر زل میزنند توی چشم آدم، بروم. پشتسرم در صف ناهار کسی ایستاده است قیافهای گرد، سری کممو با لبخندی که شاید از نوع دیگر باشد. سوال میکنم «کیست؟» جوابم: «شیخ است، دکتر شیخالاسلامزاده، وزیر محترم» شاید از احترام یا ترسی که همیشه از وزیر و وکیل داشتهام به او تعارف میکنم که جلو من حرکت کند. جوابش نه است با آن لبخندی که گشادتر میشود، خنده میشود و میگوید: «که از من برتری دیر یا زود جای ما را خواهید گرفت پس جایت همانجاست. جای خودت بایست.» کلامش مرا کمی جذب میکند. اما او وزیر است، وزیر حکومتی که من برای به زیر آوردنش تلاش میکنم، پس چگونه فریب چنین لبخند و کلامی را بخورم؟ حکومتی که من را از شهر دلخواهم که عاشقانه دوستش داشتم (سراوان) پرت کرده در دشت ویرانگر انسانهای بیآرزو. به بهانهای پس از ترک او دنبالش میروم که خدمه و اَکَره او را ببینم که ماشینهای گارد و... را که او سوار شورولت2500 ایرانی میشود. در دلم چیزی فرومیافتد که ساختمان شفا را زیباتر میکند و این زیبایی تا انتهای دورهام ادامه دارد: «زیبایی پذیرش مسوولیت حرفهای در مقابل مردم»
2- سال 62 است، اوج جنگ ویرانگر عراق علیه ایران و تلاش و ازجانگذشتگی ملت بهپاخواسته، بهخصوص جوانان بسیجی. بیمارستان مصطفی خمینی توی اتاق عمل هستم. مجروح آوردهاند. میگویند بیرون کارت دارند. مردی را با کله طاس، انبوه ریش و لبخندی زیبا میبینم که چشمانی براق و شفاف دارد به همراه دو نگهبان. خودش را معرفی میکند. من دکتر «شیخالاسلامزاده» هستم که ناگهان لبخند و نگاه او را از چارچوب قاب سال 54 از ذهنم بیرون میکشم و تطبیق میدهم. خودش بود. آمده بود برای تشخیص چند بیمار مجروح که خصلت او اجازه نداده بود بدون اجازه پزشک مسوول بیمارستان ویزیت کند. به او دستی میدهم (با دستکش اتاق عمل) لباس اتاق عمل را درمیآورم و کنارش مینشینم. چای سفارش میدهم و بدون هیچگونه انگیزه سیاسی مثل یک معلم (که به من آموخت که خودم باشم با توان خودم خدمت کنم به هرکس نیازمند است) مثل یک استاد دستش را میگیرم و به لبانم نزدیک میکنم که واکنش سریع و اشکهای سریعتر او بود که مجال ادامه کارم را نداد.
3- سال 93 است. بهطور مستمر به دیدنش میروم. در تخت بیمارستان پارس که او عاشق آن بود، خوابیده. نگاهش براق است، چشمانش خندان، ولی زبان، توانایی حرکت همیشگی را ندارد. دستانش همچون دستان خودم در زیر دستکش سفیدی که به مرحمت پزشک شیمیدرمانی مشترکمان پوشیده شده، میخواهد کلام بگوید. شاید آخرین دیدارمان باشد نه برای او بلکه برای من که سخن را سبک میکند، سنگین میکند و میگوید: «بنیاد چی شد؟ بنیاد شیخ» که خبر ثبت آن چنان شادش میکند که لبخندش به وسعت یک جهان عشق میشود و نگاهش به زلالی شبنم صبحگاهی نشسته بر برگ گل سرخ. سکوت میکند و من در فضایی پر از بوی دارو، بوی ندیدنها، بوی لبخند، بوی خودشیفتگیها و بوی نهخودبودنها اتاق را ترک میکنم. نمیدانم اشک است یا سوزش دل که دیدم را مهگرفته میکند و روحم را میبرد به سال 54.
2- سال 62 است، اوج جنگ ویرانگر عراق علیه ایران و تلاش و ازجانگذشتگی ملت بهپاخواسته، بهخصوص جوانان بسیجی. بیمارستان مصطفی خمینی توی اتاق عمل هستم. مجروح آوردهاند. میگویند بیرون کارت دارند. مردی را با کله طاس، انبوه ریش و لبخندی زیبا میبینم که چشمانی براق و شفاف دارد به همراه دو نگهبان. خودش را معرفی میکند. من دکتر «شیخالاسلامزاده» هستم که ناگهان لبخند و نگاه او را از چارچوب قاب سال 54 از ذهنم بیرون میکشم و تطبیق میدهم. خودش بود. آمده بود برای تشخیص چند بیمار مجروح که خصلت او اجازه نداده بود بدون اجازه پزشک مسوول بیمارستان ویزیت کند. به او دستی میدهم (با دستکش اتاق عمل) لباس اتاق عمل را درمیآورم و کنارش مینشینم. چای سفارش میدهم و بدون هیچگونه انگیزه سیاسی مثل یک معلم (که به من آموخت که خودم باشم با توان خودم خدمت کنم به هرکس نیازمند است) مثل یک استاد دستش را میگیرم و به لبانم نزدیک میکنم که واکنش سریع و اشکهای سریعتر او بود که مجال ادامه کارم را نداد.
3- سال 93 است. بهطور مستمر به دیدنش میروم. در تخت بیمارستان پارس که او عاشق آن بود، خوابیده. نگاهش براق است، چشمانش خندان، ولی زبان، توانایی حرکت همیشگی را ندارد. دستانش همچون دستان خودم در زیر دستکش سفیدی که به مرحمت پزشک شیمیدرمانی مشترکمان پوشیده شده، میخواهد کلام بگوید. شاید آخرین دیدارمان باشد نه برای او بلکه برای من که سخن را سبک میکند، سنگین میکند و میگوید: «بنیاد چی شد؟ بنیاد شیخ» که خبر ثبت آن چنان شادش میکند که لبخندش به وسعت یک جهان عشق میشود و نگاهش به زلالی شبنم صبحگاهی نشسته بر برگ گل سرخ. سکوت میکند و من در فضایی پر از بوی دارو، بوی ندیدنها، بوی لبخند، بوی خودشیفتگیها و بوی نهخودبودنها اتاق را ترک میکنم. نمیدانم اشک است یا سوزش دل که دیدم را مهگرفته میکند و روحم را میبرد به سال 54.
17302