۰ نفر
۲ آبان ۱۳۹۷ - ۱۶:۱۹

سید صادق روحانی

 

از همان کودکی، از همان لحظه تولد، از همان ونگ ونگ‌های آغاز زندگی، من آدم دیر رسیدن‌های مداوم‌ام. وقتی که به دنیا آمدم آخرین فرزند بودم و گویی همه لحظه‌های خوب‌ و همه‌ی خاطرات جذاب را از دست داده باشم. وقتی رسیدم که دیگر پدری نبود و کل تصورات من مجموعه خاطراتی بود که برادرانم از او برایم تعریف می‌کردند. من که در خانه کلنگی سه‌راه طالقانی، بدون دوست و رفیق بزرگ می‌شدم، خاطرات مادر و برادرانم از باغ نیاوران پدربزرگم بهشت گمشده‌ای بود که من به آن دیر رسیده بودم.

این «ای کاش 10 سال زودتر به دنیا آمده بودم» بزرگترین «ای کاش» زندگی من بود. آن وقتی که برادرم خاطره مسابقه تف اندازی از روی پشت بام به حیاط خلوت خانه را تعریف می‌کرد و اینکه چطور شد که بزرگترین تف‌اش بر سر مهمان غریبه بابا افتاده بود و ناچار شده بود که از پشت بام خانه بغلی فرار کند تا جان سالم از کشیده‌های بابا به در ببرد، یاد بازی‌های تنهایی خودم و یک تکه سنگ کوچک در حیاط می‌افتادم و اینکه ای کاش 10 سال فقط 10 سال لعنتی زودتر به دنیا آمده بودم شاید همبازی برادرانم می‌شدم.

وقتی آن دیگری از تابستان‌ها و تعطیلی‌هایش و رفتن به باغ پدربزرگ می‌گفت و اینکه آنجا همه پسرخاله‌ها و دخترخاله‌بچه‌های دایی‌ها بودند و هیچ آتشی نبود که سوزانده نشود، یاد خاک بازی‌های تنهایی ام در باغچه حیاط خانه و تابستان‌هایی که در نهایت کسل کنندگی با چند عدد کرم می‌گذشت می‌افتادم باز می‌گفتم ای کاش 10 سال ، فقط 10 سال لعنتی زودتر به دنیا آمده بودم.

گذشت و گذشت، سال 1384 شد و من وارد دانشگاه شدم. همینکه آمدم فرجی دانا، آخرین رئیس دانشگاه دوره اصلاحات را برداشتند و جایش آیت الله عمید زنجانی را گذاشتند. بعدتر آن را هم برداشتند و فرهاد رهبر را گذاشتند و طوری شد که همه آرزو می‌کردند ای کاش عمید برگردد. دانشگاه بسته و بسته‌تر شد. گیت گذاشتند و رفت و آمدها چک شد. جنبش دانشجویی هم دیگر نه رمقی برایش ماند و نه حسی بر می‌انگیخت. هر موقع با سال بالایی‌ها می‌نشستیم از تحصن‌هایشان می‌گفتند و اینکه چنین می‌کردیم و چنان می‌کردیم و آن‌ها شده بودند همان برادران خاطره گوی من که از اوج و فرازهای سال‌های پیش، نه خیلی دور، همین 5 سال قبل‌ترش می‌گفتند. من مانده بودم وباز همان ای کاش قبلی. نه ده سال، ای خدا چه می‌شد که فقط 5 سال زودتر به دنیا آمده بودم. ما هم البته یار دبستانی خواندیم، نشستیم به بازنشسته کردن اساتیدمان اعتراض کردیم، اما همینکه گرد خاک لباسمان را پاک می‌کردیم یک 4تا پیرهن پاره کرده‌ای پیدا می‌شد و می‌گفت، این‌ها که کار نیست آن سال که خاتمی آمده بود دانشگاه فلان شد و ما فلان کردیم. ما مانده بودیم و حسرت همیشگی. این فقط قضیه جنبش دانشجویی نبود، خیلی چیزهای دیگر، من دیگر نتوانستم جامعه شناسی سیاسی را با بشیریه بگذارنم، همان سال اخراجش کردند. چیزهای خیلی ساده‌تر، همان سال 84 دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشجوی شبانه نپذیرفت و عملا دانشگاه ساعت 3 و 4 تعطیل می‌شد و دیگر گعده‌های شبانه دانشگاه تعطیل شد.

من که در دبیرستان و بعد از آن پیگیر روزنامه‌های اینوری و آن وری بودم، از اول قصد کرده بودم که وارد این بازار مکاره شوم و عشق نوشتن گریبانم را گرفته بود. وقتی اولین بار وارد تحریریه شدم،خیلی زود بالا و پایینش دستم آمد. مدام مانند این شاگردهای خود شیرین کلاس سعی می‌کردم بنویسم و بدرخشم. اما آن تاثیر قبلی را نداشت. خیلی زود فهمیدم که آن دوران طلایی، آن روزهایی که یادداشت نوشتن نه در سرمقاله که در پاورقی یک روزنامه، احترام و شخصیت برای آدم می‌آورد گذشته است. روزنامه‌ها را بسته بودند و دهان را قفل زده بودند. من باز دیر رسیده بودم. رفته رفته حس می‌کردم دارم تبدیل می‌شوم به کارمند تمام وقت یک خبرگزاری که حتی حقوق و مزایای درست و درمانی هم نمی‌گیرد. می‌نشستم با این پا به سن گذاشته‌ها، همان‌ها که 4تا پیراهن بیشتر پاره کرده بودند و مثل همیشه گوش مفت و مجانی خودم را در اختیارشان می‌گذاشتم. آن‌ها هم از خاطراتشان می‌گفتند و اینکه در زمانه‌ای که کامپیوتر کالای لوکسی بود کل تحریریه معطل یک خط خبری بودند که از تلکس مخابره می‌شد. یا اینکه صفحه بندی با کاغذ و قیچی چه شکلی بود و غیره و غیره. من باز دیر رسیده بودم. یکی تعریف می‌کرد که همین چند سال قبل‌ترش  وقتی فلان نقد را نوشته و در ستون صفحه چندم فلان روزنامه منتشر کرده، کل مملکت به هم ریخته و روزنامه فروش سر کوچه کلی عزت و احترام برایش گذاشته. نه خیلی دور، نه خیلی گنگ، همین چند سال قبل‌ترش. همان دوره‌ای که من در دبیرستان مشغول هدردادن عمرم سر حفظ کردن اتحاد‌ها بودم.  این «ای کاش جدید» من بود. این حسرت تازه دل من بود که داشت جلوی من خوش رقصی می‌کرد. شاید، شاید من هم یکی از خوانندگان همان مقاله بودم و آرزو کرده بودم که من هم  یک روز مقاله‌ای خواهم نوشت صد برابر بهتر از این، اینکه چیزی نیست، اصلا راحت الحلقوم است، فقط بگذار از این مدرسه بیرون بیایم، بگذار پایم به اولین تحریریه برسد، آن وقت با کلماتم مملکت را به آتش خواهم کشید. اما پایم به تحریریه رسید، اما نه آتشی مانده بود و نه حتی ذره‌ای نفت. دوباره دیر رسیده بودم.

اینجا هم البته من آن برادر بزرگتر را پیدا کردم، آن سال بالایی با تجربه را، آن که خاطره بگوید، بگوید و دلم را بسوزاند. این داداش بزرگه من در تحریریه، محمدرضای رستمی بود. چپ و راست، با بهانه و بی بهانه دستش را می‌گرفتم و می‌رفتیم سیگاری بکشیم و از فلان قضیه قدیمی بگوید که وقتی چنین شد، توی خبرنگار چه کردی و چه شد. خیلی وقت‌ها راه را دور می‌کردم و الکی با او هم مسیر می‌شدم تا مثلا بگوید وقتی حجاریان را ترور کردند در تحریریه فلان روزنامه چه خبر شد. یا وقتی خبر استیضاح مهاجرانی آمد، فلانی که سردبیر بود چه گفت و چه کرد. وقتی روزنامه‌ها را فله‌ای و دسته‌ای می‌بستند، حال و روز شما چطور بود. او هم نامردی نمی‌کرد. مانند بچه‌هایی که با هیجان ماجرای فیلمی را تعریف می‌کنند، گویی نقش اول همان فیلم هستند، با جزئیات و از سر شوق می‌گفت. انگار پرت می‌شد به همان چند سال زودتر و حسرت من، اما اینبار دست من را هم می‌گرفت و می‌برد. گاه می‌شد برای یک سیگار 3 یا 4 ساعت دم در تحریریه در کوچه می‌ایستادیم و وقتی بر می‌گشتیم نگاه چپ چپ سردبیر روی جفتمان سنگینی می‌کرد. اما خیلی طولانی نشد. روزگار چرخید. من از آنجا رفتم، او هم بیکار شد. چند وقت بعدش من هم بیکار شدم. گاهی زنگی می‌زدم و کافه‌ای قرار می‌گذاشتیم. اما دل و دماغی نمانده بود. نه برای او، نه حتی برای من. تا اینکه خبر مریض شدنش و بستری شدنش را شنیدم. روزجمعه ای بود که به دیدنش رفتم. توی اتاقی که در هر کنجش بیماری را چپانده بودن. سرخوش بود همانطور شوخ طبع. به شوخی گفت، فلانی آمد و سنگ تمام گذاشت حالا از اینجا که خلاص شوم باید دوباره بروم بیگاری. گفتم حالا بیا بیرون، با هم می‌رویم بیگاری. گفتیم و خندیدیم. خودش می‌گفت که  باید عمل کند. من هم گفتم برادرم چنین عملی کرده و خوب شده، انشالله تو هم خوب می‌شوی. غیبت این و آن را کردیم و آخر سر هم برایش آرزوی سلامتی کردم و رفتم. در این مخیله احمقم حتی برای لحظه‌ای خطور نکرد که دیگر نمی‌بینمش. از این و آن پیگیر عملش بودم و منتظر که زودتر بیرون بیاید. تا اینکه یک روز گفتند رضا به هوش نمی‌آید. خودم را به بیمارستان رساندم، دیگر آنجا نبود، به خانه‌اش رفتم، همه بودند اما او نبود. همه به سرشان می‌زدند. من اما بهت داشتم. دوباره دیر رسیده بودم. نه چند سال و نه چند ماه، چند ساعت دیر رسیده بودم، اما از همه حسرت‌های قبلی‌ام دردناک‌تر بود. شیرینی با رضا بودن را بر عکس آن شیرینی‌های قبلی چشیده بودم، اما بینمان یک خط کشیده بودند که یعنی، دیگر تمام شد. این نزدیک‌ترین مرگی بود که با جان و دلم تجربه‌اش کرده بودم. من با مرگ نا آشنا نبودم. از همان کودکی داغ پدر را دیده بودم و جای خالی‌اش برایم سنگین بود، اما هرچه که بود بچه بودم و آن درد همنشین زندگی‌ام بود، چیز تازه‌ای نبود. غم از دست دادن رفیق یک غم تازه بود. یک چیزی که با همه وجودم درکش می‌کردم. مانند آن بود که همه‌یکاکامککح آن حسرت‌های قبلی را یکجا بر سرم هوار کرده باشند. رضا آن دریغ و حسرت همیشگی من بود که خیلی زود دیر شد. 

 

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 814472

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 10 =