آیا مى توان از مرگ جامعه شناسى سخن گفت؟ علمى که در اوایل قرن نوزدهم از سوى کسانى همچون اگوست کنت، امیل دورکیم، ماکس وبر و البته کارل مارکس از فلسفه جدا شد و سعى در حل بحران هاى اجتماعى آن دوران و ارائه راهکار براى حل و بهبود جامعه بشرى در آینده داشت، اینک با منتقدان بسیارى همراه شده است؛ تا جایى که به تعبیر برخى، جامعه شناسى آنقدر پیر و ناتوان شده است که گویى دیگر روحى در بدن ندارد و جاى خود را به رشته دیگرى همچون مطالعات فرهنگى داده است؛ با این تفاوت که دیگر رشته تازه تأسیس، چندان آرزوهاى بلندپروازانه سلف گذشته خویش یعنى جامعه شناسى را ندارد.
تعبیر «مرگ جامعه شناسى، تولد مطالعات فرهنگى » نمى تواند تعبیر مناسبى براى وضع موجود ما باشد.
نمى توان مطالعات فرهنگى را تنها براساس قرائت فوکو دانست، چرا که در واقع مطالعات فرهنگى چندلایه و چندقرائتى است. براى نمونه در مرحله اول، مطالعات فرهنگى با یک قرائت نئومارکسیستى شکل گرفت و به همین دلیل سردمداران آن به دنبال تبیین علّى از ماجرا بودند. از سوى دیگر مطالعات فرهنگى هیچ گاه آن چنان که دکتر کچویان مطرح کرده است، به دنبال گوشه رفتن نبوده است و همیشه در تلاش براى مداخلات کافى در جهان هستى و اجتماعى بوده است. به همین دلیل نیز همواره نقدى جدى به جامعه شناسان داشته است که آنها هیچ گاه روشنفکران عرصه عمومى نبوده اند.
چهار رویکرد غالب در تفکرات مطالعات فرهنگى ، درنهایت به این نتیجه مى رسد که دراین فضا هیچ گاه نمى توان از مرگ جامعه شناسى و تولد مطالعات فرهنگى ، آن هم به عنوان نقطه تقابل یکدیگر سخن گفت.
این گونه نیست که بگوییم مطالعات فرهنگى یک چیز واحد است، بلکه مطالعات فرهنگى دست کم از چهار سنت فلسفى، تاریخى، جامعه شناختى وسنتى که هریک تفاوت هاى بسیارى با دیگرى دارد، بهره مى جوید. از سوى دیگر جامعه شناسى نیز اگرچه با نقدهاى جدى مواجه است اما هیچ گاه به علم خشک و بى روحى تبدیل نشده است که یک بعدى و ابزارى باشد. براین اساس همواره دیالوگ هاى بسیارى میان جامعه شناسى و مطالعات فرهنگى وجود داشته است و هیچ گاه نمى توان از مرگ یکى یا تولد دیگرى سخن گفت.
نظر شما