۱ نفر
۱۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۲:۵۳

می‌گفت: مبادا چنین برداشت کنی به خاطر این حرف‌هایی که می‌زنم از گذشته‌ام پشیمانم. تا آنجا که به خودم مربوط است معامله‌ای کرده‌ام که در آن ضرر نبوده. عقیده‌ای داشته‌ام و برایش جنگیده‌ام. اما خانواده‌ام چه؟ آنها اگر مثل من فکر نکنند که گناه نکرده‌‌اند. کرده‌اند؟

نگاهم را از چشمانش دزیدم و به دست‌هایم که به هم گره خورده بودند مشغول کردم.

گفت: برای پسرم رفتم خواستگاری. کجا؟ خانه... (اسم دوست مشترک و قدیمی‌مان را برد.) پرسیدند پسرت خانه دارد؟ ماشین دارد؟ درآمد فلان قدری دارد؟ مبادا کارمند یک‌لاقبا باشد؟... راستش خجالت کشیدم. نه از خانواده دوستم، که از پسرم. لابد با خودش می‌گوید: « چه بابای بی‌عرضه‌ای داشته‌ام. همین دوست پدرم که رفته‌ایم خواستگاری دخترش، یک خانه در شهر‌شان دارد.یک آپارتمان هم برای پسرش خریده و اجاره داده. یک باغچه 700، 800 متری هم اطراف تهران دارد که روزهای تعطیل آنجا صفا می‌کند. دوتا ماشین لوکس‌ هم توی پارکینگ خانه‌شان پارک شده. فرش‌های‌شان مثل قالی‌های زهواردررفته خودمان نیست و رنگ و لعابش داد می‌زند که بافت تبریز است و...»

                                                                                                            ***

خیلی روان و راحت حرف می‌زد. حتی صدایش نمی‌لرزید، انگار داشت قصه یک فیلم تخیلی را برایم تعریف می‌کرد. من ، اما به هم ریخته بودم. نه اینکه دلم برایش بسوزد و یا نگرانش باشم. نه. حس دیگری آزارم می داد.یادم آمد در روزهای سخت جنگ وقتی مثلاً سهمیه فرش‌ یا یخچال به او اختصاص می‌یافت، سراغش نمی‌رفت. می‌گفت محتاج‌تر از من خیلی‌ها هستند. اضافه‌کار را واجب می‌دانست و گرفتن پولش را حرام. خوشی‌ها را برای خودش نمی‌خواست. هر کاری که سخت‌تر بود شانه‌اش را می‌داد زیرش. هر جا تفریح بود، غیبش می‌زد...

                                                                                                           ***

می‌گفت: غصه خودم را ندارم، حتی به اندازه یک مثقال. از این هم ناراحت نیستم که بچه‌هایم گمان کنند زندگی‌ام را مفت باخته‌ام. اما نگرانم که به خاطر آنچه من در گذشته انجام داده‌ام، فرزندانم تحقیر شوند.

                                                                                                          ***
خانه‌ها، ماشین‌ها، باغچه‌ها و زندگی پرزرق و برق برخی از دوستان مشترکمان از برابر چشمانم رژه رفتند.

راستش نتوانستم آن دوستان را محکوم کنم. اما دست آخر همین دوستم را محکوم کردم.دندانهایم را محکم به هم فشار دادم و گفتم: چشمش کور، دنده ش نرم!

 

کد خبر 65372

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین