سیداکبر، پسر عمویام که شهید شد دیگر نتوانستم تحمل کنم. چندبار پیشتر برای اعزام اقدام کرده بودم اما به دلیل جثه ریز و قد کوتاهم مرا نپذیرفته بودند. این بار به مبینی، مکبر مسجدمان که سپاهی بود، گفتم که مرا به عنوان تدارکات، بیآموزش نظامی به جبهه اعزام کند. آخر برادرم ۲ سال پیش که به جبهه اعزام شده بود از رنجی که از سختگیری در دوره آموزشی پادگان غدیر اصفهان به مربیگری اکبر پاکزاد متحمل شده برایم بسیار گفته بود. مبینی گفت که چند روزی است که عملیات بدر انجام شده و به دلیل تلفات ناشی از مجروحان و شهدا، لشگرهای عملیاتی سپاه شدیدا نیازمند نیرو هستند.
به این ترتیب قرار شد که فردا به بسیج بروم تا او برای اعزامم به منطقه عملیاتی جنوب تشکیل پرونده بدهد. فردا صبح زود به سه راهی شاهین شهر محل استقرار فرماندهی سپاه رفتم و با همکاری مبینی ثبتنام کردم. قرار شد روز بعد با چند تن دیگر از داوطلبان شاهین شهر و برخوار، ساعت ۸ بامداد به منطقه جنوب اعزام شویم . از سپاه که آمدم موضوع رفتنم به جبهه را به مادرم گفتم. رنگ از رخسارش پرید و گفت که ایکاش اجازه داده بود به نیروی هوایی بروم نه اینکه الان به جنگ! فردا یک ساک کوچولو را با چند دست لباس زیر و شال و کلاه و حوله آماده کردم.
خواهران و برادر کوچکم را بوسیدم و به یادگار با من عکس گرفتند و چه غمی در رخسار همه مان بود. هنگام ترک خانه مادرم را بوسیدم و او مرا از زیر قرآن رد کرد و به محل اعزام سپاه شاهین شهر رفتم. آنجا یک مینی بوس بنز منتظرمان بود و ظرف کمتر از یک ساعت ما داوطلبان را که ۱۰ نفر بودیم به خیابان کمال اسماعیل مقر اصلی سپاه اصفهان رسانید. نزدیکهای ظهر ما را با تعدادی دیگر از داوطلبان شهرستانهای اصفهان با چند دستگاه اتوبوسهای سیصد و دو به اهواز گسیل کردند. پس از طی ۱۸ ساعت به شهر اهواز رسیدیم و از آنجا ما را به آمادگاهی نظامی، نزدیک روستای دارخویین در جنوب اهواز رساندند.
ظرف ۳ ساعت از زمان حضور ما در آمادگاه، نمایندگانی از گردانهای پیاده و زرهی و پدافند هوایی لشگر چهاردهم امام حسین، همه ی نیرو های تازه نفس رسیده به اردوگاه (به جز ۴ نفر ریز نقش و لاغر که یکی از آنها من بودم) را برگزیده سوار خودرو های تویوتا کردند و بردند. من حس خوبی نداشتم که ما ۴ تن را در آمادگاه باقی گذاردند. نزدیکهای ظهر از گردان پیاده امام حسین به فرماندهی پاسدار باقری، ما ۴ تن را نیز سوار جیپ ریول کردند و به محل لشگر ١٤ امام حسین شهرک فرانسوی دارخویین بردند. بعد از آنی که ما را در کوچکترین واحد نظامی، دسته، به فرماندهی شهید رحیم یخچالی، سازماندهی کردند یک پته به ما دادند که به تدارکات برویم و لباس نظامی و پوتین و فانسخه دریافت کنیم. بعد از آن هم پتهای دیگری دادند و به انبار تسلیحات رفتیم و یک دستگاه کلاشنیکف با ۲ خشاب اضافه دریافت کردیم.
از فردا برنامه ورزش صبحگاهی پس از انجام فریضه صبح، آغاز شد. کل شهر ک دارخویین را میدویدیم و هر از گاهی شعارهای اخلاقی یا حماسی سر میدادیم. روز سوم بعد از نماز بامدادان ما را دوان دوان به بیرون از شهرک دارخویین بردند و از غرب به سوی رودخانه کارون و سپس به همان آمادگاه روز نخست بردند و گفتند ۳ روز اینجا آموزش فشرده نظامی خواهیم داشت تا برای رفتن به منطقه حنگی آمادگی لازم را پیدا کنیم. در این ۳ روز، انواع راه رفتنها: کلاغپر، مرغی، سینهخیز و میدان تیر با کلاشینکف را تجربه کردیم و شب آخر هم که خواب بودیم، مانور خشم شب برای مان تدارک دیدند تا قدری به وضعیت منطقه جنگی بیشتر آشنا شویم. حالا ۷ روز ی بود که از خانواده جدا شده و بیخبر بودم. البته روز چهارم حضورم در لشگر پیاده، نامهای به مادرم نوشته و از رنج تاولهای کف پای ام در نتیجه پوشیدن پوتینهای مارک وین، گلایه کرده بودم. شامگاه روز هفتم ما را با چند دستگاه تویوتای باری به شط علی، مرز آبی شلمچه- هور الهویزه بردند.
از آنجا هر ۶ نفرمان را داخل یک قایق لگنی نشاندند و منتظر ماندیم تا نزدیک های سحر که قایقها یکی یکی و به آرامی از میان آبراه های میان نیزارها به سوی منطقه عملیاتی بدر راه افتادند. پس از سی چهل دقیقه حرکت در هور الهویزه، قایق ما به محلی رسید که با قطعات شناور ساخته شده بود و به آن پاسگاه ۴ میگفتند. ما که پیاده شدیم، رزمندگان مستقر در آن پاسگاه بر همان قایقها سوار شدند که به مقر لشگر بازگردند. این پاسگاه مربعی شکل که در میانه با نیزارها محیط شده بود بر روی آب شناور و از قطعاتی از یونولیت و فلز آجدار، ساخته شده بود. در این پاسگاه ما ۲ سنگر داشتیم و ۳ چادر که تا نیمه از بیرون با گونی خاک پوشیده شده بود.
شب دوم یا سوم حضور در منطقه عملیاتی بدر حدود ساعت ٢ بامداد نوبت نگهبانیام بود. پاسبخش با لوحه نگهبانی وارد سنگر شد و مرا بیدار کرد و رفت. من اما از شدت خوابآلودگی، لوحه را گرفتم و مجددا به کیسه خواب کرهایام، فرو رفتم. دقیقا ۲ ساعت بعد، یعنی پس از گذشت نوبت نگهبانیام از خواب بیدار شدم و بیوقفه به سراغ نگهبان بعدی رفتم و بیدارش کردم و به سنگرم باز آمده و مجدد در کیسه خوابم فرو غلتیدم. وقتی برای نماز صبح و ناشتایی کنار سایر همرزمانم در سنگر جمع شدیم ماجرای خوابآلودگی و نرفتن به نگهبانی دیشب را تعریف کردم، آنها نیز پتویی روی من انداختند و مرا زیر مشت و لگد گرفتند تا سزای خوابیدن و نرفتن به سر نگهبانی را چشیده باشم تا دیگر از این سهلانگاریهای پر مخاطره نکنم. در پاسگاه ۴، هر روز ساعت ۱۱ بامداد، شنیدن صدای موتور قایق تدارکات روحبخش بود.
قایق تدارکات روزانه، نان خشک محلی، ماست دبهای گلپایگان، یک گونی کمپوت و قابلمهای پر از خوراک گرم که چلوکباب یا جوجهکباب را به عنوان جیره روزانه برایمان میآورد. در نیزارهای هور العظیم روزها هر از چند ساعت، صدای غرش خمپاره میآمد و شبها ۲ ساعت نگهبانی را با ترس و لرز از حضور نیروهای اطلاعاتی ارتش بعث عراق به سختی میگذراندیم. شامگاه روز دهم از حضورمان در پاسگاه ۴، مجددا ما را سوار بر قایق کردند و پس از چند ساعت حرکت آرام با پارو، ما را به نزدیک جادهای خاکی رساندند که بعدتر فهمیدم نامش خندق است. جادهای که بیست و دو سه روز پیش از حضور ما، نیرو های ایرانی با عملیاتی به نام بدر آن را در میان هور الهویزه تصرف کرده بودند اما با یورش یگانهای زرهی عراق، فقط نیمی از آن را توانسته بودند حفظ کنند.
هدف از این عملیات تصرف جاده العماره-بصره بود اما تفوق نیروی زرهی عراق، مانع تداوم این موفقیت شد. حالا بیش از نیمی از جاده خندق با عرض ۶ متر (این سو و آن سوی جاده تا چشم میدید، تالاب هورالعظیم) در اختیار ما بود و عراقیها هم، نیمه دیگرش را در همان امتداد ما، در اختیار داشتند. گردان ما (امام حسین) از قایقها بیرون آمدند و توی کانال کنار جاده مستقر شدیم. نزدیکیهای اذان صبح به ما گفتند به سمت شمال، کانال را با دو بپیماییم. پس از سی چهل دقیقه دویدن با نیروهای لشگر ۲۱ امام رضا مواجه شدیم که سرآسیمه بر خلاف ما در کانال میدویدند. بعدتر فهمیدم ما آمده بودیم تا تنها دستآورد عملیات بدر( این جاده) را از آنها تحویل بگیریم.
به دستور فرمانده دستهمان، شهید یخچالی، من و ۴ تن از همرزمان در سنگری کنار جاده مشرف بر آبهای راکد هور، مستقر شدیم. بقیه نیروهای گردان نیز در سایر سنگرهای امتداد جاده خندق، تقسیم و مستقر شدند. نماز بامدادان را که به جای آوردیم، دستور آمد تا میتوانیم قبل از طلوع آفتاب، گونی پر خاک کرده و بر سر سنگر انباشته کنیم. ده پانزده گونی پر کرده بودیم که نفیر خمپارهها همرزمانم را به سینه خیز واداشت و بر سر من فریاد میزدند: بخواب، بخواب! من هم بالاخره از بام سنگر به کف کانال غلتیدم و درازکش شدم.
بیش از بیست سی دقیقه غرش بی وقفه خمپاره ها تازه مرا با خشونت و وحشت جنگ، آشنا کرد. آرام آرام همه مان به سنگرمان خزیدیم. گرسنه بودیم و به دنبال خوراکی، چیزی در سنگر نبود از کوله پشتیام شکلاتی قهوهای به اندازه نیم کف دست درآورده خوردم. یک دستگاه کانال ساز اتوماتیک به شکل دستگاههای آسفالت ریز در ۱۰۰ متری سنگرمان از عراقیها بر جای مانده بود که امکان دسترسی ما به ادامه کانال را برای ارتباط با دیگر همرزمانمان در دیگر سنگرها سخت میکرد و ما ناگزیر بودیم از کانال خارج شده و برای ادامه مسیر به روی جاده بیاییم و همین امر موجب میشد عراقیها که ان سو در امتداد همین جاده مجهز و مستقر بودند، ما را رصد و با سیمینوف به ما شلیک کنند.
روز دوم حضورمان در جاده خندق یک فروند هلیکوپتر عراقی مجهز به مسلسل و موشک برای حمله به سنگرهای ما نزدیک شد. شهید یخچالی، فرمانده دستهمان، قبضه آرپیجی هفتش را برداشت و مرا صدا کرد که با ۲ گلوله ذخیره در کنارش حرکت کنم. نوک هلیکوپتر عراقی رو به بالا شد تا سنگر ما را هدف بگیرد، شهید یخچالی روی بام پر از گونی سنگرمان دراز کشید و برای شلیک پاهایش را باز کرد. من برای همراهی و دستیاریاش بین پاهایش مستقر شدم. خلبان هلیکوپتر عراقی، کمین ما را برای شلیک دید و نیم دور زد و با مسلسل ما را مورد حمله قرارداد. شهید رحیم یخچالی نیم جستی زد که در کانال جانپناه بگیرد و در این میان مرا در پشت لوله آرپیجیاش دید و رو به من فریاد زد: اینجا چه میکنی اگر ماشه را چکانده بودم جزغاله شده بودی! من، تازه آن روز، فهمیدم که آرپیجی تا ۶ متر عقبه آتش دارد و نباید پشت آن قرار گرفت. چند روزی گذشت و من هر روز با رموز منطقه جنگی نظیر سفیر خمپارههای ۶۰، ۸۰ و ۱۲۰ آشنا میشدم.
روز دهم از حضورم در جاده خندق من و ۴ تن از همرزمانم را به پد خندق یعنی نخستین محل رویارویی با عراقیها بردند. فاصله ما با عراقیها کمتر از ۱۰۰ متر بود که با تلی از خاک که جاده را بریده بودند از هم جدا شده بود. اینجا دیگر خبری از کانال امن تردد و ناهار گرم روزانه نبود. علاوه بر یک سنگر جمعی که حتی امکان دراز کشیدن کامل وجود نداشت، یک سنگر کمین وجود داشت که دقیقا خط الراس خاکریز بود و تا همرزم بعدی نمیآمد باید در سنگر کمین میماندیم. در سنگرمان جز بطری پلاستیکی آب معدنی که من نخستین بار در عمرم آن را میدیدم و یک جعبه بیسکویت ویفر پرتغالی چیز دیگری برای خوردن و نوشیدن نبود. روز دوم حضورمان در پد کمین، یکی از همرزمانم برای دستشویی از سنگر خارج شد که با فرود خمپاره ۶۰ به پیکرش، قطعه قطعه و شهید شد.
روز سوم استقرار در پد، علی سوهانکار از اطلاعات عملیات لشگر امام حسین برای سرکشی و کنترل اوضاع خط مقدم به پد آمد و من چقدر از دیدنش خوشحال شدم. او پسر دایی پسر داییام، اصغر بود که عیدهای نوروز وقتی بچهتر بودیم خانه دایی حسین مرتب او را میدیدم. در این همین جاده بود که با گلوله مستقیم تانک آشنا شدم .
نوبت نگهبانی ۴ ساعته من بود. در سنگر کمین نشسته بودم که ناگهان انبوهی گل و لای و تکه پاره هایی از لباس نظامی از آسمان بر سرم ریخت. هنوز هاج و واج بودم که چه شده است که صدای مهیبی به لرزهام واداشت و هر لحظه در انتظار اصابت گلوله و تکه تکه شدنم بودم اما هیچ اتفاق دیگری جز مهابت صدا نیفتاد. بعدتر وقتی ماجرا را برای سایر همرزمانم تعریف کردم آنها گفتند این گلوله مستقیم تانک است که برخلاف خمپاره که نخست نفیرش را میشنویم و سپس بعد از اصابت، صدای انفجارش را، این گلوله اما به دلیل سرعت بیش از سرعت صوت، نخست به محل مورد نظر اصابت و منفجر میشود و آن گاه صدای شلیکش به گوش میرسد. باری حضورم در آن جاده مرگ، ۲۲ روز به طول انجامید.
روز بازگشتمان از جاده، یک فروند هواپیمای غول پیکر توپولف به عقبه نیروهایمان، بنه( محل تدارکات) با بمب ناپالم حمله کرد. این حمله در واپسین ساعاتهای حضورم در جاده خندق باعث شد تا من شاهد فریاد سوختم، سوختم رزمنده متصدی پدافند هوایی دو لول ۲۳، باشم که از شدت سوختگی ناشی از نفوذ بمب ناپالم بر تمامی پیکرش، بیهدف به این سو و آن سو میدوید و هیچکس را یارای کمکش نبود تا کاملا ذغال شد و افتاد. من با دیدن این صحنه رعب آور و دهشتناک که هیچ کمکی هم از دست کسی ساخته نبود، روحیهام بسی خرابتر شد. باری شامگاهان همان مسیر تالاب را با قایق به شط علی بازگشتیم و سپس با وانت تویوتا به دارخویین، قرارگاه لشگر امام حسین بازگشتیم. بعد از ظهر ۲ روز بعد، در میدان ساعت اهواز، سوار بر اتوبوس شرکت تیبیتی عازم شهرم شدم. ساعت ۶ صبح فردا، سر سه راهی شاهین شهر از اتوبوس پیاده شدم. مبهوت و ذوق زده از این که شهرم را دوباره میبینم. چشمانمتر شد. ساک کوچکم را زیر پایم گذاشته کنار جاده رو به شهرم نشستم و انگار عاشقی، معشوقی را تماشا میکند شهرم را نظاره میکردم. نمیدانم چند دقیقه، بهت زده محو تماشایاش بودم. آخر در آن جاده مرگ، از دسته ۲۷ نفره ما، تنها ۱۳ تن به خانه بازگشتیم. روحشان شاد و در جوار محمد پیامبر محشور باد!
شرح تصویر زیر: شهرک دارخویین، قرارگاه لشگر چهاردهم امام حسین،
نشسته از چپ، شهید رحیم یخچالی. دومین نفر ایستاده از چپ نگارنده
نظر شما