یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ کُتِبَ عَلَیکُمُ الْقِصَاصُ فِی الْقَتْلَی الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَالْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَالأُنثَی بِالأُنثَی فَمَنْ عُفِی لَهُ مِنْ أَخِیهِ شَیءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَأَدَاء إِلَیهِ بِإِحْسَانٍ ذَلِکَ تَخْفِیفٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَرَحْمَه فَمَنِ اعْتَدَی بَعْدَ ذَلِکَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِیمٌ\
ایکسانی که ایمان آوردهاید! درباره کشتگان بر شما قصاص نوشته شده است، آزاد در برابر آزاد و برده در برابر برده و زن در برابر زن، پس کسی که از طرف برادرش (ولّی مقتول) چیزی [از حق قصاص] به او بخشیده شود باید [پرداخت دیه را] بهطور شایسته دنبال کند و آن را با خوشرفتاری به او بپردازد، این تخفیف و رحمتی است از جانب پروردگارتان، پس هرکس بعد از این تعدّی کرد برای او عذابی دردآور خواهد بود.
آیه ١٨٧ سوره بقره
نیکو
در کمرکش خیابان اورامان، در سهروردی جنوبی، ساختمان بلند سنگی قدیمی است که نیکو و دخترش ارغوان در آن زندگی میکنند. حالا مدتهاست که آرمین از کوچه بالا نمیآید، ماشینش را پارک نمیکند و از پلههای خانه قدیمیشان بالا نمیرود. نیکو اما هنوز ساعت پنج هر روز جلوی پنجره میایستد، پردههای خانهای را که در تمام این سالها حتی یک پر در آن جابهجا نشده کنار میزند، احتمالا خانم خاچاتوریان از حیاط، مادر مستأصل را نگاه میکند و دستی تکان میدهد و سر انباشته از موی سپیدش را تکان میدهد و گلهای باغچه تنکشان را بالا و پایین میکند.
ارغوان میگوید قصه هر روزشان تکراری است. زمان در ١٢ مهر سال ٩١ برای خانواده کوچکشان میایستد و ارغوان هرچه تلاش میکند، نمیتواند حتی یک ساعت زمان را جلو ببرد. مادر میگوید مرگ تنها پسرش را درست همان روزی که گفتند آرمین به خانه برنمیگردد، پذیرفته. همان روز چهارشنبه آرامی که آرمین در پارک ملت از نیکان، دوست بچگیهایش، چاقو خورد و مادر، چهار ساعت بعد، جنازه بیجان پسرش را در اورژانس بیمارستان هاشمینژاد روی تخت پر از خون دید. اما هنوز که هنوز است، بیهوا و ناخودآگاه میز را برای آرمین میچیند، در اتاقش را که همیشه خدا قفل است، باز میکند، پنجرهها را باز میکند که هوای اتاق عوض شود، کامپیوتر پسر را روشن میکند همان موسیقی همیشگی در اتاق میپیچد، روی تخت دراز میکشد و روتختی را که حالا پنج سال است نَشُسته، در آغوش میکشد؛ پارچهای که بوی تن پسرش را میدهد.
قصه دعوا از شش ماه پیش از آن روز پاییزی شکل میگیرد. همان روز تولد، همان روز جشن تولد ٢٧سالگیاش که او اعلام کرد میخواهد با «گلدونه» خواهر نیکان ازدواج کند. یک احساس دوطرفه جدی بین گلدونه و آرمین که حالا بعد از دو سال اعلام عمومی شد. آرمین آن روزها پایاننامه کارشناسیارشد خود را در رشته حقوق مینوشت. اما انگار به مذاق نیکان خوش نمیآمد. دعواها و یکیبهدوها آنقدر ادامه پیدا میکند تا به ١٢ مهر میرسد. یک روز قبل از مراسم خواستگاری. نیکان، آرمین را به پارک ملت دعوت میکند و همانجا درگیری فیزیکی بین دو رفیق ١٧ساله روی میدهد و در یک لحظه، دو زندگی نابود میشود؛ آرمین از دست میرود و نیکان هم میشود قاتل.
پشت میز آشپزخانه نشستهایم، نیکو آرام و متین نگاهمان میکند: «نمیدانم چرا وقت فکرکردن به اعدام نیکان، حیاط بزرگ خانهمان در دِهونک یادم میآمد. آرمین ٩ساله بود و نیکان ١١ساله. توی حیاط میدویدند و دعوا میکردند. یکبار سر توپ بازی، آرمین نیکان را هل داد و بچه زمین خورد و سرش شکست. هر دویشان را به آغوش کشیده بودم و نفسم بند آمده بود. مادر نیکان سر کار بود، هر دو را بردم بیمارستان، آرمین را وادار کردم برود پیش دکتر و بگوید من سر پسر همسایه را شکستم و میخواهم شما او را درمان کنید. آرمین ترسیده بود و مدام میگفت من را زندان میبرند. پایش را به زمین میکشید، دستش سرد بود، رنگش پریده بود. دستش را گرفته بود به دستگیره یکی از اتاقهای بیمارستان و حاضر نمیشد جلو برود. آن روزی هم که نیکان بچهام را زد، توی بیمارستان که مستأصل دیدمش، همان روز جلوی چشمم آمد. آمد جلو، پلیس هم بود... گفت: خاله، به خدا نمیخواستم اینطوری بشه. تو میدونی من لات نیستم... خاله من زدم آرمین رو... حالا تو بگو چیکار کنم؟».
چهار ماه بعد از کشتهشدن آرمین، بعد از تشکیل دومین دادگاه، نیکو به وکیلشان میگوید میخواهد رضایت بدهد. با گلدونه و ارغوان به دادسرا میرود و رضایت میدهد. گلدونه بعد از این اتفاق از ایران میرود، نیکان هم میرود شمال، درسش را نصفهونیمه رها میکند. اما نیکو هرگز حاضر نمیشود او را ببیند. ارغوان میگوید: «این سختترین تنبیه برای نیکان بود؛ خانوادهاش طردش کردند، گلدونه از او متنفر شد و صمیمیترین دوستش هم مرد. کشتن نیکان دردی از ما دوا نمیکرد، برادرم زنده نمیشد، مادر نیکان عزادار میشد و گلدونه که توی قلب آرمین بود، نابود میشد. قسمت ما این بود. بدون هیچ چشمداشتی بخشیدیم و در ازای آن خواستیم هیچ وقت، هیچ کجای جهان نيكان را نبینیم».
محبوبه
کمی تندمزاج است؛ اما اینها نمیتواند ذرهای از مهربانی او کم کند. قصه محبوبه را کمتر کسی است که نداند. زنی که با لباس رنگی، سحرگاه اعدام، برای کشیدن چهارپایه زیرپای قاتل برادرش به زندان رفته بود؛ آن روز به خاطر صدای فلوت غمگین محکوم دیگری، پای اعدام قاتل برادرش را میبخشد و باعث میشود که سینا، نوازنده فلوت هم بخشیده شود. اما چند سال بعد، ساعت پنج صبح، سینا در خواب آب دهانش در گلویش میپرد و خفه میشود و قاتل برادر محبوبه نیز در تصادفی جانش را از دست میدهد. محبوبه عزیزترین برادرش بهروز را در دعوایی درمحلهشان در یافتآباد از دست میدهد. بهروز ٢١ساله، با چاقویی که علی به قلبش میزند از دنیا میرود و محبوبه همان روزها قسم میخورد انتقام خون برادرش را از علی بگیرد.
محبوبه میگوید: «پدر و برادرهایم اختیار را به من داده بودند. مادرم که به رحمت خدا رفته بود و من خودم بهروز را بزرگ کرده بودم، حق مادری داشتم و پدرم میدید چقدر نابود و ناامیدم. کسی جرئت نداشت درباره بخشش حرف بزند. جملهام این بود: «علی را مثل سگ میکشم». یادم میآید حتی رفتار تندم باعث دلخوری روحانی مسجد محل شده بود، باورم نمیشد کسی رویش بشود از من بخواهد که قاتل برادر جوان و ناکامم را ببخشم. آدمهایی که به خانه میآمدند را با دلخوری بیرون میکردم، تا آخرین لحظه حتی پای چوبهدار وقتی علی التماس میکرد، به او گفتم: «خفه شو علی، مثل سگ میکشمت». باورم نمیشد رفیق صمیمی بهروز که تمام عکسهایشان با هم بود، سر هیچ و پوچ برادرم را به سینه قبرستان کشانده و اینکه از من میخواستند او را ببخشم، برایم عجیبتر بود. حالا که به ١٠ سال پیش، روز اجرای حکم فکر میکنم، انگار این روزها را باور نمیکنم. باور نمیکنم که حالا خودم برای گرفتن رضایت به خانه مردم میروم و به آدمهایی که سرشار از کینه و نفرت شدهاند و میپرسند مگر میشود بخشید، میگویم: بله میشود... من بخشیدهام... .
با شنیدن صدای نیلبک سینا که او هم در دعوا جوانی را کشته بود، قلب محبوبه آرام میشود، هم رضایت او را میگیرد و هم از خون برادر میگذرد. او میگوید: «علی را به خاطر سینا بخشیدم، اما قلبم آرام نبود، یادم میآید فردای بخشش خواب مادرم را دیدم، قهر بود با من، تا مدتها فکر میکردم مادرم راضی نیست... اما حالا که به همراه چند فعال مدنی دیگر برای رضایتگرفتن میروم، برای منی که اعدامها را از نزدیک دیدهام، میدانم خون، خون را نخواهد شست...». ساعت سه نیمه شب هر چهارشنبه، جلوی زندان رجاییشهر، آدمهای رنگپریده قرآنبهدستی که عزیزشان در پشت میلهها آماده مرگ میشود، یادآور خود جهنم است. محبوبه تأکید میکند: «من این جهنم را حالا زیاد میبینم، اما خوشحالم که آتش به هیزمش ندادم...».
مرگ علی و سینا بعد از بخشش از طرف خانواده مقتولان، روایت دیگری دارد. دوستان محبوبه و البته آنهایی که خانواده سینا را میشناختند، میگویند نه محبوبه از ته دل علی را بخشید و نه آن خانواده سینا را... آنها نتوانستند معنی عاقبتبخیری را بچشند... .
عابد
عابد ٣٥ سال در آموزشوپرورش خدمت کرده، در ١٥سالی که بازنشسته شده، هنوز که هنوز است معلمهای مدرسه شرافت به او سر میزنند. خدمتگزار آرام و بیسروصدایی که ١٨ سال در خانه سرایداری مدرسه شرافت زندگی کرد و بعد از بازنشستگی به خانهای دو کوچه بالاتر از مدرسه نقل مکان کرد. عابد بود و چهار پسر. محمد و مهدی، دوقلوهای عزیزش و حسین و مصطفی، دو پسر دیگرش. محمد که در سربازی و در دعوا با همخدمتیاش کشته شد، مهدی قل بزرگتر، افسردگی گرفت. حسین و مصطفی جنازه برادر را در حسینیه شهرشان شستوشو دادند و با کفنی که مادر از کربلا برای خودش آورده بود اما قسمت پسر کوچکش شد، او را به خانه ابدی فرستادند.
روبهرویمان نشسته، سرش را به پشتی ترکمنی تکیه داده و عکس پسرش را نگاه میکند. دور تا دور عکس را مثل عکس شهدا در خانههای قدیمی دوران جنگ گل مصنوعی چسباندهاند. مهدی در حیاط نشسته و با چرخ موتورش سرگرم است، حسین کربلاست و مصطفی پسر ششماههاش را برای واکسنزدن به دکتر برده. مادر بچهها، بعد از مردن محمد دوام نمیآورد... عابد میگوید: «شب چهلم خوابید و دیگر بلند نشد... آنقدر توی سینهاش زده بود که دکتر گفت برای همین سکته کرد. رگ قلبش پاره شده بود... آن پسر، هم بچهام را کشت و هم زنم را...».
چرا اعدام نکردی؟ این را که میپرسیم، صورتش را میدزدد و میگوید: «خدا میزند... من چه کارهام؟ اگر این بچه زندگی سعادتمندی داشته باشد، حتما خدا خواسته و او فرد خوبی است، اگر هم عاقبتبخیر نشود، خدا جزایش را میدهد. من چه کارهام درباره زندگی او تصمیم بگیرم؟».
دعوا سر شیفت نگهبانی بوده. میگویند محمد تب داشته و زودتر از موعد شیفت را ترک میکند، همین باعث میشود قاتل او كه پنج دقیقه دیرتر برای تحویلگرفتن شیفت میرسد، به جای محمد توبیخ شود... نام قاتل مسعود است... مسعود با عصبانیت سراغ محمد میرود که تب داشته، آنجا با هم حرفشان میشود... عابد میگوید: «مسعود توی دادگاه حرفی زد که آتشم زد... توی سرما داغ کردم و نفهمیدم کی اسلحه را کشیدم...» آنقدر حالش بد میشود که محمد ١٨ساله را تیرباران میکند. عابد میگوید: «من در این ١٠ سال لباس سیاه پسرم را درنیاوردم، اما نمیدانم محمد به او چه گفته که حالش آنقدر بد شده، من که آنجا نبودم قضاوت کنم... گذاشتم پنج سال در زندان با خودش فکر کند و بعد رضایت دادم... پدرش آمد و گفت تمام زندگیاش ٥٠ میلیون است، یک خانه و یک ماشین در سراب... گفت این ٥٠ میلیون را میدهد که به اسم محمد یک علم بزرگ بسازند در هیئت سرابیها... من گفتم علم به چه دردم میخورد؟ بچههایت را آواره کنی برای علم به اسم پسرم؟ گفتم فقط برو و فکر کن کجای کارت به بچهات نان حلال ندادی... کاش فکرش را بکند... میکند؟».
۴۷۲۳۵
نظر شما