بانی فیلم نوشت:

سیروس الوند در یادداشتی درباره فیلم مرهم نوشت: شروع دهه پنجاه، علیرضا داودنژاد 18 ساله با نوشتن فیلمنامه‌هایی به شدت مورد علاقه تهیه‌کننده‌ها و کارگردان‌های آن دوران، قد و قامتی نشان داد و به همراه یکی دو جوان دیگر مثل خودش، نگاه‌‌های تشنه و حریص فیلمفارسی‌سازان قدر زمانه را متوجه نوشته‌های خودش کرد. نوشته‌هایی که فیلمفارسی را در چهره‌ای آراسته‌تر، منطقی‌تر و قابل قبول‌تر ارائه می‌داد.

در واقع او سعی می‌کرد با پالایش و ویرایش مضامینی کهنه و شخصیت‌هایی تکراری، آدم‌هایی تازه بیافریند. همراه با گفت‌وگو‌نویسی دور از اغراق و در حد ممکن باورپذیر، سقف سینمای مورد قبول همگانی را بشکافد و طرحی نو در اندازد. چیزی مثل گام نهادن در راهی که مسعود کیمیایی با «قیصر» نشان همگان داده بود.

داودنژاد هم شاید به ناچار یکی از بهترین فیلمنامه‌های آن دورانش را برای خودش کنار گذاشت و با ساخت «شاهرگ» قدم در راه نهاد و موفق هم بود، اما راهی که کیمیایی نشان داد، طی سال‌های بعد آن چنان شلوغ و شیر تو شیر شده بود که به سختی می‌شد در میان آن همه رهروان اهل و نااهل، قیصر را از برادران آق منگل تشخیص داد. همه به زور آزمایی در زورخانه‌ای گرد آمده بودند که به قول کلید دارد فیلم «داش آکل» زورخانه دیگر جای غریبه‌ها شده بود.

به همین دلیل، علیرضا به یک باره خودش را از زورخانه مستعمل و از جمع زورمندان قلابی و غریبه بیرون کشاند و در یک عملیات انتحاری - روی دیگری از خود را نشان اهل سینما و مخاطبان محدودش داد و بی‌تردید همه را غافلگیر کرد. وقتی شاه ماهی هنر! را که سمبلی از زیبایی و طراوت در هیبت یک «زن- دختر» شهری بود به بندرانزلی کشاند، لباس بی‌ریخت و قواره نیمه دهاتی تنش کرد، چهره زیبایش را زیر صدها لک و پیس برد، آفتاب را کنار گذاشت، یک چتر بچگانه دستش داد و زیر باران انزلی، کنار اسکله با چشمانی خیس از اشک، در انتظار بازگشت برادر کوچک آرتیسته نشاند، همه حیرت زده تصور کردند علیرضا مشاعرش را در سینما از دست داده است. غافل از این که هوشی سرشار و ذوقی لبریز با قدرت ریسک بالا، می‌‌خواهد حرف‌های تازه‌ای بزند، فیلم خودش را بسازد و از قلدری‌ها و شاخه و شانه کشیدن‌های غریبه‌های اهل زورخانه مستعمل هم واهمه‌ای ندارد.

علیرضای جوان با اعتماد به نفسی مثال زدنی، سوپراستار بی چون و چرای سینما و موسیقی آن زمان را شکل مورد پرستش همگان بیرون آورد و به ریخت فیلم خودش، داستان خودش تبدیل کرد و موفق هم شد. آن سوپراستار مورد پرستش چهار دهه مخاطبان ایرانی اگر بخواهد به یک فیلم، فقط یک فیلم به عنوان بازیگر صرف تکیه کند، تردید ندارم که بعد از گذشت این همه سال اگر از چنگ ممیزان دلسوز و مصلحت‌گرا جان سالم به در برد و دل مافیای خنده به لب را در توزیع و نمایش به رحم آورد و خدای ناکرده اکران شود، تماشاگران با موضوعی نو، جسور و غیرمعمول روبرو می‌شوند و در می‌یابند که سی، چهل سال پیش در سینمای دروغ‌پرداز آن دوران، چه نادرها که از سیمین‌ها جدا شده بودند و افسوس که نسل امروز آنها را ندیده یا به یاد ندارند.

برای فیلمسازی که نحوه تسخیر احساس تماشاگر را بلد است و می‌تواند فیلم عمومی بسازد و همواره به بلیتی که تماشاگران می‌‌خرند تکیه می‌کند و سفارش از آنها می‌گیرد و به نیروی سالم و بالقوه مخاطب تکیه می‌کند، سخت و دشوار است که قصه خاص انتخاب کند،‌ بازیگران خاص را به کار گیرد و فیلم خاص خودش را بسازد. به لحاظ اقتصادی این یک خودزنی است که علیرضا در این وادی هرگز هراس به دل راه نداد و از هر فرصتی استفاده کرد تا دریچه‌های تازه‌ای رو به سینما باز کند و خانواده را در مقام سلول اولیه و بنیادی جامعه، با همه زشتی‌ها و زیبایی‌هایش، با همه دهلیز‌های کور و ناپیدایش، با همه شیرینی‌ها و تلخی‌هایش، همان گونه که هست مثل انار مقابل دوربین دانه دانه کند و همه چیز را پیش چشم‌ ما باز کند و برای دست یافتن به این مهم، جسورانه و صادقانه همواره از خانواده دوست داشتنی و هنرمند خودش هزینه کند.

با «مصائب شیرین»، علیرضا نوع ویژه سینمای خانوادگی‌اش را بر پرده انداخت و سینمای اجتماعی خاص خودش را با طراوتی سرشار و با سادگی و سلامتی کم نظیر بنا نهاد. سینمایی که بعدها با «بهشت از آن تو» و «بچه‌های بد» ادامه یافت تا جایی که غول هراس‌آور توزیع و سالن و اکران در پناه امن مافیای خنده بر لب مقابلش قد علم کرد و علیرضای ترو تازه و با طراوت را دوباره به سمت و سوی سینمای استار، سینمای کله‌های درون پلاکارد، سینمای جذب مخاطب به هر قیمت کشاند و حاصلش ملاقات با طوطی و هشت پا شد که ریشه در «شاهرگ» دارد نه «نازنین».

ما در واقع سراغ داودنژاد پنهان را می‌گرفتیم. همان طور که از یک خط قصه ساده با نازیگران و خود بازیگران، جادو می‌کرد و ما را تشنه و شیفته تا عنوان بندی پایانی روی صندلی‌ها می‌نشاند و تنها وظیفه‌ای که برای ما در نظر می‌گرفت دیدن و کشف کردن و لذت بردن بود.

«هوو» و «تیغ‌زن» هم فیلم‌هایی نبود که ما از علیرضای میان ساله و هم چنان رند و زیرک انتظار داشتیم. هر چند فیلم‌هایی بودند موفق در گیشه و باب طبع مافیای خنده بر لب. ما علیرضایی می‌خواستیم که گیشه قلب ما را تسخیر کند. مثل یک تلنگر یا حتی یک سیلی که به خودمان بیاییم و بار دیگر، درو و برمان را، آدم‌های اطرافمان را از دریچه نگاه او ببینیم و به فکر چاره‌جویی برآییم. علیرضا داودنژاد مثل هر هنرمند متعهد و صادقی در عرصه سینما، به دور و بر خود نگاه می‌کند، ‌به روی خود می‌آورد که اوضاع از چه قرار است. ضبط می‌کند و به ما نشان می‌دهد و هراسی ندارد از اینکه حاصل کار را بزرگان اهل تمیز چندان خوش ندارند.

«مرهم» آخرین ساخته علیرضا، سرپا و افراشته، بی‌هیچ دوز و کلک، در واقع نمونه‌ای به مراتب کامل‌تر از پیش است. همان سینمایی که جامعه را آن گونه که هست با جادوی بازی‌هایی به شدت قابل باور و شخصیت‌هایی به شدت قابل شناسایی، ترسیم می‌کند. می‌هراساند، کام را تلخ می‌کند و از این تلخی به شیرینی و گوارایی می‌رسد. چونان که تشنه‌ای ره گم کرده را در بیابانی سوخته به جرعه آبی زلال و خنک برسانند. در لحظه پایانی فیلم «مرهم» آن جا که دختر در حضیض یاس و ناامیدی، در آغوش مادربزرگ به اوج امید و امنیت می‌رسد، علیرضا برای این همه زخم کهنه که دل و جان شهر را تهدید می‌کند مرهم آورده است.

فیلم دیگری به کارنامه پر فراز و نشیب خود می‌افزاید فیلمی متصل به سینمای راستگو، جسور و حقیقت‌یاب که هم چنان در میان نابرابر و غیرانسانی تولید و توزیع و نمایش تنهاست و ما که برای سر پا ماندن و ادامه دادن در این میدان غریب برایش هلهله می‌کنیم، خود تنهایان دیگریم که کنار گود فریاد سر می‌دهیم. فریادی که گویی هم چنان زیر آب است و به گوش کسی نمی‌رسد. با این همه فراموش نکنیم تا زخم هست، مرهم هست. علیرضا این مرهم را به ما نشان داده است.

58301

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 150114

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 8 =