۹ نفر
۱۶ آبان ۱۳۹۹ - ۱۹:۰۰
حاجی صلواتی؛ روایتی بر افول یک سنّت شایسته

«إِنَّ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ یُصَلّونَ عَلَی النَّبِیِّ یَا أَیّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلّوا عَلَیْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِیمًا / احزاب - ۵۶»؛ «خدا و فرشتگانش بر پیامبر درود می‌فرستند. ای کسانی که ایمان آورده ‌اید، بر او درود فرستید و به فرمانش به خوبی گردن نهید. / فولادوند»

سالن ترانزیت

عربستان، توی سالن ترانزیت دست بلند می کند، با همان بی ‌قراری خاصّش - که این وقت‌ ها می ‌آمد - که  مثلاً جمعیّت را توجّه بدهد، یک چند تا صلوات حسابی ختم کنند. انگار تهران باشد مثلاً. مسجد شاه. انگار محوّطه تعزیه ‌سرا باشد توی روستا، که دستش را آن ‌قدر بالا می ‌بُرد، پایین کتش می‌ رسید به پهلوها، و صدایش را آن‌ قدر بلند می‌ کرد که باید دورتر می ­ایستادی تا مزه ‌اش را کامل حس کنی، روی پلّه ­­های صحن نمایش مثلاً، یا روی بام حمّام تاریخیِ ده، که پاتوق پیرزن ‌ها بود و سرقفلی داشت.

خلاصه شُرطه می ‌بیند، مشکوک می‌ شود، می ‌بَرَندش تفتیش. خب، شلوغ کرده، دست و بالی هم گیرم تکان داده. تذکّر بده. تفتیشت چیست؟ (کلّاً هرچه  می ‌شود تفتیش می ‌کنند اوّل. چیزی در بیاورند. مواد لابد.) چیزی گیر نمی‌ آورند. یک کتاب دعای کوچکِ جیبی پیدا می­ کنند یا قرآن. (درستش را گفت حاجی. یادم نمانده.) آن را هم ورق می ‌زند شُرطه. عصبانی. تند. مثل این که پول بشماری. وقتی می ‌خواهد کتاب را برگرداند، آن تصویر شمایل منسوب به پیامبر هست در نوجوانی؟ آن. آن را می‌بیند اوّلِ کتاب. می ­کَنَد و پاره ­اش می‌ کند که: «حرام! حرام!»

می‌ گفت: «ریشش رو گرفتم! ریش بزرگی داشت بی ‌غیرت! گفتم: عکس پیغمبر ما رو پاره می ‌کنی؟! خدا شکمتو پاره کنه»! «پیغمبر ما». خیلی این یادم ماند. انگار دزدیده باشند چیز بزرگی را از آدم. جگری داشت. پدرم همراهش بود در سفر. می‌ گفت: شرطه را می‌ دید آدم، زهره­ ترک می‌ شد. آن‌ وقت، حاجی گفته بود این‌ طوری!

خیلی زود

صلوات را خیلی زود و قبل از این که کلمه­ های زیادی بدانم، شناختم. که یک چیزی ­است با هم می­ گوییم. ساده هم هست و در لُپّ کودکانه هم، خوب می ­چرخد. «صاد» را فوقَش «شین» می­ گویی! امّا بعد که می­ گویی یک چیز خوبی می­ شود؛ مثلاً بَه بَهِ نذری زردِ خوشمزه می ­خوریم. یا قبلش چیز خوبی شده که می ­گوییم. روشن شده خانه مثلاً.

حاجی صلواتی

آقا این حاجیِ ما از آن حاجی­ های باحال بود. واقعاً «حاجی صلواتی» بود. بی‌ خودی نمی‌ گفتند. زندگی ‌اش صلوات بود. فقط «بسم الله» را قبل از صلوات می ‌شناخت. هیچ چیز دیگری نمی ‌گفت. اوّل، صلوات. رضا را این‌ طور بار آورده بود. کلّی سال قبل ­تر از این که بشود «حاج رضا». صلواتش پیشینه نداشت. جبرِ محیط و سنّت نداشت. جَوّ و این ‌ها نبود. یک چیزِ منحصرِ جداگانه ‌ای بود اصلاً. «علی حده» بود به قول خودش. نه خودش حوزوی بود، نه پدرش مُلّا مثلاً. خودش بود و خودش. خودش این‌ طور شد. آن‌قدر دورِ صلوات پر زد که دل‌ بسته شد. شد «حاجی صلواتی».

گیوه مَلِکی

فُکُل می ‌گذاشت جوانی ­ها. خوب می ­پوشید. توی روستا که «گیوه مَلِکی» برای خودش «آپشن» محسوب می ‌شد و جز ارباب ‌ها کسی حق نداشت بپوشد، کفش و کلاهِ شهر می ­کرد! می ‌رسید به خودش. دلش را هم داده بود دست خدا، امّا از یک جایی ریختش بیرون. نتوانست. فوران کرد. صلوات‌ های توی سینه را، صلوات ­های زیر لب را، صلوات‌ های دنبالِ «چلّه دواندن» پای دار قالی را، صلوات ‌های موقع قلمه زدن سیب را، صلوات ‌های کاشان تا اهواز، بالاسرِ بارِ آلو را، این ‌ها را آورد رو. لب باز کرد. بلند شد. ایستاد. دست بالا برد و فریاد زد: «اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد». صلوات شد ذکرش. صلوات شد فکرش. شد خودِ صلوات.

صلوات را حیف و میل نمی ‌کرد. «تحویل می ‌داد». بهترین زمان، بهترین مکان، بهترین شرایط را، انتخاب می ‌کرد برای بردن نام رحمة للعالمین، وجود نازنین پیغمبر اکرم، صلّی الله علیه و آله و سلّم.

خبر حمله هوایی

یک وقتی اگر بعد از شروع مجلسی می ‌رسید، همین‌ طور که جاگیر می‌ شد بنشیند، می‌ پرسید - از بغل دستی یا کسی - «صلوات ختم کرده‌ ن؟» و منتظر جواب نمی‌ ماند. نهایتاً صبر می ‌کرد همان که مشغول صحبت است، جمله‌ را تمام کند. شروع می ‌کرد! قبلش هم انگار بلندگوی دستی به دست، خبر حمله هوایی را بدهد، با جدّیّت خاصّی که لبخند شیطنت‌ آمیزش را به خوبی مخفی کند، صدا می‌ زد: «توجّه! توجّه!» و ادامه می ­داد: «مهمانان گرامی! لطفاً زیپ دهن­ ها را بکشید!» و صلوات ‌ها را ردیف می ‌کرد. نه یکی و نه دو تا. آن قدر که مجلس با بلندترین جوابِ صلوات اعلام کند که حواسش جمع شده! حالا می ­شد اسمش را بگذاری مجلس! با انرژی تازه شروع می­ کردند ادامه صحبت­.

کارد و شیرینی، هم ­زمان

اینش جالب بود که – دیده ‌ای لابد - خب، برای تشویق و تقدیر و تبریک و این‌ ها، اگر موقعیّت، جشن و عروسی و این مسائل باشد، آدم میلش به کف زدن می کشد معمولاً. آن طرفی است بیشتر، و اگر مراسم مذهبی باشد، مثلاً مولودی و این‌ ها، فضا، بیشتر، مناسبِ صلوات است. آن وقت‌ ها که این طور بود یعنی.

این ­جاش را می گفتم که: جالب بود که حاجی، صلواتش عروسی و عزا نداشت. اتّفاقاً عروسی به نظرش جان می داد برای صلوات. نه که همه «شارژ» بودند و کارد و شیرینی، هم ­زمان دستشان بود؟ شرایط کاملاً آماده بود. حال داشتن و نداشتنِ مهمان ­ها و این ­که الان در وادیِ صلوات­ اند یا چیز دیگر، مهم نبود. معتقد بود: «من باید صلواتم رو ختم کنم»! می ­کرد. و جواب هم می ‌دادند انصافاً. خصوصاً اگر ردیف شعر – مثل قصیده سعدی – نام مبارک پیامبر بود که، دیگر حسابی گلبارانِ صلوات می­ شد، تا جایی که خواننده بعدِ تشکّر از «بزرگ ­تر های جمع» و «شور»ی که به محفل می ­دهند، بگوید: «دوستان، آماده باشن، بعد از اشعار حاج آقا می ­ریم پایه رو بندری!»

رضا قلی و مرجانه خانم

در صلوات، صاحب سبک بود. مرام خودش را داشت. همه چیز را با صلوات همراه می ­کرد. از ادبیات و مذهب بگیر، تا ترانه و حتّی طنز.

شعر و ترانه از تهران قدیم تا بخواهی در سینه داشت؛ نمایش­ نامه‌ های منظوم آن دوره را، همه را، از بر بود. می­ گفت: «چند تا صلوات ختم می­ کنم، دهنتون رو خوش ­بو کنین، می ­خوام براتون نمایش­ نامه رضا قلی و مرجانه خانم رو بُخونم!»

از قدیم و از شعر و ترانه­ های دور، چیزهای ندیده و نشنُفته ­ای بلد بود. جمعمان که جمع می ­شد، خصوصاً شادی ­های مناسبتیِ خانواده، و باز خصوصاً تولّد نوه­ ها، مکرّر از این­ ها می‌ خواستیم. می­ خواند و دقایقی همه را می­ خنداند و اوّل و آخرش هم، صلوات­ هایش را می­ گرفت ازِمان!

بانمک­تَرَش

آماده که می ‌شد برای صلوات، می ­لرزید دست­ هاش. سیبِ گلویش بالا و پایین می ­رفت. لب ­هاش می ­پرید. نگاهش عمیق می­ شد توی چشم یکی از آدم ­های دوردستِ محفل. «محفل» هم مثلاً می ­توانست چیزی مثل آدم ­های ایستاده خسته عصبانیِ توی اتوبوس باشد – از رنج روزگار، از گرانی، از همین ایستادن. چیزی میان لبخند و جدیّت و هیجان و ارادت و چندتا چیز دیگر در صدایش می ­نشست. همه توان را جمع می ­کرد و با صوتی که ذاتاً «رسا» بود و پنجه انداختن پیری هم فقط توانسته بود با نمک ­ترش کند، شروع می ­کرد.

یخ، که روی آتش.

دعوا که می ­شد، گلاویزکه می شدند بزرگ ­تر ها، یکی آن وسط - هر کی – می ­گفت: «آقا صلوات بفرست»! اصلاً یخ بود که روی آتش. صلوات می‌ فرستادند و، تمام. حالا مقصّر، هر کسی هست که باشد. چک را هر کسی خورده که خورده. مشت را نزده که نزده.

مخصوصاً تصادف و این ها که انصافاً خیلی «راه داشت» صلوات فرستادن. جان می داد برای میانجیگری با ذکر صلوات. آن وقت می شدی مصلح اجتماعی. اصلاً کار یک گروهان پلیس را می‌ کرد. «کمیته» به حسابِ آن روز. توی تصادف که خودش جزئی از صورت ­جلسه بود، تصوّر کن؟ بیاید که: «فلانی به آن دیگری زده و کروکی هم پیوست شده و رضایت دادند و ختم به خیر شد و این هم رونوشتِ صلواتشان!»

خودِ راه که راه می افتاد.

برق که می رفت، صلوات می­ فرستیم بیاید. برق که می ‌آمد صلوات می فرستادیم که آمده. مریض که داشتیم، صلوات می فرستیم خوب بشود، و خوب که  می شد، صلوات می فرستادیم که خوب شده. خلاصه برای همه چیز، همه کار، برای حل شدن مشکل، و به عنوان سپاس گزاری از حل شدن مشکل. صلوات، این طور بود.

برق که می ­رفت – خب، زیاد می ­رفت – زمین­گیر می ­شدیم. دورِ شمعی، چراغی. وقتی می­ آمد، صلوات بود که توی صلوات می ­پیچید. چشم نمی ­توانستی بگردانی اوّلش. نور می ­زد توی چشم آدم. همان لحظه­ های بین کوری و دیدن، صلوات می ­فرستادی و در صلوات، چشم باز می ­کردی و تا بیاید برسد به «دالِ» آخر، به نور عادت کرده بودی.

یوسفِ صدّیق

یادم نمی آمد کسی یادمان داده باشد! نه. چیزی بود که می‌ دیدی همه جا. می ‌شنُفتی. اتوبوس که راه می افتاد، تاکسی که راه می افتاد، پای پیاده آدم که راه می ‌افتاد، ژنراتور برق که راه می افتاد، کار که راه می افتاد، هر چیز که راه می‌ افتاد، خودِ «راه» که راه می افتاد و جاده که افتتاح می‌ شد، صلوات می­ فرستادیم. صلوات می­ فرستادیم که راه بیفتد و صلوات می‌ فرستادیم که راه افتاده. عالی نبود؟ بود.

همه جا بود. اصلاً مقدّم بر همه چیز بود صلوات. مقدّم بر خودِ حرف­ های خوب حتّی. کوچک تر که بودم، یک وقت شنیدم واعظ می­ گفت سرِ منبر که: «حضرت یوسف، علی نبیّنا و آله و علیه السّلام ...» . قشنگ آمد به نظرم! ببین: «علی نبیّنا و آله و علیه السّلام»!  می گوید: حضرت یوسف، که بر پیامبر ما و خاندانش و بر او (یوسف) درود باد! یعنی اوّل صلوات بر پیامبر ما و اهل بیت آن حضرت، حتّی اگر موضوع صحبت، چیز دیگری باشد؛ پیامبر دیگری حتّی. حضرت یوسفِ صدّیق حتّی. شأن پیامبر خاتم این‌ طوری­ است. بعدها این را بیشتر شنیدم.

دلشان نمی­خواهد. می­دانی؟

نتوانستم مثل او باشم. هیچ نتوانستم. نه من دلش را داشتم، نه کسی بود دل بدهد. سخت است، ولی هست، که وقتی به نام مبارک پیامبر می ­رسم سرِ کلاس، پیشِ این تازه جوان ­ها، بچّه های خوب، نمی­دانم چه کنم! طوری شده به جای خواندن پیوسته حروف بیست و هشتم، و هشتم، و بیست و هشتم، و دهمِ الفبا، با آن تشدیدِ بجا روی حلقه مبارکِ میمش، بگویم: پیامبر اسلام، پیامبر اکرم، رسول خدا، پیامبر، و مثل این­ ها، که مبادا نام شریف حضرت را ببرم و جواب نشنوم.

اصلاً کلاس‌ را هم که نگه ­داری، خواندن را هم که متوقّف کنی، خودت هم که بلند صلوات بفرستی، هیچ کس نیست. چیزی نمی­رسد به گوشَت که اسمش را صلوات بشود گذاشت. چیزی شبیه به این است که از شصت و چند نفر، هفت تا، هشت تا، از یک گوشه­ای بگویند: اَلّااااا ... . تا همین­ جاش. باقی بِر بِر نگاهت کنند که: «چه می ­گوید این معلّمِ ادبیات؟» گیرم این طور نبود هم. بفرستند هم. دلشان نمی ­خواهد. می­دانی؟ «دلشان»، «نمی­خواهد». چه کرده­ ایم با این ­ها؟

با جانت

این روزها که صحبتِ سنگِ مزار بود، هر کسی خب، این که: «پیرغلام بوده، چاکر اهل بیت بوده، مردم دوست بوده، سفره داشته، دستگیری می­کرده، ... .» این­ها. من امّا همه ­اش توی دلم این که: چیزی که از لب پدربزرگ نمی ‌افتاد، صلوات بود. بدهیم صلوات بنویسند. موافقتی نشد. نه که «نشد»ها، خودم هم، محکم نگفتم. انگار ماها هم که دیده­ ایمَش، وقتی نیست، غریب شدیم با صلوات. شاید بودیم از اوّل هم. فقط عادت کرده بودیم به صلوات­ هاش، چون دوستش داشتیم. صلوات، دل می­ خواهد. نداریم. باید با جانت جور باشد. نیست.
بعد البتّه، چیزی خاطرمان آمد نوشتیم، که خوب بود حسابی. همان اوّل امّا، تلخ شدم قدری. خودش که بود، حال مجلس که تلخ می­شد، دنبال راه چاره ای، نجاتی که می گشتیم، درمی آمد که:
«علی است اعلم و اعظم، کلیدِ بابِ نجات / به میم، اوّلِ نامِ محمّدی صلوات.»

*کارشناس ارشد زبان و ادبیّات فارسی، فعّال حوزه آموزش

۲۳۵۲۳۷

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 1452237

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 2 =